روی تخت یک بیمارستان، تنهاست در پاریس و به روزهایی فکر میکند که چشم همه ما بود در روزهای درد و در روزهای شادی.
یادم هست روزی که ایندیرا گاندی ترور شد او چطور و به چه شیوهای خودش را به هند رساند و فردای آن روز با عکسهای اختصاصی او یک گزارش تصویری زنده داشتیم از این رویداد؛ و در یادها مانده بهجا عکسهایی که از فیدل کاسترو گرفت و از یاسر عرفات؛ دانیل اورتگا و معمر قذافی؛ از غیرمتعهدها و از المپیک و جامجهانی و رویدادهای هنری، از تسخیر سفارت آمریکا در تهران با یک سال تمرکز بر این رویدادهای جهانی از آغاز تا پایان، از ماتم فلسطینیها در بیروت و از شیعیان جنوب لبنان؛ از زمستان کردهای شمال عراق و کشتار شیعیان جنوب عراق و…. عکسهای تکاندهندهاش از جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، از بمباران وحشیانه هواپیماهای عراقی علیه مردم بیدفاع بستان و آزادسازی خرمشهر یا عکسی از خود او که زیر این بمباران چگونه بیهراس از مرگ؛ تعهد تاریخیاش را به انجام میرساند یا درخشانترین عکسش، آنرژه پرصلابت که در جایجای ایران؛ حمایتگرانه در قاب چشمها نشست…. و باز یادم هست که چطور چاپ شدن عکسهایش از نخستین ساعات زلزلههای رودبار و منجیل و بم در رسانههای بینالمللی بیش از 60 کشور جهان و تاثیر بسزایش باعث شد تا موجی از کمکهای مردمی به سوی شهرهای زلزلهزده روانه شود. او خوب میدانست چگونه تا عمق جان در سوژهها نفوذ کند و میدانست چطور میتواند انسانها را از طریق عکس در هر گوشه و کنار دنیا به تامل وادارد و کمکهای بینالمللی را با چاپ شدن عکسها در رسانههای جهان به سوی کانونهای زلزلهزده سرازیر سازد.
محمد فرنود، فتوژورنالیست پرتکاپوی تمامعیار به اینها بسنده نکرد، تجربههای گرانقیمت برخاسته از تلاشهای سازندهاش را در قالب اصول عکاسی خبری و اجتماعی؛ بیدریغ به کلاسهای دانشگاه برد تا نسل جوان مستعد ایران بیالگو نماند؛ آموختههایحرفهایاش را به کتابها و نمایشگاهها در داخل و خارج سپرد و پای ایجاد نهادهای صنفی نشست؛ و سرسختانه کوشید تا به عکاسی خبری مطبوعاتی ایران در مقیاسهای جهانی هویت دهد و بارها حاصل کارهایش را در قالب ویژهنامههایی ستودنیدر سه دهه اخیر به کیهان داد؛ به اطلاعات، به شرق؛ به همشهری و….
کم حرف میزد؛ بیشتر عمل میکرد و عکسهایش فریاد این رویهها بود. مردی که قدرت عکس و عکاسی را میشناخت، اما به قواعد اداری و بوروکراتیک در روزنامهها تن نمیداد و میگفت یونس زمان از دست میرود و میرفت و تا کاری را به اتمام نمیرساند بازنمیگشت؛ جوایز متعدد و مدرک درجه یک هنر دادند؛ اما باز هم ننشست و چشم به دوربین چسباند.
همسر هماره همراهش مریم را دیروز دیدم که با دکتری در حال مشورت بود. او مریم دیروزها نبود؛ گرد غم و خطوط گذر یک غم جانکاه بر پیشانیاش؛ نگاهم را تیره کرد؛ نرم و روان به واگویه پرداخت و خوب میدانست چطور باید مرا - بیآنکه بدانم و شوکه شوم- به تدریج در برابر تصاویری قرار دهد که این بار شکارش خود شکارچی بود.
عکس فرنود را که دیدم مریم هم با من گریست: یک چشم او را دوخته بودند.
حالا دیگر باید باور کنم که هر عکس روزنهای رازآلود است رو به رازی دیگر که در چرخش هر روایتی؛ راه رازگشایی را هم مسدودتر میکند. دلم نمیخواست باور کنم که این عکس محمد باشد و راوی سکوت او در آن اتاقک بیمارستان؛ با چشمی دوخته شده؛ آن هم چشم راست، چشم دوربین، در محاصره پنجرههای مسدود آن اتاقک، تا نور نبیند؛ تا مبادا به خاطر حساس شدن، خشک شود.
