شرح

نویسنده

چند شعر از محمدعلی سپانلو

جاده هایش از عطر گام ها عطر آگین…

سوگلی

زمان ترانه آرامش من است و بارانها

به گیشوان زرافشان بانوی پاییز نشانده رشته مروارید

نشسته بانو در آستان تابستان

هلال نقره ماه

به پشت لاله او گوشواره ای جاوید

تو مثل آب لطیفی و مثل باد بلند

 تو مثل آتش بوری

تو ارتعاش نسیمی و شبهه لبخند

چ. خاطرات زمین خوابنک و گسترده

کشیده ای به سراشیب جلگه ها پرده…

به بوی پرتو صبح است انتظار هوا

به میهمانی نزدیک میرویم برآ

عروس سوگلی من عروس تاریخی!

 

سرزمین من

 رؤیای خویش است و بوسه بر لب های خویش

 سرزمین من که در قوس بامدادان

 گل سرخ می نوشد دختر کوچک باران

اقامتگاهم

 ترانه ای ست پیشواز مسافر

 و جاده هایش از رد گام ها عطرآگین

نشانه ی مقصد یا

 ساحره ی گمشدگی

 ژالیزیانا!

شبه جزیره ای با چشمه های شور و شیرین

گوش و گوشواره

 انگشتری و اشاره

تشنگی و گلوبند

 منظره ی خویش است و دسته گل پنجره ی خویش

 در این هوای طناز شعری اگر بسازی

 یاد آور گفت و گوست هنگام عشق بازی

ای سرزمین سایه و روشن

 ظهر معطر من

از تو به تو باز می گردم

 در جست و جوی عطشی که هدیه می دهی

 عطش پناهندگان

 

خیابان پنجم

زیبا و مه آلود به رستوران آمد

از دامن چتر بسته اش

می ریخت هنوز سایه های باران

یک طره خیس در کنار ابرویش

انگار پرانتزی بدون جفت…

بازوی مسافر را

با پنجه ای از هوا گرفت

لبخندزنان به گردش رگبار…

افتادن واژه های نورانی

در بستر شب جواب مثبت بودند

گیسویش شریک با باران

از شانه آسمانخراش ها می ریخت

بر لنبر آفتابگیرها می بارید

بی شائبه از جنس رطوبت بودند

همبستر آب، محرم گرداب

جایی که نشان نداشت دعوت بودند

در فرصت هر توقف کوتاهی

در سایه سرپناه ها

باران که سه کنج بوسه را می پایید

از لذت هر تماس قرمز می شد

لب ها رنگ قهوه را پس می داد

یادآور فنجانی که لحظه ای لب زده بود

و پنجه یخ کرده

زیربغل بارانی

یک لحظه گرم جستجو می کرد.

از گردی قاب چتر

تا دامن ضد آب

موها

ابروها

پستان ها

لنبرها

یک دسته پرانتز بلاتکلیف…

شب، نرمی خیس، اندکی تودار

آخر صفت تو را گرفت

تا مریم معصوم شود،

کیف آور بود، داغ، کم شیرینی

عین مزه داغ ( که در شغل فروشندگی کافه

مهمان ها تخصص تو می دانستند)

عین شب تو، شبی که پیشانیت

همواره خنک بود

و بوسه تو معطر از قهوه.

نیویورک 1998

 

به خدایی که تو را نیافرید

 همه چیزم در دیار اجنبی است

 میوه های خونم و هر که از ریشه ی من نوشید

 آتیه و رؤیاهایم، و حتی سایه ی عشقم

 عاطفه های بی قرار

 بخ ساحلهای روسپیان بلند بالا و نخل های بهاری کوچید

چرا با تو می مانم ای مادر کهن

 که نمی دانم

 چه وامی بر من داری ؟

 سال هایم را هدر دادی

 خونم را هبا کردی که بنوشند اجاره داران

جوانیم را در سوداهایم خیالی به گرو نهادی

 عوض را به من برات دوردستی دادی، که مبلغش آرمان بود

کنون در پایان راه دستم مثل فکرم سپید است

 چه برایم ماند

 جز غربت ناخواسته و دشنام از نورسیدگانی که ندانم چه حقی بر من دارند ؟

 گاه در پروازهایم رایحه ی نیل را می شنوم

 و گمشده ام را می بینم که در غرفه ی نامحرمان

 به تماشای رود وقت می گذراند

 انگار موقع دعای سفر شد

 راهم را بگشا

 دینی اگر دارم بستان

 اگر می مانم نه برای توست

 اگر می خوانم نه به درگاه تو

 به خدایی است که هرگز تو را نیافرید