«غرب ناگزیر است که بیش از پیش به تمدنهای مدرن غیرغربی که به تدریج قدرتی هم سطح غرب پیدا میکنند اما از نظر ارزشی و منافع با غرب اختلافات چشمگیر دارند سازش داشته باشد… لازم است که غرب درک عمیقتری از نگرشهای اصیل مذهبی و فلسفی دیگر تمدنها و نوع نگاهی را که مردم این تمدنها به منافعشان در پیش میگیرند، بشناسد. این امر مستلزم شناخت عناصر مشترک بین تمدن غرب و دیگر تمدنهاست. در آینده قابل پیشبینی هیچ تمدن جهانی وجود نخواهد داشت؛ بلکه جهان مملو از تمدنهای متفاوت و گوناگونی خواهد بود که هر یک ناگزیر است همزیستی با دیگر تمدنها را بیاموزد.» آنچه خواندید نه خطابهای از سیدمحمد خاتمی درباره نظریه گفتوگوی تمدنها که گزیدهای از مقاله مشهور هماورد او در باب نبرد تمدنهاست و اینگونه است که فهم و تفکیک دو نظریه از یکدیگر دشوار میشود و تز و آنتیتز در هم میآمیزد و زهر و پادزهر در یک جام میریزد.
مقاله ساموئل هانتینگتون 14 سال پیش در زمستان 1993 میلادی در مجله فارین افرز چاپ آمریکا منتشر شد و اندکی بعد مجله اطلاعات سیاسی – اقتصادی در ایران آن را ترجمه کرد و به نقد گذاشت. از همان آغاز روشنفکران ایرانی در نقد آن کوشیدند و سعی کردند مقاله ساموئل هانتینگتون را دمیدن در شیپور جنگطلبی ایالات متحده آمریکا معرفی کنند. اولین نقد را در ایران استاد زبان فارسی و ایرانشناسی دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن نوشت و پس از چند سال با ورود روشنفکری چون سیدمحمد خاتمی به عرصه مبارزه سیاسی برای ریاست جمهوری مقاله هانتینگتون از کنج مجلات تخصصی علوم سیاسی بیرون آمد و به مقالهای مشهور تبدیل شد. اما هانتینگتون چه گفته بود؟ و چرا این گفته او مهم قلمداد شده بود؟ و اصولا اهمیت شخص مولفه این نظریه/ مقاله چه بود؟ برای پاسخ گفتن به این پرسش مطابق معمول این مجموعه سرمقالهها باید تاریخ نظریه او را مرور کنیم، تاریخی که فراتر از دهه اخیر است:
مورخی قرن بیستم را «قرن کوتاه بیستم» نامیده است چه این قرن دیرتر از تاریخ عددیاش آغاز شد و زودتر از آن به پایان رسید. تا سال 1914 هنوز حال و هوای جهان به قرن نوزدهم شبیهتر بود تا قرن بیستم که اوصاف قرون ماضیه در این دوره 14 ساله هویدا بود: نظامهای پادشاهی و دولتهای استعماری و چیرگی ساخت امپراتوری بر اشکال دیگر دولتی نه فقط در اروپا و امپراتوریها مستقر بودند بلکه در آسیا هم هنوز نشانههایی از امپراتوریهای بزرگ دیده میشد. از آلمان و اسپانیا و بریتانیا و روسیه و اتریش تا عثمانی و صفوی و قاجاری و امپراتوری چین و ژاپن. در سال 1914 با در گرفتن آتش جنگ جهانی اول قرن بیستم عملا آغاز شد. امپراتوریها به جنگ هم رفتند و نه فقط یکدیگر را که مفهوم امپراتوری را سرنگون کردند. امپراتوری دیرپاترین شکل نظام سیاسی جهان بود که از عصر کوروش تا عهد ویلهلم دوم یعنی در طول دو هزار و پانصد سال بر جهان حکمفرما بود. از سال 1914 تا 1950 در دورهای کوتاه مفهوم «دولت – ملتها» به شکل اصلی نظامهای سیاسی جهان تبدیل شد که صورتهایی چون جمهوری و نیز پادشاهی مشروطه داشت اما عصر این نوع نظم سیاسی به اندازه فاصله میان دو جنگ اول و دوم جهانی کوتاه بود و خیلی زود به سر رسید. از خاکستر جنگ دوم جهانی نظامهای سیاسی ایدئولوژیک سر بر آوردند که به دو قطب چپ و راست یا شرق و غرب تقسیم میشدند و نظریهپردازان آنها هم گمان میبردند که با غلبه یکی از دو ایدئولوژی، جهان بهزودی یکپارچه خواهد شد. مفهوم امپراتوری این بار گستردهتر به شکل امپراتوریهای ایدئولوژیک ظهور کرد و معانی تازهای مانند امپریالیسم زاده شدند.
