روحم از سقف گذر خواهد کرد

نویسنده
رها حسینی

» مانلی/ در 67 سالگی عمران صلاحی

شاعر بود، اما برخلاف بسیاری از شاعران روحیه‌ی طنز داشت و از طنزپردازان برجسته‌ی ایران به شمار می‌رفت. علاوه بر اینها، دستی هم بر قلم داشت و نویسندگی و مترجمی از دیگر کارهایی بود که با آنها روزگار می‌گذراند. عمران صلاحی را کمتر کسی است که به یاد نیاورد، شاعری با لب‌های خندان که در میانه‌ی دهه‌ی هشتاد خورشیدی با دوستداران‌اش وداع کرد و نوشته‌های منتشر شده و نشده‌اش را برای آنها بر جای گذاشت.

عمران صلاحی  دهم اسفندماه ۱۳۲۵ در تهران چشم گشود؛ از پدری اهل اردبیل و مادری اهل باکو که به سمنان و بعد به تهران مهاجرت کرده بود. مثل همه کودکی کرد و دوران نوجوانی و جوانی‌اش هم همچون بسیاری از مردم ایران گذشت، آنچنان‌که خودش در زندگی‌نامه‌ی خود‌نوشت‌اش گفته است: “اینجانب چندتا سرگذشت دارم. یکی سرگذشت زندگی خصوصی من است که چندان جالب و پرماجرا نیست. البته می‌توانم آن را هیجان‌انگیز کنم. مثلا از مبارزاتی حرف بزنم که نکرده‌ام و از کسانی شاهد بیاورم که در قید حیات نیستند و از عشق‌هایی بگویم که هیچ موردی ندارد.اما چه کاری است. پس بدانید و آگاه باشید که در ایران کمتر کسی حرف راست می‌زند. قابل توجه کسانی که می‌خواهند تاریخ شفاهی این مرز و بوم را بنویسند. اما بعضی چیزها هست که کمتر می‌توان آنها را پنهان کرد. مثل مشخصات شناسنامه‌ای.”

این شاعر و طنزپرداز سرشناس ۱۲ ساله بود که اولین شعرش را نوشت، شعری غمگین در سوگ از دست دادن عزیزی، شعری که هیچگاه چاپ نشد، اما آغازی شد بر فعالیت‌های ادبی نه چندان جدی عمران صلاحی. او ۱۵ ساله بود که پدرش را ازدست داد؛ در تبریز و زمانی که دوران دبیرستان را می‌گذراند. درهمین سال بود که اولین شعرش در مجله‌ی اطلاعات کودکان منتشر شد. پس از آن بود که به همراه خانواده راهی تهران شد و چند سال باقی‌مانده از دوران دبیرستان را در تهران گذراند، دوره‌ای که چندباری در آن رفوزه شد. پس از آن وارد دانشکده ادبیات شد و در رشته مترجمی زبان انگلیسی و در مقطع فوق دیپلم فارغ‌التحصیل شد.

فعالیت‌های ادبی عمران صلاحی به طور جدی از سال ۱۳۴۵ و با مجله‌ی “توفیق” شروع شد، جایی که به آشنایی او با پرویز شاپور انجامید و تا پایان عمر ادامه یافت. خود او سال ۱۳۴۵ را “نقطه‌ی عطف” زندگی‌اش توصیف کرده، چراکه سرآغاز سردون شعر به زبان فارسی و ترکی بود و به دوستی‌ها و‌ آشنایی‌هایی انجامید که در زندگی شخصی و هنری‌اش نقشی ماندگار برجای گذاشتند. دوستی با هنرمندانی همچون پرویز شاپور، اردشیر محصص، مرتضی فرجیان، ناصر اجتهادی، کیومرث صابری،  محمد حاجی حسینی، محمد خرمشاهی، غلامعلی لقایی، ابوتراب جلی، ابوالقاسم حالت، محمدصادق تفکری، غلامرضا روحانی، مسعود کیمیاگر، هوشنگ معمارزاده، منوچهر احترامی، علی بهروزنسب، بیژن  اسدی‌پور، سید احمد سیدنا، کامبیز درم بخش، ایرج زارع، ناصر پاک شیر و بیشمار افراد دیگر.

عمران صلاحی در نیمه دوم دهه‌ی چهل خورشیدی پژوهش درباره‌ی طنز را آغاز کرد؛ کاری که به انتشار اولین کتاب او به همراه بیژن اسدی‌پور انجامید؛ کتابی به نام “طنزآوران امروز ایران”. او در سال ۱۳۵۲ وارد رادیو و تلویزیون شد و تا زمان بازنشستگی یعنی سال ۱۳۷۵ به فعالیت در آن پرداخت. و در کنار آن برای مجله‌های مهم و روشنفکری همچون “آدینه”، “دنیای سخن” و “کارنامه” قلم زد.

