از نگاه دیگران

نویسنده

نگاهی به آثار اصغر الهی

مردیم و نمردیم…

‌اسدالله‌ عمادی

 

‌الهی‌ از دهه‌ی‌ پنجاه‌ می‌نویسد. او، تاکنون، چندین‌ رُمان‌ و مجموعه‌ داستان‌ منتشر کرده‌ است. رُمان‌ «مادرم‌ بی‌ بی‌ جان»، مجموعه‌ داستان‌های‌ «بازی»، «قصه‌های‌ پاییزی»، «دیگر سیاوشی‌ نمانده»، و رُمان‌ «سالمرگی»، از جمله‌ آثارِ‌ انتشار یافته‌ی‌ او هستند. در این‌ بررسی، به‌ کتاب‌ «قصه‌ی‌ شیرین‌ مُلا» و رُمانِ‌ «رؤ‌یا و رؤ‌یا» که‌ در خارج‌ از کشور چاپ‌ شد، نپرداختم.

‌الهی، آثار دیگر نیز دارد. او، روان‌پزشک‌ است‌ و در حوزه‌ی‌ تخصصی‌اش‌ نیز قلم‌ می‌زند. انتشار مجله‌ی‌ روان‌پزشکی‌ بازتاب‌ (چند شماره‌ با هم‌ کاری‌ دکتر قاسم‌زاده)، ترجمه‌ی‌ کتاب‌ روان‌شناسی‌ تخیل‌ (با هم‌ کاری‌ پروانه‌ مینانی)، و پیش‌ درآمدی‌ بر روان‌شناسی‌ اجتماعی، از جمله‌ آثار او در این‌ زمینه‌ هستند.

‌در بررسی‌ آثار داستانی‌ الهی، با سبک‌ها و شیوه‌های‌ گوناگونی‌ روبه‌ رو می‌شویم‌ که‌ در آن، رویکرد‌ متفاوت‌ به‌ مکتب‌ واقع‌ گرایی‌ شمال‌ و مکتب‌ درون‌ گرای‌ مرکز، آشکار است.

‌رُمانِ‌ خاطره‌انگیز «مادرم، بی‌ بی‌ جان»، نخستین‌ رُمان‌ الهی، مانند‌ رُمان‌ همسایه‌ها، اثر احمد محمود، رُمانِ‌ رُشد و کمال‌ است. اسکندر، راوی‌ داستان، در خانواده‌ای‌ سنتی‌ به‌ دنیا آمده‌ است. حاج‌ آقا، پدر خانواده، خُرده‌ مالکی‌ است‌ که‌ بخشی‌ از املاکش‌ را حاج‌ عمو بالا کشیده‌ است‌ و حالا، او به‌ شهر آمده‌ تا زندگی‌ بی‌ دردسری‌ را آغاز کند. بی‌ بی‌ جان، چهره‌ی‌ تیپیکِ‌ بسیاری‌ از مادرانِ‌ ایرانی‌ است: صبور، مهربان، با گذشت‌ و دلواپس‌ آینده‌ی‌ بچه‌ها. ابتدا به‌ نظر می‌رسد که‌ قهرمان‌ اصلی‌ رُمان، اسکندر است، اما وقتی‌ جلوتر می‌رویم، متوجه‌ می‌شویم‌ که‌ شخصیت‌ محوری‌ رُمان، مادرِ‌ خانواده‌ است. اسکندر، بی‌ آن‌ که‌ خود بخواهد، پرتاب‌ می‌شود به‌ درون‌ تاریخ؛ یعنی، مثلِ‌ خاله، قهرمانِ‌ رُمانِ‌ همسایه‌ها، نمونه‌ی‌ تیپیکال‌ بچه‌ هایی‌ است‌ که‌ در دوره‌ای‌ تاریخی‌ و پرتلاطم، حوادثی‌ را تجربه‌ می‌کنند که‌ در مسیر زندگی‌ عادی، با آن‌ روبه‌ رو نمی‌شویم. انقلاب‌ مشروطه‌ را باید نخستین‌ تلاش‌ ناکام‌ جامعه‌ی‌ ایرانی‌ برای‌ گُذر به‌ مُدرنیته، و جنبش‌ ملی‌ شدن‌ نفت‌ را باید دومین‌ تلاش‌ این‌ جامعه‌ دانست. رُمان‌ «مادرم، بی‌بی‌ جان»، بازتابی‌ از حوادثِ‌ سال‌های‌ پایانیِ‌ دهه‌ی‌ سی‌ تا کودتای‌ ۲۸ مُرداد است. آقا داداش، پسر بزرگِ‌ خانواده، حِزبی‌ است. مصطفی، برادرِ‌ دیگر، در سودای‌ خویش‌ است، اما درخیزش‌ عمومی‌ شهر مشهد، او نیز نمی‌تواند بی‌ طرف‌ باشد. در این‌ کشاکش، هیچ‌ کس‌ از حادثه‌ برکنار نمی‌ماند؛ حتی، حاج‌ آقای‌ محافظه‌ کار، اوراق‌ قرضه‌ی‌ ملی‌ می‌خَرد و بی‌ بی‌ جان‌ نیز که‌ حفظ‌ خانواده‌ و سلامتی‌ فرزندان‌ را بر همه‌ چیز ترجیح‌ می‌دهد، در تظاهرات‌ شرکت‌ می‌کند و همراه‌ با مردم‌ می‌خواند: «از انگلیس‌ کِی‌ مرده؟ چرچیلِ‌ کله‌ گُنده…».

