بشر و بشیر

نویسنده

po_dr_sorosh_01.jpg

نسخه قانون ما عین شفاست مصحف ما مستفاد از مصطفاست

ای مبارک آن گلیم گل تو را وی خنک آن وصف مزّمّل تو را‏

نه ملک بودی نه دلخسته ز خاک ای بشیر ما بشر بودی و پاک‏

‎ ‎

استاد مکرّم، حضرت آیت الله آقای جعفر سبحانی

پس از تقدیم تحیت، نامه پدرانه و محترمانه و نیکخواهانه شما را در پایگاه خبرگزاری فارس خواندم و آن را ‏حاوی موعظه حسنه و جدال به احسن یافتم‎. ‎شک ندارم که وظیفه روحانی و غیرت ایمانی و عرق مسلمانی و ‏‎”‎دولت احمدی و معجزه سبحانی‎” ‎شما را به نوشتن آن نامه برانگیخته است‎. ‎من جسارت نمی کنم و همچون شما ‏نمی گویم که ‏‎”‎عواملی در کارست و از شما بهره کشی می کنند‏‎” ‎چرا که نه داعی و نه دلیلی برین امر دارم و نه ‏آوردن چنین کلماتی را زیبنده یک بحث علمی و طلبگی مشفقانه و منصفانه می دانم‏‎. ‎پیش از شما چهار نفر از ‏فضلای حوزه علمیه نیز درین بحث شرکت جسته بودند، و همه به زبان تحلیل و استدلال، و بدون طعن و تکفیر ‏سخن گفته بودند مگر ‏‎”‎قرآن شناسی‎” ‎که رسم مروت فرونهاد و سخنهایی نه بر سبیل حکمت گفت و مرا از قرآن ‏ستیزان خواند‎.‎

نمی کنم گله ای لیک ابر رحمت دوست به کشتزار جگر تشنگان نداد نمی

چرا به یک نی قندش نمی خرند، آنکس که کرد صد شکر افشانی از نی قلمی ‏

باری شگفتی من، نخست از این است که فرموده اید ‏‎”‎سکوت او را می توانم گناهی نابخشودنی در مقابل این ‏گزارش بشمار آورم‎”. ‎آیا خبر یقینی دارید که من در این مورد سکوت کرده ام؟ آیا مصاحبه مرا با روزنامه ‏کارگزاران، درین خصوص نخوانده اید؟ یا گناه از مخبران است که این خبرها را از شما دریغ می کنند؟‏

من درین جا عین آن گفتگو را می آورم و سپس به تفصیل پاره ای از مجمل ها خواهم پرداخت و شما خواهید دید ‏که پاسخ کثیری از انتقادات شما و دیگران بصراحت و کفایت در آن هست و اطمینان دارم که اگر آن را پیش تر ‏ملاحظه فرموده بودید، زحمت تان کم تر و رحمت تان افزون تر و صورت و سیرت نقدتان دیگر می شد‏‎. ‎

متن مصاحبه

 

‏ کلام محمد، اعجاز محمد

س ‏‎- ‎در پاره ای از روزنامه ها و سایت های اینترنتی اخیرا آورده اند که دکتر سروش رسما ‏‎”‎نزول ‏قرآن را از جانب خدا انکار کرده و آن را کلام بشری محمد دانسته است‏‎.‎‏ ‏‎” ‎آیا چنین است؟

‎ ‎شاید مزاح کرده اند یا خدای نکرده اغراض سیاسی و شخصی داشته اند‏‎.‎

س‎- ‎حالا نظر و توضیح شما چیست؟

‎ ‎انشاء الله حسن نظر و غفلت از معنا داشته اند و گرنه کسی که با ولایت کلیه الهیه آشناست و قرب ‏اولیاء خدا با خدا را می داند و از تجربه اتحادی آنان با خبر است چنین منکرانه سخن نمی گوید‎. ‎اولیا ‏خدا چنان به خدا نزدیک و در او فانی اند که کلامشان عین کلام خدا و امر و نهی شان و حب و ‏بغضشان عین امر و نهی و حب و بغض الهی است‏‎. ‎پیامبر عزیز اسلام بشر بود و خود به بشریت ‏خود مقر و معترف بود (قل سبحان ربی هل کنت الا بشرا رسولا؟)، اما در عین حال این بشر چنان ‏رنگ و وصف الهی گرفته بود، و واسطه ها (حتی جبرئیل) چنان از میان او و خدا برخاسته بودند که ‏هر چه می گفت هم کلام انسانی او بود هم کلام وحیانی خدا‏‎. ‎و این دو از هم جدا نبود‎.‎

همچو سنگی کو شود کل لعل ناب پر شود او از صفات آفتاب‏

انشاءالله با تامل درین دقیقه عرفانی گره مشکل گشوده شود و سر کلام آشنا گردد‏‎.‎

‎ ‎

س‎- ‎پس نزول جبرئیل و آوردن وحی چه می شود؟‏

‎ ‎در نظر عارفان، جبرئیل به خداوند از محمد ‏‎(‎ص‎) ‎نزدیکتر نیست، بل جبرئیل است که تابع پیامبر ‏است‎. ‎مگر در داستان معراج نیامده است که جبرئیل از همراهی با پیامبر بازماند و از سوختن بال و ‏پرش هراسید؟ معنی این حکایت چیست؟ مگر رهبر فقید انقلاب نگفت که ‏‎”‎جبرئیل را هم پیامبر نازل ‏می کرد‏‎”‎؟ آیا معنی این سخن این است که خدا جبرئیل را فرونفرستاده است؟ یا معنایش به قول مولانا ‏این است که‎:‎

