امروز تو آمده ای و من نیستم؛ حسرت ندیدن لحظه تولدت را هیچگاه فراموش نمی کنم. چشم به دنیا باز کردی و اثری از پدر در غوغای اطرافت ندیدی؛ عزیزکم، دنیایی که چشم بر آن گشودی، این روزها با پدرت و پدرهای دیگر چندان مهربان نیست!
در تمام این مدت سعی کردم راهی بیابم تا لحظه تولدت در کنارت باشم، نفس های گرمت را حس کنم و گریه های اولین ات را با گوش خود بشنوم، اما هرچه کردم، به بن بست رسیدم. نه اینکه هیچ راهی نباشد که به تو و مادرت ختم شود، راه بود! اما در میانه اش دیواری ستبر کشیده بودند که مرا از نازنینانم دور می ساخت.
شده ام مصداق آنکه هرچه بیشتر تلاش می کند، کمتر می یابد! هرچه بیشتر سعی میکنم تا به تو برسم، دور و دورتر می شوم. قلب و روحم این روزها از تجسم لحظه تولدت آزرده است و غمبار. تو آمدی و من نیستم…
عزیز پدر!
همیشه در خیالم لحظه ای را تجسم می کردم که برای نخستین بار نگاهت را بر این جهان می گشایی، اولین گریه مستانه ات را از حنجره ظریفت فریاد میکنی؛ دست پا زدنهای اولینت را؛ اما… امروز تو همه این کارها را کرده ای و من تنها از زبان دیگران وصف این بهترین لحظات را شنیده ام…
هرچه دستانم را دراز کردم تا به انگشتان کوچک و ظریفت برسد تنها در آسمان چنگ زدم و حسرت بر دل و جانم ماند.
دخترکم!
این روزها با سیلی صورتم را سرخ نگه داشته ام تا کسی نفهمد که با همه وجود دلتنگ تو و مادرت هستم. مادر صبورت که هرگاه در ذهنم - حتی برای لحظه ای- حجم تنهایی او در این مدت را تصور میکنم، عرق شرم بر پیشانی ام می نشیند.
دختر عزیزم!
از “دوری” و “جدایی” و “دلتنگی” زیاد شنیده بودم، اما تجربه بیش از 100 اندی روز، تمام وجودم را متاثر کرده است. با اینکه به افق های روشن آینده خوشبینم، اما خستگی شدیدی در اعماق وجودم احساس می کنم که هر روز که می گذرد از طاقتم می کاهد تا جایی که حتی تاب کمترین ها را هم ندارم.
نوگل پدر!
بیش از 70 روز از اولین نامه ای که برایت نوشتم می گذرد، روزها همچنان می آیند و می روند و من به جای نزدیک شدن به تو دور و دورتر شده ام…
قبلا گفته بودم که بازهم برایت می نویسم، گفته بودم که نوشتن تنها سلاحی است که دارم، اما سختی این روزها، روزهای سیاهی که همه دوستان و همراهان دور و نزدیک پدرت گرفتار ظلم و جور شده اند، قلم پدرت را هم آزرده است.
نهال نوشکفته من!
می دانم که روزگار سخت است و ما در گذر از همین سختی ها است که به رشد و بالندگی می رسیم و خود را برای فرداها آماده می کنیم، اما این روزگار برای من و بسیاری همچو من باری از اضطراب و تردید به همراه داشت.
اینکه بمانیم و کمترین وظیفه مان را در قبال یکدیگر و جامعه مان انجام دهیم یا سکوت کنیم و عافیت طلبانه نظاره گر به بند کشیده شدن دوستان و یاران و همراهان باشیم. امروز پدرت در تبعید خود کرده گرفتار آمده تا جای خالی برادرانش را که گرفتار شده اند، پر کند.
فرنیک پدر!
در آخر همانطور که قبلا هم برایت نوشته بودم، بازهم می گویم که قصدم غمنامه نوشتن نبود و نیست؛ گرچه این روزها را با خون دل سرمی کنم، اما برایت می نویسم که بدانی پدری که شاید موقع چشم گشودن دوست داشتی در کنارت باشد، تنها به امید حضور سبز توست که در این روزهای سیاه زنده است و نفس می کشد.