‌البته‌ افراد دیگری‌ هستند که‌ در تقابل‌ با این‌ خیزش، در حفظِ‌ وضعِ‌ موجود می‌کوشند؛ نمونه‌ی‌ این‌ افراد حاج‌ عمو است‌ که‌ حالا می‌خواهد کارخانه‌ بسازد - یا دایی‌ جان‌ سَروان، که‌ برای‌ اِرضای‌ عُقده‌های‌ درونی، به‌ جای‌ کُ‌لاه، سَر می‌آورد.

‌درمجموع، شخصیت‌های‌ رُمان، زنده‌ و واقعی‌ هستند. بی‌ بی‌ جان، پُرخون‌ و گرم‌ و واقعی‌ است. حاج‌ عمو نیز واقعی‌ است. او که‌ با پشت‌ هم‌ اندازی‌ و بالا کشیدنِ‌ ملکِ‌ بستگان، به‌ نان‌ و نوایی‌ رسیده‌ و شیوه‌ی‌ زندگی‌اش، عوض‌ شده‌ است، به‌ مصدق‌ می‌تازَد و می‌گوید: «این‌ نخست‌ وزیر، بالاخره، کارِ‌ دست‌ مردم‌ می‌ده».

‌حاج‌ آقا نیز، چهره‌ای‌ زنده‌ و طبیعی‌ دارد، او، درگیر تناقضی‌ است‌ که‌ در لحظه‌های‌ بحرانی، در بسیاری‌ از مردم‌ ایران‌ دیده‌ می‌شود. از یک‌ سو، قرضه‌ی‌ ملی‌ می‌خرد، از سوی‌ دیگر، می‌گوید؛«هر کی‌ خره، ما، پالونیم‌ - هر کی‌ دره، ما، دالونیم» - یا می‌خواهد پسرش، رشید آقا را، داماد کند تا هوایی‌ نشود و دنبال‌ سیاست‌ نرود.