در آغاز گمان میرفت وعده تاریخی کارل مارکس درباره پیروزی سوسیالیسم بر سرمایهداری محقق شود اما در نهایت کار این سرمایهداری بود که بر سوسیالیسم پیروز شد و اینگونه شد که قرن بیستم 10 سال زودتر از تقویم به پایان رسید. در سال 1990 با فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی عصر ایدئولوژیها هم به پایان رسید و دانشمندان علوم سیاسی ناگزیر از آن شدند که درباره آینده جهان و جهان جدیدی که پیش رو داشتند به گمانهزنی دست زنند. نخستین فردی که جرات اظهارنظر یافت فرانسیس فوکویاما بود که مقالهای به نام «آخرین انسان و پایان تاریخ» نوشت و تحت تاثیر آشکار از هگل و مارکس به پیشبینی تاریخ دست زد و نوشت پس از فروپاشی نظامهای پادشاهی (در پایان جنگ جهانی اول) نظامهای فاشیستی (در پایان جنگ جهانی دوم) و نظامهای کمونیستی (در پایان جنگ سرد) اکنون این نوبت لیبرال دموکراسی است که حاکمیت مطلق خود را بر جهان اعلام کند چرا که هیچ رقیبی بر جای نمانده است. مقاله فوکویاما با انتقاد شدید روشنفکران جهان (که هنوز دل در گرو چپ داشتند) روبهرو شد اما نرمترین و علمیترین نقد بر نظریه فوکویاما از آن همان کسی بود که در ایران او را با فوکویاما یکسان میپندارند.
در ایران در حالی ساموئل هانتینگتون را مکمل یا حتی مساوی فوکویاما میدانند که اصولا او مقالهاش را در رد آرای فوکویاما نوشت. همان اندازه که فوکویاما به جهانشمولی ارزشهای غربی و ناگزیر بودن این شکل تمدنی باور داشت، هانتینگتون سعی داشت نشان دهد که چیزی به نام تمدن جهانشمول وجود ندارد. او عصر جدید منازعات بشر را نه بر سر قلمرو پادشاهان یا عقیده تودهها که براساس تمدنها و فرهنگهای بشری تعریف کرد و به جای چند امپراتوری یا دو بلوک شرق و غرب دست کم هفت حوزه تمدنی را از هم تفکیک کرد:
1- تمدن غربی (اروپا و آمریکای شمالی) 2- تمدن اسلاو (روسیه و بخشی از اروپای شرقی) 3- تمدن کنفوسیوسی (چین و شرق دور) 4- تمدن اسلامی (خاورمیانه و شمال آفریقا) 5- تمدن لاتینی (آمریکای جنوبی و مرکزی) 6- تمدن ژاپنی و احتمالا (تردید از خود هانتینگتون است) 7- تمدن آفریقایی هانتینگتون نبرد اصلی را از میان این هفت تمدن از آن دو جبهه تمدن غربی از یکسو و ائتلاف اسلامی – کنفوسیوسی از دیگر سو قلمداد میکرد که آشکارا یادآور تاریخ نبرد آسیا علیه غرب بود و آن جمله جدلبرانگیز را نوشت که جنجال برانگیخت: «مرزهای اسلام خونین است.» اهمیت مقاله هانتینگتون در عین حال از آن رو بود که در معتبرترین مجله علمی – سیاسی آمریکا در حوزه علوم سیاسی منتشر شد، مجلهای که به نوعی در سیاستسازی آمریکا نقش اصلی را دارد و با شورای روابط خارجی ایالات متحده آمریکا پیوند دارد. اهمیت مقاله زمانی فزونتر شد که اسامهبنلادن ظهور کرد و