نگاه روز

فرزاد حسنی
فرزاد حسنی

فراش خراسانی یلدا ندیده‎‎

 

 

خبرش چونان پتک نه، چونان نسیم مرگ بود که این روزها وزیدن آرام و گوشه‌گیرش هم تن را به لرزه می‌اندازد. این بار شاعر پرنده را با خود برد… بروسان شاعر بالدار عصر روزگار ما… این فراش خراسانی!

شعر تمام زندگیش بود و زندگی برایش تماماً شعر… زنش شاعر و فرزندانش لابد شاعر بعد از این… قسمت نشد دخترک شاعر بعد از این باشد و حالا مجتبی تنها یادگاری است که از بروسان به‌جا مانده و شاعر خراسانی هم عصر ما اینک بعد از مرگش بیشتر از زمان حیاتش به راستی و نیکی (همانگونه که بود) یاد می‌شود.

حالا که رفته، می‌توان در وصف او بهترین‌ها را نوشت. مرگ سوزناک با همسر و فرزندش نیز می‌تواند بر تب و تاب حرف زدن درباره او بیفزاید.

برخی از دوستان و یاران موافقش بعد از مرگ در بی‌تابی و نزاری بعد از او سخن‌ها گفتند که به گوش جان می‌نشست و برخی دیگر سوار بر موج بروسان، از فرصت استفاده کردند و دوباره روی آنتن رفتند.

حالا دیگر هیچ‌چیز مهم نیست جز آنچه از بروسان باقیمانده و بعد از این بر زبان من و تو زمزمه خواهد شد.

مرگ بروسان شباهت عجیبی داشت به مرگ سلمان… این شاعران هم عصر ما که روزگار میوه جانشان را نارسیده کند و چه حیف و صد حیف که اگر کمی صبر می‌کرد میوه رسیده و آبداری را می‌چید… روزگار بعد از شکوفه شعر سلمان و بروسان زیاد صبر و قرار نداشت…

هر دوتاشان ساده‌زیست بودند و اندک شعرهاشان نشان از بلوغ و صعود بعد از این می‌داد و افسوس که سرنوشتشان دیگرگونه رقم خورده بود.

بیست و چهارم آذر تولد بروسان است و در همین روز دوستان و شاعران و علاقمندانش در تهران به رسم احترام گرد هم خواهند آمد و شعرهایش را با هم زمزمه می کنند.

عمرش برقرار نبود برای حضور در این مجلس یادبود و نماند تا یلدای امسال را ببیند و تا به صبح در محفلی بین دوستان شعر بخواند و دیگر دلم خون است و بیش از این توان و حوصله نوشتن نمی‌ماند:

وقتی شادی به دُمِ بادبادکی بند است

و غم چون سنگی

مرا در سراشیب یک دره دنبال می‌کند

دلم شاخه‌ی شاتوتی

که باد

خونش را به در و دیوار پاشیده است…

من که شاعر نیستم، اما به یاد بروسان جرأت می‌کنم شعر بگویم… شنیده‌ام که مدتی بابای مدرسه بود… یا به قولی فراش مدرسه… این اواخر هم در هنرستانی کاری شبیه به این داشت… این عبارت «فراش خراسانی» را از اینجا به استعاره گرفته‌ام:

ای فراش خراسانی!

ما تو را در لباس شاعری می‌بینیم،

که تا ابد در آخر پاییز ایستاده،

از یلدا شب گریزان است،

و باد شعرهاش را،

تا ناکجای تاریخ پراکنده،

ای فراش خراسانی!

“ما چون بارانی هستیم که همدیگر را خیس می‌کنیم.”

و این هم یکی از غزل های بروسان که همچون شعرهای نو و تازه‌اش دوست دارم. این یکی از اندک شعرهای جاندار کلاسیک و وزن‌دار امروزین است که بر دل می‌نشیند:

یک پلک سرمه ریخت که بی‌دل کند مرا

 گیسو قصیده کرد که خاقانی‌ام کند

 دستم چقدر مانده به گل‌های دامنت؟

دستم چقدر مانده خراسانی‌ام کند؟

 می‌ترسم آنکه خانه به دوش همیشگی!

گلشهر گونه‌های تو افغانی‌ام کند

 در چترهای بسته هوا آفتابی است

 بگذار چتر باز تو بارانی‌ام کند

چون بادهای آخر پاییز خسته‌ام

‌ای کاش دکمه‌های تو زندانی‌ام کند

 این اشک‌ها به کشف نمک ختم می‌شوند

 این گریه می‌رود که چراغانی‌ام کند