محمد پنج سال با میراثی که از یک منطقه آلوده به چشمش نشسته بود؛ مواجه بود؛ شاید رد پای یک زلزله و شاید هم…. چه فرقی میکند؛ محصول صحنههایی که باید بیمحابا به آنها نزدیک میشد تا برای تاریخ ثبتشان کند. او بارها به دکتر رفت؛ حتی یکبار عمل شد که متاسفانه به علت عدم پاکسازی کامل سلولهای آلوده؛ همه پلک درگیر شد.
چهیغمایی است این؟ دوختن چشم و ربودن نور از برابر مردمک مرد تمامعیاری که چشمان جستوجوگرش آموخته دوربینی بوده است.
چشم دیگرش هم بسته بود، اما چهرهاش اصلا خبر از خواب نمیداد؛ انگار از همه چیز فاصله گرفته بود تا بهتر ببیند. در کجای جهان و بر آونگ عقربههای کدام زمانه؛ چنین تنهای تنها به دست باد سپرده شده است. شاید هم داشت جای خالی خودش را در میدانالتحریر مصر میدید و خیابانهای طرابلس.
برسون - پدر فتوژورنالیسم- میگوید در هر گزارشگری فتوژورنالیستی؛ عکاس مثل یک بیگانه به صحنه مینگرد؛ اما این بار او با چشمان بسته فقط و فقط به خودش مینگریست و این من بودم که بیگانه بودم. نمیدانستم رفیقم یک سال است درگیر توموری خطرناک است که چشم او را نشانه رفته و او را روانه بیمارستان کرده است. من بر این گمانه بودم که شاید این بار هم مثل آن صدها بار دیگر، بیخبر رفته به لیبی یا به بحرین و تونس و برمیگردد مثل همیشه با هزاران فریم بیبدیل تا باز بنشینیم تا پاسی از شب و انتخاب کنیم از بین آنها تا ویژهنامهای شود برای این و آن.
- محمد! شب بم یادت هست؟
او سال پیش یک عمل سنگین و حساس هفت ساعته را تحمل کرده و زیر نظر مراقبتهای ویژه هفتگی پزشکان بوده و برای آنکه میکروب به استخوان جمجمه تسری نیابد و منجر به تخلیه کاسه چشم نشود؛ دانهدانه سلولها را از چشمش جدا کرده بودند و یک به یک به آزمایش سپرده بودند و هفته گذشته نیز دوباره آزمایش و… مراقبتها.
برای اینکار مجبور شدهبودند سه چهارم پلک را بردارند و متاسفانه ماجرا هنوز به پایان نرسیده است؛ فرنود در این روزهای سخت منتظر جراحی دوم است و دارد به پشت سر نگاه میکند؛ به زلزلهها و سیلها و جنگها و به مخاطراتی که او را از پا درنیاورد، او دارد پیامدهای تلخ یک زندگی حرفهای را با خود به همه جا میکشاند؛ مگر از سایه گریزی هست؟
او دارد مرور میکند رویدادهایی را که ما حتی تاب دیدنشان را در عکسها هم نداشتیم.
ما هنوز مثل بیگانهها ایستادهایم؛ البته با چشمانی باز؛ از من رفیق 30 ساله او تا آنهایی که او را فقط از طریق عکسهایش میشناسند. البته مثل همیشه استثناهایی هم هستند که بیهیاهو راه خود را میروند. من باید به عنوان یک دوست و همکار؛ سپاسگزار رییس فرهنگستان هنر، علی معلم ارجمند باشم و سپاسگزار مدیرکل مطبوعات خارجی ارشاد که کارهایی کردهاند و دنباله ماجرا خواهند گرفت.
میگویند عکاسی شیوهای از حسکردن است؛ شیوهای از درک کردن و دوست داشتن و ما بیهر سه اینها ایستادهایم. عکاسی هنر دیدن است؛ و ما هنوز نمیبینیم؟ و سرمان بند است به تیتر و سوتیتر و فلاش و گوگل و ایمیل و فلان…. عکاسی ثبت حس است. بیاییم با احساس در برابر این حادثه تلخ بایستیم.
منبع: شرق چهارده ابان.