حادثه 11 سپتامبر 2001 به وقوع پیوست. از این جهت میتوان گفت قرن جدید برخلاف قرن بیستم درست راس زمان مقرر در تقویم شروع شد در حالی که پیشبینیهای هانتینگتون یک به یک به واقعیت پیوست. نبرد اسلام و غرب با فروپاشی ساختمانهای دوقلوی نیویورک و نبرد طالبان شکل گرفت، نبرد تمدن غربی و تمدن اسلاو در صورت جنگ بالکان و نبرد صربستان رخ داد. روسها حامی صربها شدند، مسلمانان مدافع بوسنیاییها و غربیها (بهخصوص اروپاییها و آلمانیها) مدافع کراوتها. در مینیاتور بالکان پای هیچ ایدئولوژی در میان نبود نه روسها کمونیست بودند، نه بوسنیاییها اسلامگرا و نه کرواتها لیبرال. نبرد، جنگ تمدنها بود. به تدریج منازعه روسیه و غرب در غیاب کمونیسم اشکال تازهای به خود گرفت. ناتو تا مرز روسیه حرکت کرد و انقلابهای رنگی حاشیه روسیه را در بر گرفت. جنگ تمدنی در اوکراین صورت آشکار به خود گرفت.به تدریج پیمان شانگهای براساس دو محور تمدنی اسلاو و کنفوسیوسی شکل گرفت و چین و روسیه این بار نه براساس ایدئولوژی کمونیسم بلکه به دلیل مشابهتهای فرهنگی و تمدنی یا مغایرتهای فرهنگی و تمدنی با غرب متحد هم شدند. چهارده سال پیش هانتینگتون در مقالهاش نوشته بود: «کره شمالی، ایران، عراق، لیبی و الجزایر… برای به دست آوردن… تسلیحات هستهای تلاش میکنند.
یک مقام بلندپایه ایرانی اعلام کرده است که همه کشورهای مسلمان باید به تسلیحات هستهای دست یابند و گزارش شده است که در سال 1988 رئیسجمهور ایران برای گسترش جنگافزارهای آفندی و پدافندی شیمیایی، بیولوژیکی و رادیولوژیکی دستورالعمل مستقیم صادر کرده است…» و این خبر هنوز در دستور کار غرب قرار گرفته است و همه کشورهای یادشده به ترتیب در اولویت غرب برای برخورد قرار گرفتهاند. هانتینگتون به درستی پیشبینی کرده بود: «تلاشهای غرب برای ارتقای ارزشهای دموکراسی و لیبرالیسم در سطح جهان… باعث به وجود آمدن و التهاب تلافیجویانه از سوی دیگر تمدنها میشود.» و این همان چیزی است که امروز در عراق اشغالی رخ میدهد و نیز پیشبینی کرده بود: «سودبرندگان اصلی گشایشهای سیاسی در نظامهای غربی جنبشهای اسلامی بودهاند به طور خلاصه در کشورهای عربی دموکراسی غربی نیروهای سیاسی غربستیز را تقویت میکند.» و این همان چیزی است که امروز در فلسطین اشغالی رخ میدهد (برآمدن حماس) و نیز پیشبینی کرده بود: «ساختار جمعیتی… روابط کشورهای اسلامی و غربی را پیچیده کرده است. رشد چشمگیر جمعیت در کشورهای عربی بهویژه در شمال آفریقا باعث افزایش مهاجرت به اروپای غربی شده است… در ایتالیا، فرانسه، آلمان نژادپرستی رو به رشد است.» و این همان چیزی است که در فرانسه سبب قدرت گرفتن افرادی چون ژان ماری لوپن و نیکلا سارکوزی شده است. در عین حال همه پیشبینیهای هانتینگتون هم محقق نشد.