‏ من نخواهم لطف حق از واسطه که هلاک خلق شد این رابطه

‏ من نخواهم دایه، مادر خوشتر است موسیم من، دایه من مادر است

این که بگوئیم قرآن کلام محمد (ص) است، درست مانند این است که بگوئیم قرآن معجزه محمد (ص)‏‎ ‎است‎. ‎هر دو به یک اندازه به محمد (ص) و به خدا انتساب دارند‎. ‎و تاکید بر یکی به معنی نفی دیگری ‏نیست‎. ‎هر چه در عالم رخ می دهد به علم و اذن و اراده باری است‏‎. ‎یک موحد در این شکی ندارد‏‎. ‎با ‏این حال همه می گوئیم آلبالو، میوه درخت آلبالو است، آیا باید بگوئیم خدا میوه آلبالو می دهد تا موحد ‏باشیم؟ این اشعریت کهن را جامه تقدس نوین نپوشانیم‎. ‎و سخن بقاعده بگوئیم و معنی سخنان دقیق و ‏راز آلود را نیز نیکو دریابیم‎. ‎قرآن میوه شجره طیبه شخصیت محمد (ص) ‏‎ ‎بود که باذن خدا ثمر ‏بخشی می کرد (توتی اکلها کل حین باذن ربها) ‏‎ ‎و این عین نزول وحی و تصرف الهی است‏‎. ‎

توصیه من به منصفان (با مغرضان نمی دانم چه بگویم) همان توصیه مولاناست که سوء ظن نسبت به ‏اولیاء خدا را فروگذارند و اولیاء حق را از حق جدا نشمارند و آن عزیزان و محبوبان درگاه حق را از ‏مسند رفیع قرب و ولایت پایین نیاورند‎: ‎

ای اولیاء حق را از حق جدا شمرده گر ظن نیک داری بر اولیاء چه باشد؟

از نسل پادشاهی مسجود جبرئیلی ملک پدر بجویی ای بی نوا چه باشد؟‏

س‎- ‎گویا شما هم در این باب اشعاری داشته اید‎.‎

‎ ‎بله در منظومه ای که چندی پیش به عشق پیامبر اکرم سرودم و تقدیم آن فاتح آفاق تجرد کردم، ‏آورده بودم که‎:‎

توسن تجربه ای فاتح آفاق تجرد در شب واقعه راندی زمداری به مداری

ز سوادی به خیالی ز خیالی به هلالی پای پر آبله جبریل و تو چالاک سواری

بال در بال ملائک به تماشای رسولان طایر گلشن قدسی تو و خود عین مطاری

اشاره من در این ابیات به آن روایت شریفه نبوی است که پیامبر در سجده با خدا می گفت‏‎: ‎سجدلک ‏سوادی و خیالی و آمن بک فوادی‎.‎

‎- ‎متشکریم‎. ‎

 

ملاحظه می کنید که ‏‎”‎محمدی‎” ‎بودن قرآن، (محمدی که کاملا بشر بود) سخنی است کاملا معقول و مبرهن که خیل ‏عظیمی از عارفان و متفکران مسلمان پشتوانه آن اند و معنای عمیقی دارد که صد بار از ‏‎”‎جبرئیلی‎” ‎بودن آن ‏عمیق تر است (و البته منافات با آن هم ندارد که قرآن قول جبرئیل است‎:‎‏ انه لقول رسول کریم) چرا که به تعبیر ‏آیت الله خمینی (که تعبیر همه عارفان مسلمان است) جبرئیل را هم پیامبر اکرم نازل می کرد. و درین فرایند و در ‏نسبت به خداوند، درون و برون، یکی است‏‎. ‎همچنانکه گذشته و آینده‎. ‎همچنانکه تحت و فوق‎.‎

این دراز و کوتهی مر جسم راست چه دراز و کوته آنجا که خداست؟‏

لا مکانی که درو نور خداست ماضی و مستقبل و حالش کجاست؟‏

ماضی و مستقبلش نسبت به توست هر دو در یک چیزند و پنداری که دوست‏


و اگر من گفته ام در پدیده وحی ‏‎”‎درون و برون پیامبر‎” ‎تفاوتی ندارند ازین روست‎. ‎خدایی که موحدان راستین می ‏شناسند، در برون و درون پیامبر به یک اندازه حاضر است و چه فرقی می کند که بگوئیم وحی خدا از بیرون به ‏او می رسد یا از درون و جبرئیل از برون فرا می رسد یا از درون؟ مگر خدا بیرون پیامبر است و مگر پیامبر ‏دور از خداست؟ نمی دانم چرا قرب حق با عبد و اندکاک ممکن در واجب فراموش شده و تصویر سلطان و پیک و ‏رعیت به جای آنها نشسته است و توضیح آیت الله سبحانی در باب این تصویر راهزن چیست؟

