واکسیناسیون با اعمال شاقه

ابراهیم نبوی
ابراهیم نبوی

بیمار در حالی که سوار بر یک ماشین است و تعدادی آدم در حال ساندیس خوردن دنبال ماشینش می دوند، خودش را به درمانگاهی ولی عصر قم رسانده، وارد اتاق پزشک می شود.

پزشک: بفرمائین تو و خودتون رو معرفی کنید.

بیمار: بسم الله الرحمن الرحیم، اللهم کن لولیک الحجه بن الحسن…..( تا آخر دعای فرج را می خواند.) اسمم جمهوری اسلامیه، ولی تو خونه دیکتاتور صدام می کنند، می تونید بهم بگید دیکی جون.

پزشک: خیلی ممنون، دیکی جون! شما پرونده پزشکی دارین؟

بیمار: نه، توی این سی سال هر وقت خواستن منو درمان کنن، مقاومت کردم، ندارم.

پزشک: مشکل تون چیه؟

بیمار: خودم فکر نمی کنم مشکلی دارم، ولی دشمنان می گن مشکل دارم.

پزشک: پس احساس می کنید دشمن دارید؟

بیمار: خوب! طبیعیه، همه دشمن دارن، شما هم دشمن دارید، ممکنه کسی بصیرت نداشته باشه و نتونه دشمن رو تشخیص بده، ولی همه دشمن دارند.

پزشک یادداشت می کند: لطفا بگید دشمن تون کیه؟

بیمار: خیلی ها، آمریکا، اسرائیل، کشورهای اروپایی، البته بعضی هاشون نشون می دن دشمن نیستن، ولی دروغ می گن، کشورهای منطقه، اکثر کشورهای آفریقا، تقریبا همه کشورهای آسیا، چی بگم دکتر، خیلی زیاده.

پزشک: این مواردی که گفتین خیلی مهمه، ولی آیا توی خونه و بین اطرافیان هم احساس می کنید دشمن دارید؟

بیمار: بعله دکتر، من تا مدتی قبل تعدادی دوست داشتم، ولی اخیرا متوجه شدم که اونها هم دشمن من هستند، توی دانشگاه، زنها، کارگرها، شهری ها، مغازه دارها، طلافروش ها، وزرای سابق، وکلای سابق، رژیم سابق، فامیلایی که می رن خارج، فامیلایی که از خارج می آن.( صدایش را آهسته می کند) دکتر جان! تا مدتی قبل علی آقا که توی مجلسه، خیلی باهام دوست بود، اما اخیرا اونم دشمنم شده، سفرا، حتی افرادی در دفتر خودم، خیلی ها، خیلی ها.

پزشک: مثلا به نظرتون منم دشمن می آم؟

بیمار: نمی خوام بی ادبی کنم، ولی شما هم به هر حال دشمن هستید، شما یا خارج درس خوندید، یا داخل، اگر خارج درس خوندید که حتما در اونجا با دشمن رابطه داشتید، اگر داخل درس خوندید یا دانشگاه آزاد بودید یا دانشگاه دولتی، اگر دانشگاه آزاد درس خوندید که معلومه که دشمن هستید، اگر دانشگاه دولتی خوندید یا سهمیه بودید یا نبودید، اگر سهمیه نبودید که حتما دشمن هستید، به هر حال تونستید درس رو تموم کنید و همین نشون می ده که آدمی هستید که مواظب رفتارتون بودید، یعنی کاری که همه جاسوس ها می کنند.

پزشک( یادداشت می کند): حالا فرض کنید سهمیه ای باشم.

بیمار: دیگه بدتر، حتما اگر سهمیه ای باشید پدر مرحوم تون جزو فرماندهان جنگ بودند، یا مثل باکری و همت هستید، یا مثل بقیه که طرفدار اونها هستند، اینها از همه بدترند، اونها دشمنانی هستند که نمی ترسند.

پزشک: کسی در اطراف تون هست که دشمن تون نباشه؟

بیمار: چند نفری هستند، خیلی هم خوب اند، ولی مطمئنم که مثل همون دوستان یک سال قبل که حالا معلوم شده دشمن هستند، اینها هم تا یک سال دیگه معلوم می شه دشمن هستند.