در ایران سالها پس از ظهور آنچه اسلامگرایی خوانده میشد مردی از اصلاحگرایان مذهبی به قدرت رسید که در نقطه مقابل اسامهبنلادن قرار داشت و خود را مدافع گفتوگوی تمدنها میدانست. در واقع غفلت هانتینگتون از کشورهایی چون ایران و ترکیه پاشنه آشیل نظریه او درباره تمدن اسلامی است. هانتینگتون از آنجا که تنها میل ایران به قدرت اتمی را دید و نیز ایجاد اتحادیه «اکو» را از سوی ایران و ترکیه گامی در جهت اسلامگرایی قلمداد کرد، نتوانست تحولات درونی این دو کشور پیشرو در جهان اسلام را ببیند. ظهور اصلاحطلبان مذهبی در ایران به رهبری سیدمحمد خاتمی و سکولارهای موهن در ترکیه به رهبری رجبطیباردوغان حلقه مفقوده نظریه هانتینگتون است که در ردهبندی تمدن اسلامی به سه شاخه عرب، ترک و مالزیایی، شاخه آریایی این تمدن را نادیده گرفت. هانتینگتون همچنین با یکسان پنداشتن دو قاره اروپا و آمریکای شمالی و یکپارچه قلمدادکردن تمدن غربی نتوانست شکاف میان تمدن انگلوساکسون (آمریکا، انگلیس، استرالیا و احتمالا کانادا) و تمدن ژرمن – فرانک (آلمان، فرانسه، هلند، بلژیک و دانمارک) را پیشبینی کند، شکافی که در جنگ عراق سر باز کرد و از دقت علمی نظریه هانتینگتون کاست. در عین حال دقتنظر هانتینگتون درباره جدایی آمریکای لاتین از جهان غرب در خور تحسین است چرا که امروزه این کشورها بلوکی رسما ضدآمریکایی – ضدغربی را سامان دادهاند. اما جای هند در تئوری هانتینگتون خالی است همانگونه که مقام ژاپن به عنوان تمدنی مستقل اغراقآمیز است و پیشبینی درباره تمدنی به نام آفریقا هم زودهنگام و شتابزده.
استواری تئوری هانتینگتون اما از آنجا سرچشمه میگیرد که او نظریه خود را براساس تئوریهای واقعگرایانه در علم سیاست بنا نهاده است. رئالیسم سیاسی هانتینگتون در برابر ایدهآلیسم سیاسی فوکویاما قرار داد. همچنان که مارکس و لنین اسیر ایدهآلیسم بودند. دانشمندی چون هانتینگتون آرای خود را در بستری از نظریههای سنتگرایانه و واقعگرایانه سیاسی همچون هانس مورگنتا، ریمون آرون، هنری کسینجر، جورج کنان و آلفرد ماهان قرار داده است.