‌چهره‌ی‌ اسکندر نیز زنده‌ و طبیعی‌ است، اما نویسنده‌ در پردازش‌ چهره‌ی‌ رشید آقای‌ روشنفکر و یوسف، کارگر کارخانه، جانبدارانه‌ عمل‌ می‌کند. چرا رشید آقا، به‌ دلیل‌ روشنفکر بودن، باید مظهر تسلیم‌ باشد؟ آیا این‌ نوع‌ نگاه، از نگرش‌ منفی‌ای‌ سرچشمه‌ نمی‌گیردکه‌ در جنبش‌های‌ اجتماعی‌ آن‌ عصر، دیده‌ می‌شد؟!

‌نثرِ‌ شتاب‌ آهنگِ‌ رُمان، زیبا است‌ و با درون‌ مایه‌ وفضای‌ داستانی، هم‌ خوانی‌ دارد. مجموعه‌ داستان‌های‌ «بازی» و «قصه‌های‌ پاییزی»، آثار دیگر الهی‌ هستند که‌ در دهه‌ی‌ چهل‌ و پنجاه‌ نوشته‌ شده‌اند. این‌ دو مجموعه‌ نیز مانند رُمانِ‌ «مادرم‌ بی‌ بی‌ جان»، در زمان‌ حکومت‌ شاه‌ امکان‌ انتشار پیدا نکردند و بعد از سقوط‌ سلطنت‌ منتشر شدند؛ البته، بعضی‌ از داستان‌های‌ این‌ دو مجموعه، درگاه‌ نامه‌ها و فصل‌ نامه‌ها، به‌ چاپ‌ رسیده‌ بودند. مجموعه‌ «بازی» هفت‌ داستان‌ کوتاه‌ را در بر می‌گیرد. بیش‌تر داستان‌ها، دردهه‌ی‌ چهل‌ نوشته‌ شدند؛ یعنی، الهی، آن‌ها را در فاصله‌ی‌ بیست‌ و پنج‌ تا سی‌ سالگی‌ نوشته‌ است. درون‌ مایه‌ی‌ این‌ مجموعه‌ و مجموعه‌ی‌ «قصه‌های‌ پاییزی»، اعتراض، سرپیچی‌ از تسلیم، میل‌ به‌ دگرگونی‌ و هم‌ سویی‌ با لایه‌های‌ محروم‌ و سرکوب‌ شده‌ی‌ جامعه‌ است. تصویر مکانیکی‌ فقر که‌ از ویژگیِ‌ داستان‌های‌ آن‌ دوره‌ است، در این‌ دو مجموعه، کم‌تر به‌ چشم‌ می‌خورد. شخصیت‌های‌ این‌ دو مجموعه، چند لایه‌ نیستند و سیاه‌ و سفید دیدنِ‌ آدم‌ها که‌ از خصلت‌های‌ اصلی‌ داستان‌ ایرانی‌ است، در این‌ دو مجموعه‌ نیز دیده‌ می‌شود. در مجموعه‌ی‌ نخست، داستانِ‌ کوتاه‌ «بازی»، بازی‌ کودکانی‌ را به‌ تصویر می‌کشد که‌ در رفتاری‌ اعتراض‌آمیز، «پادشاه‌ بازی» را رها می‌کنند و درمعنایی‌ کنایی، خواهان‌ سرنگونِ‌ سلطنت‌ می‌شوند. این‌ داستان، در زمان‌ خود، خوانندگانِ‌ بسیاری‌ پیدا کرد. در این‌ مجموعه، داستان‌های‌ «روز چهارشنبه» و «جشن‌ روز عاشورا»، از درخشش‌ بیش‌تری‌ برخوردارند.