دوم‎. ‎اما قصه شاعری‎.‎

سخن من این است که برای درک پدیده ناآشنای وحی، می توانیم از پدیده آشناتر شاعری (و بطور کلی خلاقیت ‏هنری) مدد بجوئیم و آن را بهتر فهم کنیم‎. ‎این فقط در مقام تصور است‎. ‎مگر غزالی نگفت برای درک پدیده وحی، ‏می توانید از پدیده وسوسه شیطانی مدد بگیرید؟ چرا که ان الشیاطین لیوحون الی اولیائهم‎.‎

حضرت آیت الله توجه بفرمایند که امروزه مفهوم شعر بمنزله یک خلاقیت متعالی هنری بسیار متفاوت است با ‏آنچه در ذهن امثال ابوجهل و ابولهب می گذشت و استفاده از نماد هنر برای تقریب معنای وحی، نه چیزی از قدر ‏قرآن می کاهد و نه بر قدر ابولهب می افزاید‎!‎

علامه طباطبایی وحی را شعور مرموز می خواند و بگمان من هنر مرموز مناسب تر مینماید‎.‎

سوم‎. ‎اما از مولانا مایه گذاشتن‎.‎

خشنودم که شما هم با من هم عقیده اید که استشهاد به ابیات مولانا استشهاد به تجارب و حکمت های یک عارف ‏حکیم است که موقعیت متعالی و راسخی در عرفان اسلامی دارد و گواه آوردن از شعر او به معنای توسل به ‏‎”‎شعریات‎” ‎نیست و اصلا مولانا در مثنوی ناظم است نه شاعر‏‎. ‎باری من اگر بخواهم درین باب سخن بگویم، ‏مثنوی هفتاد من کاغذ شود‏‎. ‎خواهش فروتنانه من از آیت الله سبحانی این است که این سفر شریف الهامی را به جد ‏در مطالعه گیرند و جواهر کلام آن عارف آزاده را از دریای معارف او صید کنند و به پاره یی از کلمات مشهوره ‏او بسنده نکنند که در مقام داوری راهزن است‏‎. ‎برای شیرین شدن کام حضرت آیت الله به این ابیات اشاره می کنم ‏که‎: ‎

چیز دیگر ماند لیکن گفتنش با تو روح القدس گوید نی منش‏

نی تو گویی هم بگوش خویشتن بی من و بی غیر من ای هم تو من‏

همچون آن وقتی که خواب اندر روی تو ز پیش خود به پیش خود شوی

بشنوی از خویش و پنداری فلان با تو اندرخواب گفتست آن نهان ‏

تو یکی تو نیستی ای خوش رفیق بلکه گردونی و دریایی عمیق ‏

می بینید که روح القدس را از مراتب وجود صدتوی آدمی می شناسد و می شناساند و آدمی را چون دریایی عمیق ‏می بیند که لایه ها دارد، و لایه یی در گوش لایه دیگر راز می گوید و این را عین رازگویی روح القدس می ‏شمارد. و حتی گفتگو با دیگری در خواب را سخن گفتن خود با خود می داند و از این راه پنجره ای به روی درک ‏مکانیزم وحی و الهام می گشاید‎. ‎گویی در تلقی وحی تلاطمی و جوششی در شخصیت پیامبر رخ می دهد و خود ‏برتر پیامبر با خود فروتر او سخن می گوید و البته همه اینها به اذن الله و به عین الله صورت می گیرد که او همه ‏جا حاضر و به همه چیز محیط است‎. ‎وقتی مولانا می گوید‎: ‎

ای هزاران جبرئیل اندر بشر ای مسیحان نهان در جوف خر ‏

یا ‏

احمد ار بگشاید آن پر جلیل تا ابد مدهوش ماند جبرئیل ‏


تعارف نمی کند و یک برتری صوری و اعتباری را مراد ندارد‏‎. ‎حقیقتا احمد از جبرئیل برتر است یعنی جبرئیل ‏در او گم می شود‏‎. ‎


چهارم‎. ‎اما بشری بودن و هوا و هوس‏‎.‎

‏ نمی دانم حضرت آیت الله چرا آنهمه تصریحات مرا در باب ‏‎”‎الهی بودن نفس نبی‎” ‎ندیده اند و بشری بودن را به ‏معنی هوا و هوس داشتن گرفته اند؟ برین بی التفاتی چه نامی می توان نهاد؟‏

آن محمد (ص) که فاعل و قابل وحی است، بشری است موید و مطهّر‎. ‎و لذا ‏‎”‎از کوزه همان برون تراود که ‏دروست‎” ‎و از شجره طیبه وجود او جز میوه ای طیب برنخواهد خاست‎. ‎از پیامبر بگذریم‎. ‎آدمیان غیرمعصوم ‏‏(چون شما، چون آیت الله بروجردی و چون بوعلی و سعدی و ناصرخسرو و کانت و دکارت و پوپر) آیا چون ‏پیامبر نبوده اند پس هر چه گفته اند آلوده به هوا و هوس بوده است؟ بفرض که وحی پیامبر صد در صد بشری و ‏غیر الهی باشد، باز هم نمی توان نتیجه گرفت که لاجرم از سر هواست‎.‎‏ چه جای آنکه آن وحی صد در صد بشری ‏و صد در صد الهی است، یعنی ماورای طبیعتی است که مقدّر به اقدار طبیعت شده است و فرا تاریخی است که ‏تاریخمند شده است و امری متعالی است که ‏‎”‎نازل‎” ‎شده است، و بحری است در کوزه و جیحونی است در خم، و ‏نفسی است دمیده در نی و از خدایی است در میان آدمیان نشسته و از آدمیی است پر از خدا شده و بقول مولانا‏‎:‎