پزشک: خیلی خوب، من یکی از بیماریهای شما رو تا حدی تشخیص دادم. نشانه اول شو دارید، نشانه دومش رو هم باید چک کنم. ببینم، دیکی جان! شما احساس عظمت و بزرگی می کنید.

بیمار: تا بیست سال قبل کمتر بود، ولی الآن بیست ساله که متوجه شدم که همه افراد رو می شناسم، یکی از بزرگترین رهبران جهان هستم، مردم خیلی منو دوست دارند، همه پیش بینی هام درسته، وقتی انگشتم رو بطرف کسی می گیرم و عصبانی می شم، طرف پودر می شه. الآن کسی که خودش رو نوکر من می دونه و الحق خدمتگذار خوبی هست، خودش یکی از رهبران مهم جهانه، اگر من اراده کنم می تونم اروپا و آمریکا و اسرائیل رو نابود کنم. در میان همه دوستانی که با اونها بزرگ شدم، من از همه باتقواتر، پاک تر، زیباتر، هنرمندتر، باشعورتر، جالب تر و شاید اگر تعریف از خودم نباشه، دیگران بارها گفتند که من مهم ترین رهبر جهان هستم. به هر حال آدم احساس عظمت می کنه.

پزشک: خوب، شما نشانه دوم بیماری رو هم دارید.

بیمار: البته من پزشک بزرگی هم هستم، ولی ترجیح می دم شما بگید بیماری من چیه.

پزشک، ببینید! دیکی جان! شما پارانویای مزمن دارید.

بیمار: فقط همین؟

پزشک: نه، این فقط اولین بیماری بود که بررسی کردیم. حالا می ریم به سایر بیماری های جسمی. اول معاینه چشم. لطفا این نشانه ها رو نگاه کنید و بگید این حرف به کدوم طرفه.

بیمار: کدوم نشانه ها؟

پزشک: همین نشانه هایی که روی تابلو هست.

بیمار: کدوم تابلو؟

پزشک: همین تابلویی که روی دیواره.

بیمار: کدوم دیوار؟

پزشک: خب، متوجه شدم. شما بینایی تون رو از دست دادید. الآن منو می بینید؟

بیمار: ریز می بینم، ولی یک چیزهایی حس می کنم.

پزشک: رنگ پیراهن من چه رنگیه؟

بیمار: معمولا سبزه، ولی من مدتهاست که رنگ سبز رو نمی بینم.

پزشک: پس کوررنگی هم دارید.

بیمار: نه، فقط در مورد رنگ سبز من مدتیه که فکر می کنم این رنگ دیگه وجود نداره. این غیرطبیعیه؟

پزشک: یعنی درخت ها رو چه رنگی می بینید؟

بیمار: اکثرا درختایی که می بینم مشکی هستند، از دوستان هم پرسیدم، نظر من رو تائید کردند.

پزشک: از نزدیک می تونید بخونید؟

بیمار: چیزهایی که دوست دارم رو می تونم بخونم، مثلا اشعاری که دوستان در مورد من می سازند، خیلی با خط خوش می بینم.

پزشک: روزنامه رو از چه فاصله ای می بینید؟

بیمار: روزنامه کیهان رو از فاصله سی سانت تا نیم متر می بینم، ولی روزنامه های دیگه رو خیلی وقته ندیدم، یک بار نمایشگاه کتاب رفتم که می گفتند روزنامه اونجاست ولی من چیزی ندیدم.

پزشک: تلویزیون می بینید، از چه فاصله ای؟ آیا تار می بینید یا دقیق؟

بیمار: تا پارسال که یک مناظره دیدم معمولا مشکلی برای دیدن تلویزیون نداشتم، ولی بعد از اون مناظره، اصولا نمی دونم چرا تصویر تلویزیون رو نمی تونم ببینم.

پزشک چشمهای بیمار را نگاه می کند: من فکر می کنم شما دچار نزدیک بینی شدید هستید و فقط چیزهایی که اطراف خودتون هست می بینید، باید کسانی که اطراف تون هستند از خودتون دور کنید، شاید چشم تون بتونه دورتر رو ببینه. ببینم، نوک دماغ تون رو می بینید؟

بیمار: بله، خیلی قشنگه. ولی دور تر رو نمی تونم ببینم.

