شاپرکی بر سنگ

مسعود بهنود
مسعود بهنود

به یاد دخترک نازکی بودم که می گویند در زندان است. دخترکی که در نگاهش سادگی بود. از این تصور که به شهر ما نازکانی چنین را به زندان می کنند به این خیال که ما داریم ایران را اداره می کنیم، دلم تنگ بود. از فکر دهان های گشاده و مغزهای  تنگ و تاریک که روزها جهان را به سخره می گیرد و مدعی مدیریتی بهشتی اند و شب ها همچو دیو زندانبان دخترکان نازک تن می شوند، غرق در عذاب بودم.

و هم چنین بود که در  دفتر آبی حکایتی نوشتم بی اختیار:

دیوی سرمست و دلمشغول و بیچاره و دلباخته فرشته ای بود. نصیبش نمی شد. به هر هیات درآمد، اما میسر نشد، چرا  که چندان که وصال نزدیک می شد و از خود بیخود می شد، چنگالش آشکار می گشت که خونین بود، و فرشته از وی می گریخت. دیگر کاری نبود  نکرده  و شکلی نبود نگرفته باشد. پس به شکل فقیهی ناصح درآمد و صبحگاهی در خنکای دلفریب اذانی سر داد که دل برد. آن قدر شعر نیکو و غزل نغز خواند تا  پری را، به چنگ آورد و او را در قفس کرد، و آن جا بود که خود نیز از شکل فقیهی دلسوخته و عارف به درآمد و شد آن که بود. چنگالش به مهابت آشکار گشت. شب ها روزها و پری کوچک نازک تن نازک دل  در قفس بود و دیو در اطراف وی قهقهه سر می داد و گمانش بود که او را به چنگ گرفته که چنین در سکوت می نگرد، نه فریاد می کشد،  نه چنگ می زند و نه حتی اشک می ریزد. شادمان از این پیروزی نیمه شبان به سلول پری رفت. آن گاه دریافت پری به شکل شاپرکی است اما از سنگ، نقش برجسته بر دیوار. و بر دیوار نوشته روزی به پرواز در می آیم. روزی… روزی. سنگ نمی مانم.

و چنین بود که دیوار زندان ها همیشه پر از شعرست و پر از این فریاد که سنگ نمی مانم روزی پرواز می گیرم.

این نوشتم و دفتر آبی را دربستم و هر روز وعده امید دادم که دخترک نازک از حصار به در می آید و لبخنده اش به وسعت شهر همه جا را می گیرد. و هر صبح منتظر ماندم. دیگر داشت کوزه امیدی که پر کرده بودم به انتها می رسید و تشنگی نفرت می  آورد و لبخند را فرا می خورد که ناگاه خبر بر آمد که در حصار گشوده شد.

اعظم خانم آزادیت مبارک