آب خواه از جو بجو خواه از سبو کان سبو را هم مدد باشد ز جو

‎…‎

این نکردی تو، که من کردم یقین ای صفاتت در صفات ما دفین

‎”‎لا‎”‎شدی پهلوی ‏‎”‎الا‎” ‎خانه گیر این عجب که هم اسیری هم امیر

‎ ‎

به من حق بدهید که بگویم متافیزیک شما متافیزیک بعد و فراق است و متافیزیک من متافیزیک قرب و وصال‎. ‎تصویری که از خدا و محمد در ذهن شماست گویا تصویر خطیب و بلندگو (یا ضبط صوت) ‏‎ ‎است‎.‎‏ خطیب می ‏گوید و بلندگو آن را پس می دهد‏‎. ‎یعنی پیامبر (چون بلندگو) طریقیت و ابزاریت محض دارد و این کجا و نزول ‏قرآن بر قلب محمد(ص) ‏‎ ‎کجا‎. ‎گویا شما می پندارید قرآن بر زبان محمد نازل شده است نه بر دل او‎. ‎اما تصویر ‏من از آن رابطه (اقرب من حبل الورید) تصویر نفس و بدن، یا ساده تر، تصویر باغبان و درخت است‎. ‎باغبان بذر ‏می کارد و درخت میوه می دهد‏‎. ‎‏ و این میوه، همه چیزش از رنگ و عطر و شکل گرفته تا ویتامین ها و قندهایش ‏مدیون و مرهون درختی است که از آن بر می آید، درختی که در خاک ویژه ای نشسته است و نور و غذا و هوای ‏ویژه ای می نوشد‏‎. ‎و البته هم کاشتنش و هم میوه دادنش باذن الله است و موحدان درین تردیدی ندارند‏‎. ‎و بلکه وجود ‏درخت عین امر خدا و اذن خداست و اینها از هم فاصله ندارند و مانند امور اعتباری بشری نیستند که یکی فرمان ‏بدهد و دیگری اجرا کند‏‎. ‎و من در شگفتم که چرا دستگاه خدا در چشم شما همچون دستگاه های اجرایی و مدیریتی ‏بشری است‏‎.‎

روشن تر بگویم گرچه همه طبیعت الهی است اما در طبیعت همه چیز طبیعی است و در بشر همه چیز بشری است ‏و در تاریخ همه چیز تاریخی است و لذا پیامبر اسلام در فرایند وحی موضوعیت دارد نه طریقیت، و ‏‎”‎بشر‎”‎ی ‏است که قرآن برو ‏‎”‎نازل‎” ‎و از جاری شده است (و هر دو تعبیر در متن قرآن آمده است). دو قید ‏‎”‎نزول‎” ‎و ‏‎”‎بشریت‎” ‎درعمیقترین لایه های وحی حضور دارند و بدون توجه به این دو صفت مهم، نمی توان از وحی ‏تفسیری خردپسند عرضه کرد‏‎. ‎باز به عبارت ساده تر‎: ‎نمی گوییم خدا میوه نمی دهد می گوییم برای اینکه خدا میوه ‏بدهد راهش این است که درختی بیافریند و آن درخت میوه بدهد‎. ‎نمی گوییم خدا سخن نمی گوید میگوییم برای اینکه ‏خدا سخن بگوید راهش این است که پیامبری سخن بگوید و سخنش سخن خدا شمرده شود‎.‎

مطابق تصویر شما، گویا خطیب می تواند هر کلامی را به دهان بلندگو بگذارد (از شعر گرفته تا فلسفه تا ‏ریاضیات، از عربی تا انگلیسی و چینی…) اما مطابق تصویر من، هر میوه ای از هر درختی بر نمی خیزد‎. ‎درخت سیب فقط سیب می دهد نه آلبالو‏‎. ‎و اشعریت محض است اگر بگوئیم از هر درختی هر میوه ای را می توان ‏انتظار برد‎. ‎

حتی در همان تصویر خطیب و بلندگو هم، بلندگو بی کار نمی نشیند و محدودیت های خود را بر صدای خطیب ‏تحمیل می کند‏‎. ‎