پزشک: به نظرم مشکل اساسی بینایی دارید، گوش تون چطوره؟

بیمار: خیلی خوب. صدای غلامعلی و آقا محمود رو خوب می شنوم.

پزشک: امتحان می کنیم، من چند جور حرف می زنم که لطفا بگید می شنوید یا نه.

بیمار: متوجه نشدم.

پزشک با صدایی نجواگونه می گوید: شما چقدر لحن زیبایی در گفتار دارید.

بیمار می خندد: بله، دیگران و بخصوص آقای حداد عادل همین نظر لطف رو دارند.

پزشک با صدای عادی می گوید: چه استقبال با شکوهی بود در قم.

بیمار دستی به ریشش می کشد: بله، مردم خادم خودشان را می شناسند.

پزشک با صدای بلند می گوید: ولی مراجع تقلید به استقبال شما نیامدند.

بیمار با حالت سووالی به دکتر نگاه می کند: البته آقای احمدی نژاد هم در بیروت مورد استقبال خوبی قرار گرفت.

پزشک فریاد می زند: مرگ بر دیکتاتور

بیمار: آفرین! همین فریادهای مرگ بر آمریکا و اسرائیل ما را زنده نگه داشته.

پزشک داد می زند: این مردک اصلا حالش خرابه.

بیمار: چرا داد می زنید، من هم می دانم هاشمی حالش خراب است، ولی نمی خواهم این موضوع را به میان مردم بکشم.

پزشک یادداشت می کند. بعد نواری را می گذارد و صدای شجریان را پخش می کند که ترانه “ ایران ای سرای امید را می خواند”: اینو می شنوید؟

بیمار: بله، خیلی زیباست، من اصولا صدای آقای افتخاری رو دوست دارم، بخصوص این ترانه را( زیر لب زمزمه می کند): ای نامت از دل و جان……

پزشک: ببینید دیکی عزیز! شما دچار سندروم “ نمخامبشنوم” هستید، در این بیماری، بیمار دستگاه شنوایی اش سالمه، ولی فقط چیزهایی که دوست داره می شنوه.

بیمار: قطره ای، چیزی برای درمان می دید؟

پزشک: مشکل شما با قطره حل نمی شه، شما باید ماهی یک بار چیزهایی که دوست ندارید، روزی سه ساعت گوش کنید تا کم کم بهبود پیدا کنید.

بیمار: باید روی این موضوع فکر کنم. بقیه اعضای بدن سالمه الحمدالله؟

پزشک: بویایی خیلی مهمه، شما چه بویی رو خوب حس می کنید؟

بیمار: بوی توطئه رو خیلی خوب تشخیص می دم، بوی رجایی رو تشخیص می دم، وقتی آقای احمدی نژاد می آد. تا مدتی قبل بوی خمینی و بوی بهشتی رو هم تشخیص می دادم، ولی اخیرا قاطی می کنم.

پزشک یک ادوکلن را روی دستش می زند و می گوید: چه بویی احساس می کنید.

بیمار بو می کشد: بوی سرمایه داری و استکبار.

پزشک ظرف قهوه را جلوی بینی بیمار می گیرد: چه بویی حس می کنید؟

بیمار بو می کشد: بوی مرفهین بی درد.

پزشک یک شاخه گل محمدی را جلوی بینی بیمار می گیرد: این چه بویی می ده؟

بیمار بو می کشد: بوی شیرینی دانمارکی، یاد دانمارک می افتم.

پزشک یادداشت می کند: ببینید، بینی شما بوها رو نمی شنوه، احتمالا در یکی دو سال اخیر زیاد بو کشیدید، یا بوی خاصی زیاد اطرافتون بوده، به همین دلیل نمی تونید بوی همه چیز رو احساس کنید، باید دارویی براش پیدا کنم. حالا باید مغز رو بررسی کنیم. باید سیتی اسکن کنیم.