همه این متفکران فرزندان توماس هابز و ماکیاولی بودند که نظریهای شجاعانه در باب جنگ داشتند. فرضیه اصلی رئالیسم سیاسی «عمدتا حول محور بدبینانه فلسفی از انسان دور میزند… به طور کلی… مفروضههای واقعگرایی را میتوان به شرح زیر فهرست کرد: انسان ذاتا شرور است، شرارت انسان پایدار است، شرارت انسان از قدرتطلبی و زیادهخواهی او سرچشمه میگیرد، قدرتطلبی و زیادهخواهی و ترس انسانی همراه با فقدان امکانات، انسان را مضطرب میکند، اضطراب انسان زمینهساز جنگ همه علیه همه میشود، انسان موجودی عقلایی است، جنگ امری عادی و ممکن است». (دکتر سیدحسین سیفزاده: نظریهپردازان در روابط بینالملل، سمت: 156) براین اساس آنچه وظیفه دانشمند علوم سیاسی است توصیف واقعیتی به نام جنگ و تلاش نه برای صلح ابدی که مهار جنگ به وسیله سیاست است. سیاست پیشنهادی واقعگرایان تئوری موازنه قدرت است. تئوری موازنه قدرت که در واقع براساس نظریههای داروینی در علم سیاست بنا شده به این واقعیت آشکار اذعان دارد که «کسب قدرت از سوی دولتها هدف نیست بلکه وسیلهای برای حفظ ارزش والای بقاست». (همان: 144) آرون متفکر فرانسوی با تلفیق آرای هابز و داروین معتقد است تنازع بقا و حفظ امنیت مفاهیمی مترادف هستند و در نتیجه جنگ به امری مشروع تبدیل میشود. اما برای پرهیز از ویرانی جنگ باید به ایجاد قدرت و توازن قوا دست زد. قدرت نگهبان قدرت است. هانس مورگنتا دراینباره به داوری شگرفی ملهم از ماکیاولی دست میزند: «اخلاق حاکم بر رفتار کشورها تابعی از قدرت و موقعیت آنهاست که ضرورتا با اصول اخلاقی حاکم بر جهان یکی نیست.» (همان: 152) با این مقدمات مشخص میشود نه صلح از رئالیسم سیاسی از جمله مقدسات است و نه جنگ. واقعیت جهان جنگ است اما برای جلوگیری از این پدیده نابهنجار باید با کسب موازی قدرت مانع از جنگ شد. به همین دلیل دستیابی هندوستان و پاکستان به سلاح اتمی مهمترین تضمین صلح در شبهقاره هند است همچنان که دستیابی آمریکا و شوروی مهمترین عامل در تبدیل نشدن جنگ سرد به جنگ جهانی سوم شد.
جهانی از صلح لذت میبرد که هیچکس به سلاح دسترسی نداشته باشد یا همه به سلاح دسترسی داشته باشند و چون صورت اول ممکن نیست صورت دوم تنها راه صلح است ولو آنکه آن را صلح مسلح بنامند. به همین دلیل است که از پس جنگ اول جهانی جنگ دوم شکل گرفت اما جنگ دوم به جنگ سوم نکشید اگر جامعه ملل متحد محصول ایدهآلیسم سیاسی بود و در پی برقراری نظم عادلانه اخلاقی براساس الگوی «انسان خوب» بود سازمان ملل متحد فرزند رئالیسم سیاسی بود و با وجود اعتقاد به الگوی «انسان شرور» توانست از جنگ جلوگیری کند. طراحی جهان براساس نظریه موازنه قدرت (که در نهادهایی مانند شورای امنیت به شکل حق وتو جلوهگر شده است) راز خلق صلح از دل جنگ است و اینگونه است که حرف امانوئل کانت راست میآید: «هر جنگی انسانها را از جنگ بیزارتر و به صلح نزدیکتر میکند.» و به همین دلیل است که ساموئل هانتینگتون به غرب توصیه میکند که: «لازم است که غرب قدرت اقتصادی و نظامی لازم برای دفاع از منافع خود در مقابل تمدنهای دیگر را حفظ کند.»