دم که مرد نایی اندر نای کرد در خور نای است نه در خورد مرد ‏

چنین است که معنای بی صورت از خدا و صورت از محمد است، دم از خدا و نی از محمد، آب از خدا و کوزه از ‏محمد است، خدایی که بحر وجود خود را در کوزه کوچک شخصیتی بنام محمد بن عبدالله(ص) ‏‎ ‎می ریزد و لذا ‏همه چیز یکسره محمدی می شود: محمد عرب است لذا قرآن هم عربی می شود، وی در حجاز و در میان قبائل ‏چادرنشین زندگی می کند، لذا بهشت هم گاه چهره عربی و چادر نشینی پیدا می کند‏‎: ‎زنان سیاه چشمی که در خیمه ‏ها نشسته اند (حور مقصورات فی الخیام، سوره الرحمن). بلاغت قرآن هم به تبع احوال پیامبر پستی و بلندی می ‏پذیرد، باران هم رحمت خدا شمرده می شود (بسی بیشتر از نور خورشید) ‏‎ ‎و قس علیهذا‎. ‎‏ همین است معنای آنکه ‏وحی و جبرئیل تابع شخصیت پیامبر بودند و همین است مدعای حکیمانه ابونصر فارابی و خواجه نصیرالدین ‏طوسی که قوه خیال پیامبر در فرایند وحی دخالت می کند و (ه تعبیر مولانا) ‏‎ ‎بر بی صورت، صورت می افکند‏‎. ‎شخصیت بشری‎- ‎تاریخی محمد (ص)‏‎ ‎‏ در قرآن همه جا جلوه گرست و این شخصیت خداپرورده، تمام نعمتی است ‏که خدا به مسلمانان عطا کرده است‎. ‎و لذا سخنی که این ولی موید و فانی در خدا می گوید همان سخن خداست‎! ‎و ‏این است معنی آنکه ‏‎”‎گرچه قرآن از لب پیغمبر است‎/ ‎هر که گوید حق نگفته کافرست‎” ‎از لب پیامبر یعنی جوشیده ‏از شخصیت او که جبرئیل هم در او گم است‎.‎

بلی ‏‎”‎مصحف ما مستفاد از مصطفاست‎” ‎و مگر سخن گفتن خداوند راهی دیگر هم دارد‎. ‎شما اگر راه حل دیگری ‏برای تبیین معضل سخن گفتن خدا دارید بیان بفرمائید‎.‎

نه فقط عارفان که فیلسوفان هم در اینجا به مدد ما می آیند و به چالش با آقای سبحانی‎. ‎مگر حکیمان (و از همه ‏بهتر و بیشتر صدرالدین شیرازی) نگفته اند که کل حادث مسبوق به ماده و مده (‏‎ ‎هر حادثی در شرایط ‏مادی‎-‎زمانی خاصی بوجود می آید؟) حادثه وحی محمدی هم در شرایط مادی و تاریخی ویژه ای قابل حدوث بوده ‏است و آن شرایط مدخلیت تام در شکل دادن به آن داشته اند و نقش علت صوری و مادی وحی را بازی کرده اند‏‎. ‎توجه کنید که قصه فراتر از لفظ و معناست، قصه صورت و بی صورت است و لفظ یکی از صورتهاست. خلاصه ‏آنچه محمد (ص)‏‎ ‎‏ به میان می آورد محدودیتهای (علمی، وجودی، تاریخی، خصلتی و ‏‎.‎‏..) ‏‎ ‎اوست که هیچ آفریده ‏ای از آنها گریز و گزیری ندارد‏‎. ‎

از جناب آقای سبحانی می پرسم چرا قرآن به زبان عربی است؟ لاجرم می گویند چون خدا از سر حکمت می ‏خواسته است چنین باشد‎. ‎من این را نفی نمی کنم اما می گویم عرب بودن پیامبر اسلام همان ‏‎”‎خدا می خواسته ‏است‎” ‎است و بر این قیاس، امور دیگر‎.‎


پنجم‎. ‎اما قصه ورود خطا در قرآن و علم پیامبر‎.‎

‏ غرض از خطا همان مطالبی است که از دیدگاه بشری خطا محسوب می شوند یعنی ناسازگار با یافته های علمی ‏بشر‎. ‎نه در قرآن آمده است که خداوند همه علوم را به پیامبر خود آموخته، نه پیامبر بزرگوار خود چنین ادعا ‏کرده، نه کسی چنین انتظاری داشته است که از الهیات و روحانیات گرفته تا طب و ریاضیات و موسیقی و فلکیات ‏پیامبر همه چیز را بداند‎. ‎بر خلاف نظر آقای سبحانی قرآن هم که می گوید و علمک ما لم تکن تعلم ‏‎(‎چیزهایی را ‏که نمی دانستی به تو آموخت‏‎) ‎نمی گوید ‏‎”‎همه چیزهایی را که نمی دانستی ‏‎… “. ‎به قول منطقیین مهمله در قوه ‏جزئیه است‎. ‎به علاوه که به پیامبر می گوید ‏‎”‎بگو خدایا علم مرا افزون تر کن‎”. ‎