‌مجموعه‌ی‌ «قصه‌های‌ پاییزی»، در برگیرنده‌ی‌ پنج‌ داستان‌ کوتاه‌ است. داستان‌های‌ این‌ مجموعه، به‌ جز داستانِ‌ «قصه‌ی‌ پائیزی‌ - سال‌ ۴۷»، در سال‌های‌ ۵۱ و ۵۲ نوشته‌ شده‌اند. داستان‌های‌ این‌ مجموعه‌ نیز، روایت‌ تلخ‌ زندگی‌اند. کارگرانی‌ که‌ زندان‌ می‌سازند و سرانجام، زندانیِ‌ همان‌ زندان‌ می‌شوند؛ مهندسی‌ که‌ در روزگار دانش‌ جویی، سودای‌ دیگری‌ داشت‌ و حالا که‌ به‌ کمکِ‌ پدر زن، ساخت‌ زندانی‌ را به‌ عهده‌ گرفته‌ است، بعد از پایان‌ کار، با دیدنِ‌ دوستان‌ و آشنایانی‌ که‌ به‌ زندان‌ جدید انتقال‌ داده‌ شده‌اند، در هم‌ می‌شکند؛ و پزشکی‌ که‌ روزگاری، زندانی‌ سیاسی‌ بود و بعد از رو به‌ رو شدن‌ با حوادثی‌ تلخ، به‌ دگرگونی‌های‌ بنیادین‌ بیش‌تر ایمان‌ می‌آورد. در این‌ مجموعه، داستانِ‌ «همه‌ی‌ راه‌ها به‌ رُم‌ ختم‌ می‌شود»، از ساختِ‌ زیباتری‌ برخوردار است.

‌الهی، در رُمانِ‌ «مادرم‌ بی‌ بی‌ جان» و مجموعه‌ داستان‌های‌ «بازی» و «قصه‌های‌ پاییزی»، به‌ مکتب‌ واقع‌ گرای‌ شمال‌ وفادار است، اما در مجموعه‌ داستانِ‌ بعدی‌اش، با عنوان‌ « دیگر سیاوشی‌ نمانده‌ - چاپ‌ ۱۳۶۹)، رویکرد آشکاری‌ به‌ مکتب‌ درون‌ گرای‌ مرکز دارد. الهی، در این‌ مجموعه‌ داستان، «با به‌ کارگیری‌ صناعت‌ داستان‌ ذهنی‌ نو، به‌ تحلیل‌ گسیختگی‌های‌ عاطفی‌ و روان‌ پریشی‌ آدم‌ هایی‌ می‌پردازد که‌ در برابر رویدادهای‌ وحشت‌ زا به‌ خیالبافی‌ روی‌ می‌آورند. آنان‌ سرخورده‌ از بیرون‌ به‌ درون‌ پناه‌ می‌برند، اما آن‌ جا نیز ویران‌ است…الهی‌ برای‌ تصویر شرایط‌ دردناکِ‌ انسان‌های‌ محصور در تاریکی، به‌ تجربه‌های‌ تازه‌ای‌ در داستان‌ روانی‌ دست‌ می‌زند. داستان‌ هایش‌ را به‌ شکل‌ حدیث‌ نفس‌ می‌نویسد تا نشان‌ دهد مکالمه‌ای‌ در کار نیست‌ و هر کس‌ با دیگری‌ در ذهن‌ خود حرف‌ می‌زند»(۵۲).

‌مجموعه‌ داستانِ‌ «دیگر سیاوشی‌ نمانده»، یازده‌ داستان‌ کوتاه‌ را در بر می‌گیرد. نام‌ مجموعه‌ نیز، معنایی‌ کنایی‌ را با خود دارد. سیاوش‌ در فرهنگ‌ ایرانی، نماد انسان‌ بی‌ گناهی‌ است‌ که‌ خونش‌ بر زمین‌ ریخته‌ می‌شود. در این‌ مجموعه‌ نیز، انسان‌های‌ بی‌ گناهی‌ به‌ دلیل‌ شرایط‌ تلخ‌ اجتماعی، یا به‌ مسلخ‌ می‌روند - یا در روان‌ پریشی‌ خوف‌ آوری‌ دست‌ و پا می‌زنند. این‌ مجموعه، حکایت‌ از نابودی‌ نسل‌ سیاوشان‌ دارد. نرگس، در داستانِ‌ کوتاهِ‌ «دیگر سیاوشی‌ نمانده»، مثل‌ میوه‌ای‌ خشکیده‌ بر شاخه‌ای‌ خزان‌ دیده، معلق‌ است؛ برادرش‌ اکبرو، کشته‌ شده‌ است‌ و او، روان‌ پریش‌ و از هم‌ گسیخته، در جدال‌ با خود است. قهرمان‌ داستان‌ «تاریکان» نیز، درجهان‌ واقعی‌ به‌ سر نمی‌برد و در تو‌همی‌ هراس‌ آور، بینِ‌ گذشته‌ و حال‌ آویزان‌ است؛ و چنین‌اند شخصیت‌های‌ داستانیِ‌ «آخرین‌ پادشاه» «داستان‌های‌ سرداری»، و دیگر داستان‌های‌ این‌ مجموعه.