با همین منطق است که هنری کسینجر هم ضمن تایید نظریه واقعگرایی، دیپلماسی را تنها راه جلوگیری از جنگ میداند و سه عامل اصلی دیپلماسی را «اراده مذاکره، توان مهار میزان و شدت منازعه و جلوگیری از تبدیل آن به جنگ تمامعیار و توانایی دولتهای طرفدار ثبات به اعمال جنگ محدود برای حفظ وضع موجود» میداند. (همان: 150)
نظریه برخورد تمدنهای هانتینگتون بازآفرینی واقعگرایی سیاسی در عصر جدید است. این نظریه بر بستری فلسفی (ذات جنگطلب انسان) و گزارشی واقعی (از اوضاع جهان) شکل گرفته ومولفه آن به عنوان نماینده تمدن مسیحی ـ یهودی ـ غربی توصیههایی را به جهان غرب کرده است توصیههایی که چندان وحشتناک نیستند. در واقع اگر بخواهیم میان دو نظریه «پایان تاریخ» (فرانسیس فوکویاما) و «جنگ تمدنها» (ساموئلهانتینگتون) مقایسهای انجام دهیم نظریه اول از آنجا که کار تاریخ را پایان یافته و غلبه غرب را ناگزیر میخواند وحشتناکتر است در حالی که براساس نظریه دوم نه تاریخ تمام شده و نه غرب بر جهان چیره شده است. به زبان سیاست اگر جورج بوش به عراق حمله میکند در واقع به توصیه فرانسیس فوکویاما عمل کرده و اگر ارتش آمریکا از عراق خارج شود به توصیه ساموئل هانتینگتون عمل شده است. نظریه فوکویاما در ظاهر مترقی به نظر میرسد اما در واقع به شدت توتالیتر است (همچنان که نظریه مارکس چنین بود چون هر دو تاریخگرایانه هستند) اما نظریه هانتینگتون به ظاهر ارتجاعی اما در واقع لیبرالی است. براساس توصیه فوکویاماست که انتخابات آزاد در دولتهای اقتدارگرایانه برگزار میشود و براساس توصیه هانتینگتون است که اختلافات ملتهای جهان در نوع نظامهای قانونی و آزادیخواهانه در نظر گرفته میشود و فرمول واحد لیبرال دموکراسی از رونق میافتد.
با وجود همه این واقعیتها اما ما ایرانیان نیز نیازمند بازآفرینی تئوریهای تمدنی در موقعیت تمدنی خود هستیم. همانگونه که آمد هانتینگتون «نظریه راهبردی» غربی برای غربیها ارائه کرده است که در آن واقعیتهای جامعههای آسیایی و خاورمیانه نادیده گرفته شده است. واقعیتهایی مانند پیوند تمدن نیمهغربی اسلاو (روسیه) و تمدن کنفوسیوسی (چین) در حالی که هانتینگتون پیشبینی میکرد ائتلاف اصلی میان تمدن اسلامی و تمدن کنفوسیوسی صورت گیرد نشان میدهد که باید صورتبندی جدیدی از مناسبات تمدنی در جهان آینده ارائه کرد. در این صورتبندی جدید حتما باید میان دو تمدن غربی (انگلوساکسون و ژرمنی) اختلاف قائل شد. جمعیت تمدن اسلاو و تمدن کنفوسیوسی را پذیرفت و میان تمدن کاتینی در آمریکای جنوبی و اروپای جنوبی پیوندی جدید برقرار کرد که در آن اسپانیا و پرتغال و ایتالیا از یکسو و برزیل و شیلی و آرژانتین و کوبا در دیگر سو قرار دارند. تمدن آفریقایی تا اطلاع ثانوی احتمالی بیش نیست و ژاپن جز ستون پنجم تمدن غربی در خاور دور نخواهد بود که دیر یا زود به تمدن کنفوسیوسی میپیوندند.