ابن خلدون صریحا در ‏‎”‎مقدمه‎” ‎می گوید سخنان پیامبر در باب طب، همان سخنان و عقاید اعراب بادیه نشین بود و ‏خود به طبیب مراجعه می کرد‏‎. ‎ابن عربی هم (همو که امام خمینی خواندن فتوحاتش را بمنزله گل سرسبد معارف ‏اسلامی و عرفانی به گورباچف توصیه می کرد) ‏‎ ‎در فصوص الحکم، در فص شیثی، در باب اینکه کامل از همه ‏جهات برتر از ناقص نیست، می آورد که‏‎: ‎پیامبر اکرم، اعراب را از دخالت در لقاح گیاهان و از گرده افشاندن از ‏نخل های نر بر نخل های ماده منع می کرد و چون درختان کم بار شدند به اشتباه خود پی برد و گفت ‏‎”‎شما امور ‏دنیایی را نیکوتر می دانید و من کار دین را نیکوتر از شما می دانم” (خود این روایت را قبل از دیدن در فصوص ‏الحکم، از مرحوم استاد مطهری شنیدم).‏

وی روایت دیگری را هم می آورد که پیامبر رای عمر را در باب اسیران جنگ بدر از رای خود بهتر یافت‎. ‎قرآن ‏هم در باب ابراهیم علیه السلام می گوید فرشتگان را نشناخت و از آنان ترسید‎. ‎ابن عربی هم می گوید ابراهیم ‏تعبیر رویا نمی دانست و لذا اسماعیل را به خطا به قربانگاه برد‎. ‎لذا اگر کسی بر آن رود که دانش ریاضی‎- ‎طبیعی‎- ‎دنیایی (نه دانش دینی و بینش ملکوتی و علم به اسرار ربوبی) ‏‎ ‎پیامبر هم تراز دانش مردمان همروزگار ‏وی بوده است، به خطا نرفته است، و دست کم خلاف ضروریات دین سخن نگفته است‎.‎

اما ناسازگاریهای ظواهر قرآن با علم بشری‎:‎

‏ مگر غیر از این است که همه کسانیکه دست به تاویل برده اند به ناسازگاری های پاره ای از ظواهر قرآن با علوم ‏بشری اذعان داشته اند؟ تاویل هم به حقیقت چیزی نیست جز پناه بردن از علمی بشری به علم بشری دیگر‎. ‎استاد ‏شما، مرحوم علامه سید محمد حسین طباطبایی در تفسیر المیزان با صراحت و صداقت علمی تمام، در تفسیر ‏استراق سمع شیاطین و رانده شدنشان با شهاب های آسمانی (سوره صافات آیات ‏‎10-1‎‏) می گوید تفاسیر همه ‏مفسران پیشین که مبتنی بر علم هیات قدیم و ظواهر آیات و روایات بوده باطل است و امروزه بطلان آنها عینی و ‏یقینی شده است و لذا باید معنی تازه ای برای آن آیات جست و آنگاه خود با استفاده از فلسفه اسلامی یونانی که علم ‏بشری دیگری است به تاویلات بعیده ای دست می گشاید که نمی دانم چه کسی را قانع می کند (گرچه خود او با ‏یحتمل و الله العالم، تردیدش را در این تفسیر تصریح می کند) و می گوید شاید اینها از قبیل مثالهایی است که خدا ‏می زند و غرض از آسمان، عالم ملکوت است که مسکن ملائکه است و مراد از شهاب ، نور ملکوت است که ‏شیاطین را دفع می کند و یا شاید مراد آن است که شیاطین بر حقایق حمله می برند تا آن را واژگونه کنند و ملائکه ‏با شهاب حقیقت بر آنها می تازند تا اباطیلشان را باطل کنند‎ … ‎‏(گویا مرحوم طباطبایی فراموش کرده است که ‏تیرها از همین آسمان دنیا بسوی شیاطین پرتاب می شوند نه از ملکوت‏‎: ‎و لقد زینا السماء الدنیا بمصابیح و جعلناها ‏رجوما للشیاطین )… ‏

چنین است پیچش و قبض و بسطی که در تفسیر می افتد و معنایی که برای پیشینیان بدیهی بوده از بداهت تهی می ‏شود و ظاهر آیات (که با علم قدیم سازگار بوده، و کسی در آن تردیدی نکرده) ‏‎ ‎تاویل می پذیرد تا با علم بشری ‏دیگری سازگار افتد‏‎. ‎‏ درین قبض و بسط تفسیری سخنی، و بر مفسر ملامتی نیست‎. ‎این سرشت و سرنوشت همه ‏تفاسیر است‎. ‎سخن درین است که پیش از تاویل، منطقا اذعان به ناسازگاری وجود دارد‏‎. ‎پس از آن است که شیوه ‏ای و حیله ای برای رفع آن اندیشیده می شود‏‎. ‎آیت الله طالقانی پا را فراتر می نهد و در ‏‎”‎پرتوی از قرآن‏‎” ‎در تفسیر ‏آیه الذی یتخبطه الشیطان من المس (سوره بقره)، آشکارا می گوید ‏‎”‎دیوانگی را ناشی از تماس و تصرف جن و ‏شیطان‎” ‎دانستن، از عقاید اعراب جاهلی بوده و قرآن به زبان قوم سخن گفته است (و این رایی است که پاره ای از ‏مفسران جدید عرب هم اظهار داشته اند).‏‎ ‎‏ وی اصلا کوششی در تاویل آیه نمی کند و ‏‎”‎خطا‎” ‎را می پذیرد اما ‏مصلحتی را برای ذکر این خطا در قرآن پیشنهاد می کند‏‎. ‎اما این سخن نه بدیع است و نه بدعت‎. ‎جارالله زمخشری ‏معتزلی عین این نظر را هشت قرن قبل از آیت الله طالقانی در تفسیر کشاف بیان می کند و آشکارا می نویسد که ‏‎”‎این از عقاید باطل اعراب جاهلی بود که ضربه دیو موجب صرع می شود ‏‎… ‎‏ قرآن هم بر حسب اعتقاد آنان ‏نزول یافت‎.” ‎و آلوسی در تفسیر روح المعانی می آورد که این عقیده همه معتزلیان است‎. ‎