‌الهی‌ در این‌ مجموعه‌ - دست‌ کم‌ در چندین‌ داستان‌ - با توجه‌ به‌ شغلِ‌ روان‌ پزشکی‌اش، داستان‌هایی‌ خلق‌ می‌کند که‌ از داستان‌های‌ ماندگار کوتاهِ‌ فارسی‌ هستند.

‌نثر داستان‌ها نیز پخته‌ است‌ و متناسب‌ با درون‌ مایه‌ی‌ داستان‌ها پیش‌ می‌رود. ابتدا، احساس‌ می‌شود که‌ در بعضی‌ از داستان‌ها، گفتگو زیاد است، اما با ژرفش‌ بیش‌تر متوجه‌ می‌شویم‌ که‌ این‌ گفتگوها در ذهن‌ می‌گذرد و مخاطب‌ خاصی‌ ندارد. اوجِ‌ خلاقیت‌ الهی‌ را باید در رُمان‌ «سالمرگی» جستجو کرد. رُمان‌ «سالمرگی»، بعد از سال‌ها توقف، در سال‌ ۱۳۸۵ منتشر شد. این‌ رُمان‌ که‌ برگزیده‌ی‌ بهترین‌ رُمان‌ جایزه‌ی‌ گلشیری‌ و کاندیدای‌ چندین‌ جایزه‌ی‌ ادبی‌ بود، از رُمان‌های‌ درخشان‌ و متفاوت‌ سال‌های‌ اخیر است. رُمانِ‌ سالمرگی‌ نیز چون‌ داستان‌های‌ دیگر سیاوشی‌ نمانده، حکایت‌ پاشیدگی‌ درونیِ‌ انسان‌ها در بُرهه‌ای‌ از تاریخ‌ است. نویسنده، پیش‌ از شروع‌ رُمان، کلیدی‌ به‌ خواننده‌ می‌دهد.

‌به‌ دریا نپیوستم‌ / چون‌ قطره‌ی‌ آبی‌ زلال/ به‌ خاک‌ برگشتم/ به‌ زهدانِ‌ مادری‌ که‌ از آن‌ به‌ دنیا آمده‌ بودم/ به‌ هیئت‌ انسان‌ نخستینی‌ / در تردید زیستن‌ و ماندن‌

‌پس، او می‌خواهد چگونه‌ زیستن‌ را به‌ چالش‌ بطلبد. در سالمرگی، لی‌ لا و عمرانی، شخصیت‌های‌ اصلیِ‌ رُمان‌ هستند. حاج‌ میرزا، پدر عُمرانی، که‌ ریشه‌ در روستا دارد، به‌ دلیلِ‌ خشکسالی‌ و بی‌ بارانی، زراعت‌ را رها می‌کند و در شهر ماندگار می‌شود. او کم‌ کم، با تلاش‌ و پشتکار خود را از شاگردی‌ مغازه‌ می‌رساند به‌ موقعیت‌ تاجری‌ بزرگ‌ ؛ تاجری‌ که‌ حالا در نزدیکی‌ خانه‌ی‌ آقاجان، خانه‌ گرفته‌ است‌ و با بزرگان‌ شهر، رفت‌ و آمد دارد.

