پاره هایی کوتاه از آن همه درد…
عفت ماهباز، روزنامه نگار و فعال جنبش زنان ساکن لندن است. وی در ایران در رشته ادبیات انگلیسی و علوم آزمایشگاهی تحصیل نمود اما به دلیل زندانی شدن(1363 تا 1369) درسش ناتمام ماند. این روزنامه نگار ایرانی که هفت سال در زندان اوین زندانی بود، پس از مهاجرت به اروپا در رشته تاریخ مطالعات زنان، در دانشگاه دورتموند آلمان ادامه تحصیل داد. نخستین کتاب عفت ماهباز، “زنان ایران چراغی در ست چراغی در راه” نام دارد که مجموعه گفت گوهای وی با فعالان جنبش زنان ایران است و توسط نشر باران منتشر شده است. آخرین کتاب او “فراموشم مکن”، خاطرات عفت از زندان است که این کتاب نیز توسط نشر باران به بازار کتاب آمده است. پرونده ی این هفته اختصاص به کتاب آخرین وی دارد که سال گذشته به بازار کتاب آمد. ماهباز در گفت و گویی مفصل با روز به سوالات مکتوب همکار ما پاسخ گفته؛ سوالهای ما و پاسخ های او را می توانید در صفحه ی نگاه روز پی بگیرید، اما نخست و پیش از مرور این گفت و گو، قسمتهایی از کتاب را از نو می خوانیم…
صف اعدامیان…
… آن شب بدون تلویزیون و در سکوت و درد شام خوردیم. ظاهراً همه سرگرم و مشغول کارهای معمولیمان بودیم. شب از یازده گذشته بود. به خاطر ساعت خاموشی بند، چراغ اتاقها همه خاموش و تنها لامپ کوچکی که حکم چراغ خواب را داشت، روشن مانده بود…..زندانیان تازه در رختخوابهای پتوییشان خزیده بودند. بعضی از سرها هنوز نیمخیز و بعضیها هم هنوز در جایشان نشسته و پچپچ میکردند. من در راهرو، روبهروی اتاقمان 113 نشسته بودم و روزنامههای روز قبل را میخواندم. ناگهان صدای همهمهی گنگی از دور به گوش رسید. در آن شب، در آن سکوت این صدا عجیب مینمود. همهی آنهایی که بیدار بودند گوش تیز کردند. صدا نزدیک شد. زندانیان به هم نزدیکتر شدند. صدای چکمهی پاسدارها و همهمه میآمد. گویی مارش نظامی است. در واقع تپههای اوین پشت سر ما قرار داشت.
فردین از اتاق 112 بیرون آمد. رنگ بر چهره نداشت. آرام و بی گفتوگو کنارم نشست. همه گوش شدیم. صدای شعارها در شب پیچید و به پشت پنجرهی آموزشگاه رسید. صدا در همانجا ماند: «مرگ بر ملحدین کافر. مرگ بر ملحدین کافر.» شعارها مرگ بر منافق نبود. زندانیان رنگ به رنگ شدند. با نگاه از هم میپرسیدند چه خواهد شد؟! صدای شوم رگبار سینهی شب را درید. سپس صدای تک تیر آمد. شروع به شمارش کردم اما دلشوره و درد سبب شد نتوانم ادامه بدهم.
فردین با سیمایی زرد شده، دست مرا میفشرد. سوز دردی تلخ سراسر تنم پیچیده بود. هیچکس حرف نمیزد. چند نفر یا چندین نفر؟ تا صبح صدای پارس سگها میآمد. چه کسانی بودند؟ آیا مجاهدین بودند یا چپها؟ هما و مریم از بچههای مجاهد بودند یا شاپور و رحمت و محمدعلی و خلیل منصور؟ آیا فرقی میکرد که چه کسی آنجا پشت دیوار به گلوله بسته شده و غرقه در خون به زمین افتاده است؟ او هرکس بود حتماً عزیز مادر و پدری بود و فرقی نمیکرد. چه مجاهد، چه فدایی، چه تودهای، چه خط سه. همه انسانهایی بودند که به خاطر اعتقادشان به آزادی انسان و عدالت اجتماعی اعدام شدند.
به گمانش می رسدید که صدای من است…
حسن پرسید: «پای شاپور رو دیده بودی؟»
گفتم: «نه!»
- پاهای شاپور را در طی 8 روز آنقدر با کابل نازک زده بودند که روی هر پایش به اندازهی یک مشت، گوشت اضافی جمع شده بوده.. ظاهراً چندبار زندانبانان گفته بودند “ باید گوشت اضافی روی پایش جراحی بشه”
شاپور را روزها و روزها در راهروی بند 209، مابین دو میله سلولها دستبند قپانی میبندند. دستهایش رو به بالا با زنجیر بسته شده و نوک سرپنجه پاهایش به زمین می رسید او را به این شکل، 38 روز بسته بودند. پاهایش مثل متکا باد کرده بوده و شلوار توی آن نمیرفت. در این حالت، شاپور بعد از مدتی دچار هذیان شده بود طوریکه : صدای هر زنی را که در راهرو 209، می شنید، به گمانش میرسید صدای من است. و زندانبانان مرا لخت مادرزاد؛ آزار وشکنجه میدهند..
وداع برای همیشه…
دوباره هفت تن از مجاهدین را صدا میکنند. دیگر میدانیم آنها بازگشتی نخواهند داشت. دیگر هنگام خداحافظی کسی خود را کنترل نمیکند. اشک بی اختیار بر گونه ها جاری است، برخی با بی قراری با صدای بلند و بسیار سوزناک گریه می کنند. وداع برای همیشه.. با انسانهای پر مهر و دوستداشتنی، بی شک بهترین فرزند خانواده بودند. به مقیاس بهترین فرزندان این مملکت. در آغوششان میگیرم و نمیدانم چه بگویم. هر چه میگفتم در آن لحظات احساسم را بازگو نمیکرد. مهناز سیفی را فراموش نمیکنم. دختر مهربان شمالی را، در آغوشش میگیرم و درگوشش میگویم، فراموشتان نمیکنم. به همه خواهم گفت بر شما چه گذشت. چقدر دلم میخواست بعد از زندان مادرش را میدیدم و در آغوشش میگرفتم. چقدر دلم میخواست امروز از آنها و خانواده هایشان بیشتر میدانستم. جز نام کوچک بعضیها و چهرهشان و خاطراتی که با انها گذراندم چیز بیشتری از آنها نمی دانم. زمانی که فضیلت علامه را صدا کردند، هر دو سخت منقلب بودیم و هیچ، جز کلام فراموشتان نمیکنم ردوبدل نشد. آنها میدانستند که میروند برای همیشه و بازگشتی هم نیست. صادق بودند و پرشور و با لبخند وداع میکردند. بههمین سادگی از در بیرون میرفتند بیهیچ بازگشتی.