این شاعر و طنزپرداز که بیش از ۲۰ کتاب از خود برجای گذاشته، چهارم مهرماه ۱۳۸۵ راهی بیمارستان شد و یک هفته بعد بر روی تخت بیمارستان چشم از جهان فرو بست. او پیش از مرگ‌اش این شعر را سروده بود:

مرگ از پنجره ی بسته به من می نگرد/
زندگی از دم در/
قصد رفتن دارد/
روحم از سقف گذر خواهد کرد/
در شبی تیره و سرد/
تخت حس خواهد کرد/
که سبکتر شده است/
در تنم خرچنگی است/
که مرا میکاود/
خوب می‌دانم من/
که تهی خواهم شد/
و فرو خواهم ریخت/
توده‌ی زشت کریهی شده‌ام/
بچه‌هایم از من می‌ترسند/
آشنایانم نیز به ملاقات پرستار جوان می‌آیند.

 

شعرهای دیگر از عمران صلاحی:

 

در یک هوای سرد پس از باران

مردی رمیده بخت

با سرفه های سخت

دیدم که پهن می کرد

عریانی خودش را

روی طناب رخت

نامت را بر زبان می‌آورم

دریا بر من گسترده‌تر می‌شود

دریایی که ادامه‌ی گیسوان توست

کلامت را سرمه چشم می‌کنم

آفتاب و ماه و ستارگان را

در آب‌ها می بینم

می‌خوانمت

موجی بلند به ساحل می دود و دست می‌گشاید

صدفی پلک می‌زند

و تو در گیسوانت می‌تابی

هرچه بیشتر می‌گریزم

به تو نزدیکتر می‌شوم

هر چه رو برمی‌گردانم

تو را بیشتر می‌ بینم

جزیره‌ای هستم

در آب‌های شیدایی

از همه سو

به تو محدودم.

هزار و یک آینه

تصویرت را می‌چرخانند

از تو آغاز می‌شوم

در تو پایان می‌گیرم

کوهستان

ابری خونین را می‌کشد به دندان

انسان‌ها

مزارع درو شده با قامت‌های کوتاه

خبر نگار از پیرمرد خسته‌ای می پرسد:

_ خسارت مالی هم دیده‌ای، نه؟

_ نه قربان

فقط قدری کف و سقف خانه به هم چسبیده

_ خسارت جانی چی؟

_ عیالمان مقداری جان سپرده

خبرنگار از کله‌ای که بیرون مانده از خاک می‌پرسد:

_ چه احساسی حالا داری برادر؟

_ از خوشحالی نمی‌دانم چه خاکی

روی سرم بریزم

باران رحمتش که بی‌حساب است

تا خرخره رسیده

و خوان نعمتش که بی‌دریغ است

ما را به گل کشیده

چه چیزی بهتر از این

الحمدلله رب العالمین

 

شاید اگر نگفته بودی

به آن در نزدیک نمی‌شدم

کلید را نمی‌چرخاندم

چشم‌انداز را نمی‌گشودم

نهی تو

همه امر بود

 

همراه من نیامده بودی، ولی تو را

با خویش برده بودم

دیدم تو را که شانه به شانه با من می‌آیی

دیدم که می‌روم به سفر پا به پای تو

آن اسب را و آن رمه را، آن شتاب را

آن کشتی ترانه و آن روح آب را

آن جام‌های پر شده از ماهتاب را دیدم

با چشم‌های تو

در کوچه‌های شاتوت

در کوچه‌های شعله ور شاخه ی انار

پر می‌زدند

پروانه‌های رنگ به رنگ صدای تو

همراه من نیامده بودی، اما

آنجا کنار استخر

توی حیاط کافه کنار خودم

یک صندلی گذاشته بودم برای تو

 

حرفی نمی زنی، از عشق

از چیزهای معمولی می گویی

از سردی هوا

از باران

از حال بچه ها می پرسی

از یاران

نه صحبت از نسیم

نه صحبت از بهار و گل یاس می کنی

با این همه

احساس می کنم که تو احساس می کنی

 

درخت را به نام برگ

بهار را به نام گل

ستاره را به نام نور

کوه را به نام سنگ

دل شکفته‌ی مرا به نام عشق

عشق را به نام عشق

عشق را به نام درد

مرا به نام کوچکم صدا بزن؟