‌لی‌ لا، دختری‌ سر راهی‌ است‌ که‌ در خانه‌ی‌ آقاجان‌ و خانم‌ خانما، قدکشیده‌ و بزرگ‌ شده‌ است. آقاجان‌ از طبقه‌ی‌ اشراف‌ است. او، خانه‌ای‌ درندشت‌ دارد و بازارچه‌ای‌ و سرمایه‌ای‌ که‌ به‌ او قدرت‌ و اعتبار می‌بخشد. آقاجان، عقیم‌ است. او، پنج‌ زن‌ گرفته‌ که‌ همه‌ را، به‌ جز خانم‌ خانمای‌ تحصیل‌ کرده، طلاق‌ داده‌ است. آقاجان‌ و خانم‌ خانما، نمی‌دانند که‌ پدر و مادر واقعیِ‌ لی‌ لا چه‌ کسانی‌ هستند؛ اما آن‌ زن‌ می‌داند که‌ مادر واقعی‌ لی‌ لا کیست؛ زنی‌ زنبیل‌ به‌ دست‌ که‌ سایه‌ وار، در اطرافِ‌ خانه‌ی‌ آقاجان‌ و آقای‌ عمرانی‌ پرسه‌ می‌زند و در اندوه‌ و شادی‌ آن‌ها شریک‌ می‌شود؛ زنی‌ که‌ روایتش‌ از زاییدن‌ و رها کردنِ‌ لی‌ لا، خود، تراژدی‌ غم‌ بارتری‌ از زندگی‌ دیگران‌ است.

‌حاج‌ میرزا و آقاجان، روزگاری، طرفدار مصدق‌ بودند و حالا نیستند. البته، آن‌ها در متنِ‌ حادثه‌ نبودند، سایه‌ی‌ کوچکی‌ از آن‌ حادثه‌ بودند؛ حادثه‌ای‌ که‌ می‌توانست، آینده‌ی‌ فرزندانِ‌ این‌ سرزمین‌ را دگرگون‌ کند. آقاجان، در دهه‌ای‌ بعد، نامزد وکالت‌ می‌شود، دَمِ‌ دولتی‌ها را می‌بیند و کلی‌ مایه‌ می‌گذارد که‌ سرانجام،

حیران‌ و بازی‌ خورده، پس‌ می‌نشیند. بعد از این‌ ماجراست‌ که‌ آقاجان، املاکش‌ را در مشهد می‌فروشد، در تهران‌ ماندگار می‌شود و با مشارکتِ‌ حاج‌ میرزا، کارخانه‌ی‌ یخچال‌ سازی‌ را عَلَم‌ می‌کند. این‌ چنین، رابطه‌ی‌ این‌ دو خانواده، عمیق‌تر و ناگسستنی‌تر می‌شود. آقای‌ عمرانی، عاشق‌ لی‌ لاست. آیا این، عشق‌ است‌ یا وسوسه‌ی‌ وصلت‌ با خانواده‌ای‌ اشرافی؟ آقاجان‌ با ازدواجِ‌ این‌ «بچه‌ مُزلفِ‌ شاعرپیشه» و لی‌ لا مخالف‌ است‌ و لی‌ لا را برای‌ تحصیل‌ به‌ فرانسه‌ می‌فرستد. لی‌ لا، سودای‌ خودش‌ را دارد. و به‌ اعتراف‌ خودش، برای‌ فرار از تنهایی‌ است‌ که‌ بعدها، بعد از مرگ‌ آقاجان، با عمرانی‌ ازدواج‌ می‌کند. عمرانی، بیکاره‌ای‌ میراث‌ خوار و شاعر پیشه‌ است‌ و می‌خواهد داستانی‌ بنویسد که‌ هرگز ممکن‌ نمی‌شود - و لی‌ لا، نقاش‌ است‌ و اشنا با موسیقی‌ و فیلم‌ سازی. آن‌ها، مدتی‌ به‌ فرانسه‌ می‌روند و در آستانه‌ی‌ انقلاب‌ بر می‌گردند. لی‌ لا با بازگشتِ‌ خانواده‌ مخالف‌ است. بعد، جنگ‌ شروع‌ می‌شود و تنها فرزندشان، سیاوش‌ نوجوان، داوطلبانه‌ به‌ جبهه‌ می‌رود که‌ به‌ شهادت‌ می‌رسد. و مرگِ‌ سیاوش، آغاز جدایی‌ بزرگی‌ است‌ که‌ پیش‌ از این، در زندگیِ‌ زن‌ و شوهر، حضوری‌ پنهان‌ داشت.