نکته قابل تامل این است که تفسیر و کلام سیال اسلامی امروز چنان به جمود مبتلا شده که حتی آرای خودی ها را ‏بیگانه می پندارند و گمان می کنند که مستشرقان مخترع آنها هستند و قابل تامل تر اینکه هیچ کس از گذشتگان ‏معتزله را به این دلیل کافر نخواند‎. ‎بل پاره ای از درشت گویان اشعری نوشتند که این منکران دیو، خود دیو زده و ‏دیوانه اند‎. ‎مولانا هم در این بیت اشاره به همین نزاع اشعری - معتزلی دارد که‏‎:‎

فلسفی مر دیو را منکر شود در همان دم سخره دیوی بود‏

ماجرای هفت آسمان از اینها هم روشن تر است‎. ‎بدون استثنا همه مفسران پیشین، آن را به روانی و آسانی بر ‏تئوری های هیات بطلمیوس تطبیق می کردند (و چرا نکنند؟ همه ظواهر بر آن دلالت دارد) ‏‎ ‎و فقط در قرن ‏نوزدهم و بیستم است که مفسران جدید قرآن (عرب و غیرعرب) ‏‎ ‎به فکر تفسیر تازه ای از این آیات، آنهم در پرتو ‏معارف جدید، می افتند و معانی مشکوک و تازه ای پیش می نهند‎.‎

باری از قبول ناسازگاری (گاه شدید) ظواهر قرآنی با علم گریزی نیست‎. ‎حال، دفع آن اشکال و تخلص از آن، ‏شیوه های گونه گون دارد‏‎: ‎یا دست به تاویلات بعیده می برید (طباطبایی)، یا بر سبیل همزبانی با فرهنگ عرب، ‏تحملشان می کنید (معتزله، طالقانی) یا زبان دین و زبان علم را دوگانه و دوگونه می بینید، و همه زبان دین را ‏نمادین و استعاری می شمارید (پاره ای از متکلمان مسیحی)، یا چون بعضی از معاصران، فراورده های وحی را ‏محتمل الصدق و الکذب نمی دانید یا معنا را از خدا و لفظ را از پیامبر می شمارید (ولی الله دهلوی).‏

جواب هر چه باشد من اینگونه آیات را از جنس عرضیاتی می دانم (به تفصیلی که در کتاب بسط تجربه نبوی ‏آورده ام) ‏‎ ‎که در رسالت پیامبر و پیام بنیادین دین مدخلیتی ندارند و لذا با آسانگیری از آنها در می گذرم و دستکم ‏شیوه معتزله را برای رهایی از تکلفات متکلفین بیشتر می پسندم. اما تاریخی بودن قرآن معنای روشنی دارد که آن ‏را هم در کتاب بسط تجربه نبوی آورده ام: ‏‎ ‎از جمله آنها پاسخ دادن به سوالات عامیان زمان و طرح مسائل ‏خانوادگی پیامبر اسلام است که همه می توانستند رخ ندهند و در قرآن وارد نشوند‏‎. ‎

گمان نمی کنم شما هم امروزه از اصرار بر اینکه آسمانها هفت تایند یا صرع و جنون زاده تصرف دیوان اند یا ‏شهاب های آسمانی، شیاطین بوالفضول را به تیر می دوزند و می سوزند تا راز گویی فرشتگان را نشنوند، طرفی ‏ببندید و دل کسی را به اسلام مایل کنید یا برتری مسلمانی را بر بودایی گری فی المثل اثبات کنید‎. ‎دلربایی وحی ‏محمدی نه در آن متشابهات که در سوره یی چون حدید است که نامش حدید اما بافتش حریر است و به تعبیر غزالی ‏از ‏‎”‎جواهر‎” ‎قرآن است، و خدا و رستاخیز و ایمان و انفاق و جهاد و خشوع و زهد و ‏‎… ‎را به صلابت و به ‏مهربانی در کنار هم نشانده است‏‎. ‎فقط یک بانگ ‏‎”‎الم یان للذین آمنو ان تخشع قلوبهم لذکر الله” (آیا زمان نرم شدن ‏دلها نرسیده است؟) ‏‎ ‎آن کافی است تا جانها را بجنباند و چراغ ایمان را در خانه دلها روشن کند‎.‎

و اما اینکه فرموده اند که ‏‎”‎قرآنی که شما آنرا کتاب بشری و خطاپذیر دانسته اید چه نیازی دارد که به ترجمه و ‏تفسیر آن بزبان روز بپردازیم ‏‎… ‎شما با معرفی قرآن به عنوان کتاب خطاپذیر و بشری از جامعه اسلامی فاصله ‏گرفتید، دیگر نیازی به نصایح شما نیست‎. ‎آن کس می تواند نصیحت کند که در شمار این گروه بماند ‏‎…“‎

