آپارتمانِ دریا و پست مدرنیسم

نویسنده
سمانه پرویزی

» استاتوس‌های منتخب هفته

 

شبکه‌ی 1 در هر شماره گزیده‌ای از استاتوس‌های کاربران شبکه‌های اجتماعی را با محتوای ادبیات، فرهنگ و هنر منتشر می‌کند.

 

نسیم صالحی: پست مدرن

دوستان فوق مدرن “پست مدرن” تعریفش فراتر از بدن زن، سکس و فحش رکیکه حالا چرا برای ما ایرانی‌ها همه‌چی اینجوری جا می‌افته نمی‌دونم! آچمز می‌کنن آدم رو با این به قول خودشون “پست مدرنیسم”شون. از اول تا آخر شعرها تو رختخواب اتفاق می‌افته، بابا گوگل کنید شاید فازتون عوض بشه نگاهتون به پست مدرن تغییر کنه، بعد می‌گن چرا فلانی گفته اقتصاد مملکت تحت تاثیر ساپورت و باسن و…

 

فهیمه خضر حیدری: آپارتمان، دریا

آخرین روزهای آفتاب است. نشسته‌ام توی تراس و رمان می‌خوانم. تلخ و شیرین و بی‌اندازه ظریف است رمانی که نویسنده‌اش “احمدرضا احمدی” باشد. “آپارتمان، دریا” رمان آقای شاعر محبوبم، شاید خارج از استاندارد یا چارچوب عادت‌شده‌ی رمان باشد، شاید تکه‌تکه و بریده بریده باشد اما حقیقتا ناب و صادقانه و چیزی است در آن میانه‌ی قشنگ ِبی‌مانند شعر - داستان که شما را نمی‌دانم اما من را مست می‌کند:
“صبح با زنگ تلفن از خواب بیدار شدم. صبح خیلی زودی بود. هوا هنوز تاریک بود. من از صبح زود نفرت داشتم. ما را صبح زود در سربازخانه بیدار می‌کردند و بعد، دویدن‌های بی‌حاصل بود. گفتم حتما کسی مرده است که باید به تشییع جنازه‌اش به قبرستان بروم. صاحب آپارتمان بود…گفت با تاسف باید بگویم شما فقط یک ماه فرصت دارید که این آپارتمان را تخلیه کنید. امیدوارم آپارتمان بهتری پیدا کنید. این آپارتمان کهنه و قدیمی شده است… گفتم می‌خواهید در یک کافه یکدیگر را ملاقات کنیم؟ من در این آپارتمان امکان پذیرایی ندارم. گفت لزومی ندارد که یکدیگر را ببینیم. منتظر خالی شدن آپارتمان هستم. صبح شما به خیر… تلفن را قطع کرد. صبحانه را آماده کردم و با آن‌که هوا سرد و بارانی بود صبحانه را به بالکن بردم… بعد از تلفن صاحب‌خانه، این آپارتمان برای من معنی پیدا کرد.”

 

علیرضا سیف‌الدینی: بال پرنده‌ها

آگاهی ظاهراً مثل باری است سنگین، اما سبک تر از بال پرنده هاست. تو رها بودی. بی مرز و رها، مثل پرنده ها. بگذار کمی از رازهای مگو بگویم: بی مرزی زن در نظر مرد هولناک است. مردها را دیده ای که در رابطه ای عاطفی یا زناشویی غمگین به نظر می رسند؟ آن ها بیم زده اند و به روی خودشان نمی آورند. اما همین هراس است که در رفتار آن ها به خونسرد بودن، سنگین بودن، بی اعتنا بودن، سرد بودن و در نهایت به مرد بودن تعبیر می شود. اما به راحتی می توانی با کنار زدن این ها بچه سرگردانی را ببینی که حتی می تواند در فراق زن به راحتی گریه کند. بی مرزی زن هراسناک است. اما این بی مرزی لاقیدی نیست. مرد همیشه در مرز این دو هراسان است. مثل شاهی است که از ترس خود را به بی اعتنایی زده است اما تمام حواسش به زن است. شاهی مفلوک که خیال می کند زن ملک طلق اوست. اما نمی داند زن وطنی ندارد، آشکارا می بیند که زن وطنی ندارد اما باز خود را آزار می دهد. این همه زن، این همه زن بی وطن که وقتی دختر است در خانه پدر است، وقتی ازدواج می کند به خانه شوهر می رود، و هیچ وقت نباید بازگردد. وطن او در بی وطنی است. اما تو رها بودی و در عین رهایی برای خود حریم داشتی، چه با هم بودیم چه نبودیم. و تو می دانستی که من مردی نیستم که دستت را بگیرم و جلوتر از تو راه بیفتم به سمت مکانی که نمی دانی. ما هر دو به این جا رسیده بودیم که دست هایمان غریزی نبودند. نه تو به من “مرد من” می گفتی و نه من به تو “زن من”. ما کنار هم بودیم و هر یک مال خودمان بودیم. من می توانستم با تو درد دل کنم بی آن که در چشم تو از مرد بودنم کاسته شود. چون غریزه حکمران نبود. هرگز نگفتی مرد چنین نمی کند چنان نمی کند. تو الگو را به هم زده بودی. من از تو یاد گرفتم و آرام گرفتم. و ما چنان به هم عشق می ورزیدیم که جهانمان بوی برگ های سبز خیس می داد. گاهی احساس می کردیم درخت هستیم، درختی که راه می رود و منتظر باد نمی ماند، برگ هایش را به دیوارها می ساید و صدای رود در می آورد. گاهی احساس می کردیم ابر هستیم و مثل دو موجود غریب ِ آگاه از تنهایی خود در این جهان اشک می ریختیم. گاهی دو فنجان پر از چایی بودیم. گاهی من مادرت بودم و کفش هایت را می پوشاندم. گاهی تو برادرم بودی و با هم فوتبال بازی می کردیم. ما کنار هم بودیم و از عشقمان به هم استفاده سوء نمی کردیم. ما می دانستیم که این کنار هم بودن موقتی است. ما همدیگر را برای کنار هم بودن انتخاب کرده بودیم در جهانی که در آن موقتاً داشتیم زندگی می کردیم.