( بیمار مورد سیتی اسکن قرار می گیرد و دکتر بررسی عکس ها را آغاز می کند)

پزشک: می تونم راحت حرف بزنم؟

بیمار: اگر می خواهید حرفی بزنید که مردم رو به فتنه دعوت کنید نه، ولی اگر باعث اتحاد مسلمین و اقتدار نظام می شین، بفرمائید.

پزشک: نه، فقط می خوام در مورد مغزتون حرف بزنم.

بیمار: مغز؟ منظورتون چیه؟ مگه فرار نکرده؟

پزشک: نه، ظاهرا مغز هنوز سرجاش هست، ولی شش تا غده باعث شده که دیگه کار نمی کنه، به نظر می رسه سالهاست که شما از مغزتون درست استفاده نکردین، بخشی که مربوط به خلاقیت هست بکلی نابود شده، بخشی که مربوط به غریزه حفظ خود هست، خیلی بزرگ شده. به نظر می رسه باید عوارض “ هالوسیناسیون” رو داشته باشید. ضمنا بخشی از مغز که قلب رو کنترل می کنه، کاملا از کار افتاده.

بیمار: آیا با این وضع ممکنه مشکلی برام ایجاد بشه؟

پزشک: خوب، همین سووال نشون می ده که مغز کارکردشو از دست داده. مشکل سالهاست ایجاد شده، ولی بهش بی توجهی کردید. آیا در سالهای اخیر کسی به شما نگفته رفتارتون عقلانی نیست؟

بیمار: چرا، افراد زیادی گفتند.

پزشک: اونها کجا هستند؟

بیمار: تعدادی شون زندانی اند، ولی بیشترشون رفتند خارج.

پزشک: کسی بهتون نگفته که رفتارهاتون منطقی نیست و به ضررتونه؟

بیمار: چند نفر گفتند، مثلا محمد و اکبر و میرحسین و خیلی از دوستان گفتند.

پزشک: واکنش شما چی بود؟

بیمار: اکثرا دیگه باهاشون تماس نگرفتم و دیگه ندیدم شون.

پزشک: به نظرم مشکل مغزی شما جدیه، ولی باید ببینم وضع اعضای بدن تون چطوره؟

بیمار: ممنون، کدوم عضو؟

پزشک: موقع راه رفتن مشکل ندارید؟

بیمار: وقتی می خوام جلو برم خیلی اذیت می شم، درد شدید دارم، ولی وقتی عقب می رم خیلی حس خوبی دارم و با قدرت به عقب می رم.

پزشک: موقع عوض کردن مسیر چی؟ مثلا وقتی جهت حرکت تون رو عوض می کنید؟

بیمار: درد شدید دارم، معمولا هر وقت این اتفاق می افته زیاد سخنرانی می کنم و معمولا چند نفر زندانی یا کشته می شن.

پزشک: وقتی سرجاتون نشستید پاتون احساس درد نمی کنه؟

بیمار: وقتی روی صندلی خودم می شینم هیچ دردی ندارم، حتی وقتی مجتبی پسرم هم روی صندلی من می شینه احساس درد نمی کنم. وقتی خودم روی صندلی نشستم و دیگران روی زمین نشستند، خیلی راحتم، ولی وقتی بقیه روی صندلی می نشینند، پام شدیدا درد می گیره.

پزشک: روی صندلی کلا راحت می شینید؟

بیمار: بله، البته اوایل که روی صندلی ام می نشستم، صندلی برام بزرگ بود و پام به زمین نمی رسید و همه اش احساس می کردم آویزونم، اما بعدا پایه های صندلی رو کوتاه کردیم، درست شد. الآن خیلی احساس راحتی می کنم.

پزشک: وقتی توی اتاق راه می رید یا توی باغ یا کوه، مشکلی ندارید؟

بیمار: چرا، درد دارم، همیشه احساس نگرانی می کنم که معمولا با درد همراهه، سوزدل و سوزش در نقاط مختلف، اما وقتی به اتاقم می رسم و می بینم صندلی ام سرجاشه درد ندارم.