‌رُمان‌ سالمرگی، مجموعه‌ای‌ از روایت‌های‌ گوناگون‌ است. در این‌ رُمان، بیش‌ از هر چیز، هستی‌ و موقعیت‌ لرزان‌ آدمی‌ به‌ تصویر کشیده‌ شده‌ است. در این‌ روایت‌ها، هر کس‌ اندوه‌ خود را دارد: ماه‌ سلطان، زن‌های‌ دیگر حاج‌ها، خانم‌ خانم‌ها و خاله‌ که‌ به‌ بیماری‌ زوالِ‌ عقل‌ دچار می‌شوند - و مهم‌تر از دیگران، آن‌ زنِ‌ زنبیل‌ به‌ دست‌ که‌ ویرانه‌ی‌ خود را این‌ سو و آن‌ سو بر دوش‌ می‌کشد. در چنین‌ موقعیتی، زندگی‌ کردن، مثل‌ راه‌ رفتن‌ بر لبه‌ی‌ بُرنده‌ی‌ شمشیر است. گاه، فاصله‌ی‌ مرگ‌ و زندگی، آن‌ چنان‌ کم‌ می‌شود که‌ تشخیصِ‌ این‌ فاصله‌ ممکن‌ نیست؛ حتی، گاهی، زنده‌ ماندن‌ اتهام‌ بزرگی‌ است‌ که‌ راه‌ رهایی‌ از آن، هماغوشی‌ با مرگ‌ است. به‌ عنوان‌ نمونه، وقتی‌ لی‌ لا، بعد از شهادتِ‌ سیاوش، با کلامی‌ سرزنش‌ بار می‌گوید: «تو او را فرستادی‌ سوی‌ مرگ‌ تا خودت‌ زنده‌ بمانی»، آقای‌ عمرانی‌ خودکشی‌ می‌کند تا به‌ لی‌ لا نشان‌ دهد که‌ با مرگ، همسایه‌ و همسفر سیاوش‌ است.