 

امیرحسین یزدان بد: نقش‌پذیری

همراه دوستانم به دیدن تئاتری رفته بودم که تلاش کرده بود به تئاتر پرفورماتیو در قالب تئاتر تجربی نزدیک شود. از تئاتر که برگشتیم زمان گذشت و دوستان به گفت‌وگو نشستند که البته معلوم بود ادامه‌‌ی ماجراهایی‌ست که من ازشان بی‌خبر بودم و.. [نگاهش چه آوای آشنایی داشت]..و من فکر می‌کردم. “پرفورمنس” را رفتار ویژه‌ی فرد یا گروهی، در برابر فرد یا گروهی دیگر گویند. چیزی شبیه “نقش پذیری”. باید برای پیش‌برد ایده‌ام اول تکلیفم را با عبارت “نقش پذیری” روشن کنم تا ربطش به سانسور، جنسیت، روشنفکری و قدرت را پیش بکشم. سیمون دوبووار گفته بود: “کسی زن به دنیا نمی‌آید، بلکه فرد “تبدیل” به زن می‌شود” و.. [نگاهش چه آوای آشنایی داشت].. این‌جا یک معنای جنبی هم هست که باید روشن شود. میان “مذکر و مؤنث” از یک طرف و “زنانگی و مردانگی” از طرف دیگر فرق هست. الگوهای رفتاری زنانه نقشی‌ست که بعدتر بر آدمی که فیزیولوژی مؤنث دارد سپرده می‌شود.. بگذار راحت‌تر بگویم با ابزار قدرت و هژمونی، از خانواده تا بزرگ‌ترین تشکل‌های اجتماعی، تحمیل می‌شود. الگوی رفتاری زنانه به هزار و یک دلیل تاریخی و جامعه‌شناختی، چنان طراحی شده که زنانگی مال آدم مؤنث است و بس. نقش پذیری آدم‌های مؤنث در طول تاریخ هم، چنان ساختارهای خلل‌ناپذیر، بدیهی و تثبیت شده‌ای از این الگوها ساخته که به عنوان اصل مسلم و وحی مُنزل پذیرفته‌ایم.. و.. [نگاهش چه آوای آشنایی داشت].. این‌جا بود که یاد “گروتوفسکی” افتادم. شَمَنِ اعظم. بزرگ‌ترین آدم تئاتر قرن بیستم. او مفهوم پرفورمنس را به چنان درجه‌ای رساند که اجراهای محدودش را گونه‌ای آیین عرفانی می‌خواند. تیم بازیگری‌اش را ده سال به شیوه‌ی نظامی زیر شکنجه‌ی تمرین می‌گرفت تا “تن بازیگر” و “جانِ نقش” یکی شود. پس از مرگ گروتوفسکی دو بازیگر اصلی‌اش که هرگز جز با گروتوفسکی کار نکردند و تمام عمرشان را صرف ایده‌های او تا گذر از تئوری “فراتئاتر” کردند، در بدبختی و بی‌هویتی کامل مُردند. پیتر بروک در توضیح گروتوفسکی به همین بسنده کرد که: “برای او تئاتر یک گریزگاه یا یک سرپناه نیست، شیوه‌ای برای زیستن است. شاید این جمله رنگ و بویی مذهبی داشته باشد، اما این تمام چیزی است که می‌توان درباره او گفت، بی هیچ بیش و کم.” آن‌ها محصول حیات پرفروماتیک بودند.. و.. [نگاهش چه آوای آشنایی داشت].. حرفم این‌جاست که گروتوفسکی فهمیده بود اوج تئاتر و جایی که بتوان تماشاچی را به مرحله‌ای از انگیختگی روانی رساند که زندگی‌اش پیش و پس از دیدن تئاتر گروتوفسکی فرق اساسی کند، این است که همه‌ی توانش را روی نقش پذیری بازیگر بگذارد. بعدتر او حتا تماشاچی‌هایش را خودش انتخاب می‌کرد.. و.. [نگاهش چه آوای آشنایی داشت[.

