شعر شاعران امروز
شعر ایرانی را در مانلی بخوانید
هیوا مسیح: سه شعر
ملاقات با هیچ بزرگ
در میزنند، در؛
پرندگان به دیدارم آمدهاند، بادها.
من بیمار این جهان و آن جهانم از دیروزهای هیچ؛
از آنهمه نمیدانم کی
تا تمام چه میدانم کجا!
در
در میزنند، در،
شکوفهها به دیدارم آمدهاند، پروانهها.
در باز میکنم، در:
نه پرندگان و پروانهها
نه شکوفهها و باد
که هیچ به دیدارم آمده است:
کهکشانی ناشناس.
از هیچ به هیچ
چرا؟
به چه چون و چرا به «خانه» آمدهام؟
به چه چون بیچرا به کجا میروم؟
دلم سخت میگیرد از این سوال بیجواب
به چرا، به چون و بیچرا نگاه میکنم
که چه بیهوده از هیچ به هیچ در آمده است
در کلمات
لفظ.
من تا کجای این جهان نگاه کنم باید
به هیچ بیجواب؟
حرف بزنم در خودم با سوال
بودنم تا کجاست؟
کجا،
تا کجاست؟
هست و نیست
من صورت هیچم از ابتدا
صورتی در صورتی
چهرهای در چهرهای،
میآیم به عکسها، پوسترها
به آینهای که تو نگاه میکنی هر روز پیرتر،
میروم در سایهات که روان تا غروب بیرنگتر،
میپرم با بال پرنده به اوج
میبارم با قطرهی باران، دانهی برف
بر خاک
بر چترت تنها.
با این همه من
همان صورتم، هیچِ عجیب
که هست و نیست
در این جهان
در آینه
برف، تو
باران و بال پرندگان.
آناهیتا رضایی: نجاتدهنده
شروع خوبی نبود
نه قمر بود که صدایش در پخش میپیچید
نه عقربزدهای در حیرت کویر مانده بود
باید برف شده باشم
که بوی تناسخ را در سفیدی خامه حس نکردم
اشتباه عجیبی بود
روی هم پوشانی وقایع
حساب تعادل را به هم زدن
و از عمق تاریکی نتیجه گرفتن
که حتما
نجات دهندهی گنگی در راهست
مهرداد شهابی: لبخند تلخ
حرفهایم را
در کتابهایم نوشتهام
فکر کردم:
این روزها کسی کتاب نمیخرد…
در خانه که حبس میشوم
به جزئیات دقت میکنم
امروز پشهها فکر میکنند
دیوارهای بلند خانه را فتح کردهاند!
از مرگ نمیترسم
از این میترسم که گلولهها
حرمت حرفهایم را نگه ندارند
کاش میشد
در یک مناظره
یا یک مشاعره بمیرم
نه در امتداد خیابانی مجهول
و غرق در خون
جایی خواندهام:
وقتی که میمیری
رنگات مثل گچ سفید میشود، بدنات سرد
با این حساب
دیوارهای صبور ِ خانه
مدتهاست که در سکوت مردهاند
آخرین باری که تیر خوردم
هنوز ایستادهبودم…
پشهها تمام خونِ دیوار را مکیدهاند
حالا میخواهند مرا فتح کنند؛
شاعری که لبخند تلخ
از روی لبهایش محو نمیشود!
علی نادری: خاطره مثل شبنم میشود
خاطره
در کف دستان
عرق میکند
دستانی که
پیر شده
خاطرات را
تبخیر میکنند
خاطره
شاید روزی
بنشیند و از خاطرات بگوید
از وقتی که
هفت بار پیر شده
و هنوز جوانی
خود را دوست میدارد
خاطره مینشیند
کف دلت
مثل شبنم میشود
شور میشود
از چشمانت میبارد
غرق میکند
رؤیای زنی را
که پیر میشود
عرق میکند
کف دستان زنی
که جوان میشود.