اما تمدن اسلامی سه محور مهم دارد که آینده آن را رقم میزند؛ اول مصر که رهبری جهان عرب را در دست دارد، دوم ترکیه که در جستوجوی جهان ترک در آسیای میانه برخواهد آمد و سوم ایران که در دو جناح اصلی میتواند مهمترین بازیگر خاورمیانه باشد: اول در غرب با ایجاد هلال شیعه و استقرار دموکراسیهای شیعه در قلب جهان عرب آنان را تحتتاثیر قرار دهد. اقتدار شیعیان در عراق و لبنان و علویان در سوریه و احیای فاطمیان در مصر و لیبی این نقب زدن به دل جهان عرب است که تنها با ایفای نقش پدرانه ایران و تنشزدایی در مناسبات با جهان غرب به دست میآید و این همان کاری است که شاهعباس صفوی در برابر امپراتوری عثمانی انجام داد و با غرب متحد شد. یاری گرفتن از اقلیتهای کرد خاورمیانه (که اصولا خود را نژاد اصیل آریایی میدانند) بهرغم اختلاف مذهبی رکن دیگری از این راهبرد است ضمن آنکه با توجه به پیوند شیعیان خاورمیانه و نفت آن (عمده چاههای نفت خاورمیانه در ایران و عراق و عربستان در مناطق شیعهنشین قرار دارد) از تغییر جغرافیایی سیاسی خاورمیانه که دستساز انگلیس و فرانسه پس از جنگ دوم جهانی است و پوسیده به نظر میرسد نباید هراسی به دل راه داد و اسیر مفاهیم ساختگی دولتهای بدون ملت در خاورمیانه شد.
جناح دوم زمین بازی ایران در منطقه ایجاد اتحاد آریایی است. این اتحاد که در آن دولتهایی چون افغانستان، تاجیکستان، پاکستان و هندوستان قرار دارد حول محور زبان فارسی شکل خواهد گرفت و با جمعیت قابل ملاحظه شبهقاره هند میتوان به آن همچون دورنمای تمدنی ایران نگاه کرد. قدرت تکنولوژیک شبهقاره در کنار غنای فرهنگی ایران سبب میشود که «شکرشکن شوند همه طوطیان هند زین قند پارسی که به بنگاله میرود» توافق ایران و جهان غرب بر سر مبارزه با تروریسم و طادبانیسم در این منطقه (که بیش از این در براندازی حکومت افراطیطلبان خود را نشان داد) راز مذاکره برای گشایش این جناح تاریخی و حوزه تمدنی است. همانگونه که در عهد صفویان حکومت گورکانیان هند شریفترین متحدان ایران در جهان آن روز بودند و مینیاتورهای تاریخی مشترک میان جهانگیر پادشاه هند و شاهعباس هنوز در موزهها خودنمایی میکند. در همین دو حوزه حیاتی و تمدنی است که حق دستیابی ایران به انرژی هستهای در تعامل با جهان غرب بدون ورود به تنگناهای دیپلماتیک و حقوقی میسر خواهد شد همانگونه که پاکستان بمب اتمی اسلامی ساخت.
بدینترتیب راهکارهایی چون سیاست خارجی دولت کنونی ایران در پیوند با شرق دور و روسیه از طریق عضویت در پیمان شانگهای نه تنها در جهت منافع مذهبی و ملی ایران نیست بلکه در جهت اثبات نظریه ساموئل هانتینگتون است که از پیوند و ائتلاف دو تمدن کنفوسیوسی- اسلامی سخن گفته بود و اکنون شاهد مثال خود را یافته است. چاره کار اما احیای نظریه گفتوگوی تمدنها و استقبال آن از نظریهای ایدهآلیستی به نظریهای رئالیستی است. کندن از آرمان و پای نهادن بر زمین. سیدمحمد خاتمی از این نظر نه تنها به عنوان یک نظریهپرداز که به عنوان یک استراتژیست باید گامهای عملی برای طراحی یک راهبرد ملی ـ دینی برای احیای حوزه تمدن آریایی ـ شیعی را در دستور کار قرار دهد تا همانگونه که خود در گفتوگو با مجله شهروندامروز گفته است پس از 16 سال و تجربه اداره دو دولت از سوی اصلاحطلبان دیگر کسی از آنان نخواهد پذیرفت که ذوقی سخن بگویند و استراتژی نداشته باشند. نظریه جنگ تمدنها تنها نظریه نیست راهبرد دولت آمریکاست، استراتژی دولتهای ایران چیست.
منبع:شهروند امروز، هفته دوم مهر