 

داریوش نصیری مهر: آیزایا برلین

آیزایا برلین (۶ ژوئن ۱۹۰۹ – ۵ نوامبر ۱۹۹۷) فیلسوف سیاسی، اندیشه‌نگار و نظریه‌پرداز سیاسی و استاد دانشگاه و جستارنویسی بریتانیایی بود. آوازه‌اش در بیشتر عمر مرهون دفاع از لیبرالیسم، گفتگوهای مهم و درخشان، حمله به تحجر، تعصب و تندروی سیاسی و نوشته‌های قابل فهم در زمینه تاریخ اندیشه‌هاست. او از پرکارترین فیلسوفان سیاسی قرن بیستم است که از او آثار متعددی در زمینه‌های پژوهشی متنوعی از موسیقی و ادبیات گرفته تا سیاست و شاخه‌های گوناگون فلسفه بر جای مانده است.

اما برجستگی و درخشندگی او در این مسائل متفرق و گوناگون، همه‌جا به یک اندازه نبوده است. نام آیزایا برلین دهه‌هاست که بیش از هرچیز یادآور پژوهش فلسفی در حوزه اندیشه لیبرال است؛ حوزه‌ای که عرصه نوآوری‌های تامل برانگیز و هوشمندانه او در باب فلسفه سیاسی نیز بوده است. او در عین حال از جمله کامیاب‌ترین فیلسوفان سیاسی لیبرال در جلب توجه شارحان و ناقدان اندیشه لیبرال به شمار می‌رود. از این رهگذر می‌توان او را در زمره کم‌شمار فیلسوفان سیاسی صاحب سبک و جریان‌ساز قرن بیستم دانست.

وحدت موضوعی آثار برلین از تمرکز مستمر او بر آن‌چه خطای اصلی روشنگری می‌دانست، ریشه می‌گرفت: به گمان برلین لغزش اصلی اندیشه روشنگری باور به این بود که حقیقت یکی است و آمال بشر در رویارویی با یکدیگر قرار نمی‌گیرند. او از ویکو، هردر و رمانتیک‌های آلمان این اندیشه را فراگرفته بود که بعضی از اهداف انسان‌ها با هم ناسازگار و بی‌تناسب است؛ برای مثال: عدالت و رستگاری، یا آزادی و برابری با هم جمع نمی‌آیند و در علوم انسانی بینشی که بتواند این تناقض را حل کند، وجود ندارد. او نیک گفته است که معرفت نمی‌تواند ما را از دوراهه‌های پیش رویمان برهاند. “ما مجبور به انتخاب هستیم و هر انتخابی ممکن است ضایعه‌ای جبران ناپدیر باشد.

مدینه فاضله نه تنها تحقق ناپذیر است، که مفهومی ناسامان‌مند هم هست و تلاش برای ساختن بهشت روی زمین، ناگزیر به جباریت می‌انجامد. آرمان‌ها و اصول اخلاقی بسیارند اما نهایتی دارند و باید در افق توانایی‌های انسان قرار داشته باشند”. برلین معتقد بود خودفریبی است اگر باور کنیم برابری می‌تواند با آزادی در آشتی باشد. کثرت‌گرایی برلین، لیبرالیسم را از باور ساده‌لوحانه به پیشرفت و کمال‌گرایی جدا می‌کند. او اعتقاد دارد که کمال‌گرایی در هر نظامی منجر به توتالیتاریسم می‌شود. برلین اعتقاد دارد انسان نمی‌تواند به کمال خود برسد، از این رو هیچ‌گاه پیش‌بینی پذیر نیست. انسان خطاپذیر است، ترکیب پیچیده‌ای از تضادهاست که برخی را می‌توان هماهنگ ساخت و برخی را نه.