پزشک یادداشت می کند: شما یکی از دستاتون رو از دست دادید، دست راست، در این مورد مشکلی ندارید؟

بیمار: اتفاقا این یکی از مشکلات بزرگ منه. بخاطر حفظ ظاهر و برای اینکه کسی احساس یکدستی در اوضاع نکنه، سالها قبل اکبر آقا مثل دست راستم بود، بعد از سه چهار سال احساس خارش می کردم، گاهی دلم می خواست بکنم و بندازم کنار، ولی بعدا دیدم حرکتی نمی کنه، بهتر شدم. تا اینکه دست راستمو عوض کردم و محمد آقا نقش دست راستمو بازی می کرد، ظاهرش خوب بود، حتی تا مدتی مردم متوجه نمی شدند که اون دست مصنوعی دست منه یا دست چپم که دست حقیقی خودم بود. ولی بعد از یکی دو سال احساس خارش و درد شدید داشتم. مدتی تلاش کردم تا اونم تکون نخوره. اون اواخر خیلی اذیتم می کرد، اما بالاخره یک دست جدید استفاده کردم و آقا محمود نقش دست راستمو بازی می کرد. الآن دیگه همه چیز یکدست شده و گاهی احساس می کنم جزو خودمه. یعنی چیزی که توی مغزم می گذره این دست مصنوعی انجام می ده، جالب نیست؟

پزشک: در دست چپ مشکل ندارید؟

بیمار: نه، مشکل خاصی ندارم، البته وقتی با یک اشاره می تونم کارها رو انجام بدم راحت ترم، اما وقتی مجبور می شم خودم یک کاری بکنم، اون وقت اشتباه زیاد می کنم، یعنی دستم بیشتر از قلبم فرمان می بره تا مغزم.

پزشک: باید قلب تون رو هم معاینه کنم.

بیمار: من خیلی قلب مهربانی دارم، خیلی عاطفی و حساس هستم.

پزشک: بله، می دونم، کلا شما خیلی بزرگ هستید، ولی من باید قلب تون رو معاینه کنم. ببینم، نفس عمیق بکشید!

( بیمار نفس عمیق می کشد.)

پزشک( شگفت زده): شما قلب تون سمت راسته؟( گوشی را سمت راست می گذارد): عجیبه، هیچ صدایی نمی شنوم. قبلا قلب تون مشکلی نداشت.

بیمار: من مشکلی احساس نمی کنم. البته تا چند سال قبل گاهی قلبم برای مردم می تپید، گاهی قلبم از خیانت دشمنان و دوستان بی بصیرت دچار سوزش شدید می شد، ولی بطور خاص از یک سال و نیم قبل که خیلی از دوستان رو نمی بینم و بعد از یک سری وقایعی که پیش آمد، دیگه احساس نمی کنم دردی دارم. خیلی راحتم، گاهی احساس می کنم قلبم نیست.

پزشک: اتفاقا منم همین حس رو می کنم. سووال آخر رو بکنم. شما مزاج تون خوب کار می کنه؟

بیمار: بله، خیلی خوب. البته قدرت جذب رو خیلی از دست دادم، ولی قدرت دفع بسیار بالاست، شکمم خوب کار می کنه. قبلا وقتی می خواستم بخورم احساس عذاب وجدان می کردم، ولی الآن خوب می خورم و خیلی خوب دفع می کنم.

پزشک یادداشت می کند: خوب! ببینید، شما تقریبا همه بخش های قلب و مغز و حواس و دست و پاتون مشکل داره، قلب هم ندارید، فقط شکم تون خوب کار می کنه. به نظرم یا باید رژیم تون رو بکلی عوض کنید، یا با این وضع مدت زیادی دوام نمی آرید.

بیمار: خیلی ممنون، ولی من پارسال یک واکسیناسیون کامل کردم و فکر می کنم حداقل تا بیست سال دیگه مشکل نداشته باشم.

پزشک: البته واکسیناسیون کار خوبیه، ولی معمولا برای عامل خارجیه، مشکل شما عامل خارجی نیست، مشکل شما عوامل داخلی یه. اون رو باید یک فکری کرد.

بیمار تشکر می کند، دکتر 2640 صفحه نسخه می نویسد، اما بیمار نسخه را پاره می کند و از در بیرون می رود. پزشک یک روز بعد در حال رفتن به مطب با یک موتور سیکلت تصادف می کند و می میرد.