معانی خطا و بشری بودن را توضیح دادم، اکنون بعرض شما می رسانم‏

اولا بفرموده قرآن ‏‎”‎لا تقولو لمن القی الیکم السلام لست مومنا‎”.‎

‎ ‎

ثانیا بنگرید که علامه طباطبایی و طالقانی و زمخشری نیز چنین می کنند ‏‎. ‎

ثالثا شما خود معیاری متقن و متین عرضه کنید و این مشکلات را از پیش پا بردارید و چشم ها را روشن و دلها را ‏قانع کنید و راه خروج از بن بست تعارض علم و قرآن را بدست دهید (من خود از ترجمه فرهنگی سخن گفته ام نه ‏بزبان روز در آوردن، به تفصیلی که در مقاله ‏‎”‎ذاتی و عرضی در ادیان‎” ‎در کتاب بسط تجربه نبوی آمده است.)‏

و رابعا محققان را به تقلید دعوت نفرمائید و کسانی را که با تامل و تحقیق در راهی گام می نهند از سوء عاقبت و ‏زوال سعادت نهراسانید، که اگر سعادتی هست در تحقیق صادقانه است (ولو به زعم شما به نتیجه ناصواب رسیده ‏باشد) نه در تقلید عامیانه‎.‎

من گرچه در نیکخواهی شما تردیدی ندارم و ارشادات و افادات نیکوی شما را ارج می گذارم، دامن تحقیق و تعمق ‏را از دست نمی نهم و به حبل متین تعقل و تفکر متوسل و متمسکم و از مسک این تمسک چنان خوش بو و ‏خوشخویم که راسته عطرفروشان را هیچ گاه ترک نمی گویم‎.‎

محمد رسول الله را می نگرم که چون عاشق هنرمندی در تجربه ای روحانی سینه اش گشاده و چشمان باطنش ‏گشوده و جانش پر از خدا شده است و از آن پس هر چه می بیند و هرچه می گوید خدایی است. انسان و جهانرا ‏‏(هر چه که هست با هفت یا هفتاد آسمان، با چهار عنصر یا صد و چهار عنصر) آمیخته از او و روانه بسوی او ‏می بیند و لبریز و شادمان از این کشف پیامبرانه، تجربه خود را با دیگران در میان می گذارد و مغناطیس وار ‏جان های شیفته را بسوی خود می خواند و دریا صفت تیرگی هاشان را می شوید‎.‎

هین بیائید ای پلیدان سوی من که گرفت از خوی یزدان خوی من‏

در پذیرم جمله زشتی ت را چون ملک پا کی دهم عفریت را

خود غرض زین آب جان اولیاست که غسول تیرگی های شماست‏

من با این ‏‎”‎بشر بشیر‎” ‎مهر می ورزم و اگر عطر کلام الهی را از این گل می شنوم برای آن است که با آن گل ‏نشسته است‎. ‎سالها پیش بود که با محمد (ص) ‏‎ ‎سخن می گفتم و می سرودم‏‎:‎

نسخه قانون ما عین شفاست مصحف ما مستفاد از مصطفاست‏

ای مبارک آن گلیم گل تو را وی خنک آن وصف مزّمّل تو را‏

نه ملک بودی نه دلخسته ز خاک ای بشیر ما بشر بودی و پاک‏

‎ ——————————————-‎

از اطاله کلام بیمناکم و بهمین مقدار بسنده می کنم و از پاره ای فروع خرد در می گذرم و ضمن سپاس نهادن به ‏جهد پر شهد و خطاب بی عتاب حضرت آیت الله، از باز بودن باب این مباحثه و مناظره استقبال می کنم و خواستار ‏تداوم آنم و می افزایم که من اکنون در یکی از دانشگاه های آمریکا به تدریس اشتغال دارم و کاری را که ببرکت ‏سعه صدر مسئولان در ایران از انجامش محرومم، در اینجا انجام می دهم‏‎. ‎مایلم که پس از بازگشت به ایران، در ‏صورت امکان از حضرت آیت الله دعوت کنم تا محیطی امن و آرام فراهم آورند و در گفتگویی حضوری درین ‏خصوص شرکت جویند و احقاق حق و ابطال باطل کنند‏‎. ‎همچنین چون غایت قصوای دینداری و هدف از این همه ‏دقت ورزی های عرفانی و کلامی را بنا کردن جامعه ای پویا و اخلاقی و عادل می دانم به حکم وظیفه وجدانی از ‏حضرت آیت الله می طلبم تا در مقابل انحرافات عملی و اخلاقی نیز ساکت ننشینند و اگر ظلم و جفایی بر مظلومی ‏می رود آرام نگیرند و به پیمان خداوند با عالمان وفادار بمانند و با جفاکاران همسویی نکنند و در این طریق مثال و ‏اسوه دیگران باشند. واله المستعان‎. ‎


گر نبودی زحمت نامحرمی چند حرفی از وفا واگفتمی

چون جهانی شبهت و اشکال جوست حرف می رانیم ما بیرون پوست