‌در این‌ رُمان، خانواده‌های‌ حاج‌ میرزا و آقاجان، از دلِ‌ جامعه‌ی‌ سنتی‌ پرتاب‌ شده‌اند به‌ جهانِ‌ جدید، اما نویسنده‌ نمی‌خواهد جدال‌ سنت‌ و مُدرنیته‌ را به‌ تصویر بکشد. او از اثبات‌ یا نفیِ‌ فراروایت‌ها و تحمیل‌ آن‌ به‌ متن‌ دوری‌ می‌جوید - هدف‌ او به‌ تصویر کشیدنِ‌ خود زندگی، و رفتارِ‌ آدمی‌ در جامعه‌ای‌ بحران‌ زده‌ و موقعیتی‌ بحرانی‌ است. او، هستی‌ آدم‌ها را به‌ چالش‌ می‌طلبد. رُمان‌ سالمرگی، تصویری‌ از مثلث‌ عشق‌ و زندگی‌ و مرگ‌ است. عشق‌ در شخصیت‌ زن‌ها، جلوه‌ی‌ دیگری‌ دارد. هر یک، جَسَد عشقی‌ ناکام‌ را در رویاهای‌ خویش‌ با خود حمل‌ می‌کند. عشقِ‌ ناکام‌ لی‌ لا به‌ دانش‌ جوی‌ انقلابی‌ فرانسوی، عشقِ‌ بی‌ سرنوشتِ‌ خانم‌ خانم‌ها به‌ یکی‌ از دانش‌ جویانِ‌ پزشکی‌ - و عشقِ‌ بدفرجام‌ نجمیه، زن‌ الجزایری‌ به‌ مرد فرانسوی، جلوه‌هایی‌ از عشقِ‌ بی‌ سرانجام‌ و سرکوب‌ شده‌ هستند. و مرگ، درهمه‌ جا، حضوری‌ آشکار دارد. پدر را می‌کُشد، مادر را می‌کُشد، و تلخ‌تر از هر حادثه، سیاوش‌ نوجوان‌ را می‌کُشد. با این‌ همه، در پایان‌ داستان، زندگی، حضور نیرومندتری‌ دارد. وقتی‌ ماه‌ سلطان، نامه‌ی‌ نجمیه‌ و یادداشت‌ لی‌ لا را به‌ آقای‌ عمرانی‌ می‌دهد و او، ماه‌ سلطان‌ را با ننه‌ رجبعلی‌ مُرده‌ شور اشتباه‌ می‌گیرد، به‌ ناگهان‌ مرگ‌ می‌گریزد. نه، این‌ رفتار، تسلیم‌ شدن‌ به‌ مرگ‌ است. نامه‌ را نمی‌خواند تا در غبار فراموشی‌ مدفون‌ شود - و زندگی‌ را با شور دیگری‌ آغاز می‌کند تا با نوشتنِ‌ داستانی‌ که‌ پیش‌تر ممکن‌ نشد، داد‌ خود را از زمانه‌ بستاند.

‌رُمانِ‌ سالمرگی، ساختار نوی‌ دارد. شیوه‌ی‌ روایتِ‌ رُمان، خطی‌ نیست. ساختارِ‌ پازل‌ گونه‌ای‌ دارد که‌ به‌ نوازنده‌ امکان‌ می‌دهد تا مجموعه‌ای‌ از روایت‌ها را بر دوش‌ هم‌ سوار کند. و در مجموعه‌ی‌ این‌ روایت‌ هاست‌ که‌ آدم‌ها، تکرار صدای‌ یکدیگر می‌شوند و هر کسی‌ صدای‌ خود را در صدای‌ دیگری‌ باز می‌یابَد. نثر غنایی‌ و شاعرانه‌ی‌ رُمان‌ نیز به‌ آن، زیباییِ‌ بیش‌تری‌ بخشیده‌ است.

‌مُردیم‌ و نَمُردیم‌

ما، سوته‌ دلان، در غم‌ بسیار نشستیم‌

چون‌ ساقه‌ خمیدیم، ولیکن‌ نشکستیم‌

صد تیشه‌ی‌ بهتان، به‌ تن‌ ریشه‌ی‌ ما خورد

مُردیم‌ و نَمُردیم، زیاران‌ نگسستیم‌

گاه، اشک‌ صفت، از رُخِ‌ عشاق‌ چکیدیم‌

گاه، موج‌ صفت، اوج‌ گرفتیم‌ و نشستیم‌

ما، هیچ‌ کسان، هیچ‌ نخواهیم‌ به‌ جز عشق‌

بر بابم‌ بگویید که‌ مستیم، که‌ هستیم‌

بگذار زخاکِ‌ تنِ‌ ما سبزه‌ بروید

زیرا که‌ گره‌ را به‌ تَنِ‌ سبزه‌ نبستیم‌

 منبع: مه و مه