چه کسی مقصر است؟

نویسنده

tehran_yrdt_b.jpg

شیلا پارسی

اپیزود اول

“ای آقا، خدانشناس ها حتی نمی ذارن احمدی نژاد هم کار بکنه. همش جلوی طرح هاش مانع می ذارن. همش بحران درست می کنن. همین گرانی ها را ندیدین. هروقت رییس جمهور اومد گفت آقا ارزون بکنین همه گرون کردن.”

اینها را آقایی حدودا 55 ساله می گوید. خود را موزع روزنامه ها معرفی می کند و مدعی است به اعتبار این کار 30 ساله اش از همه چیز مملکت باخبر است. راننده تاکسی که از مخالفان احمدی نژاد است پوزخندی می زند و می پرسد: “می شه بپرسم این مخالفان احمدی نژاد چه کسانی هستن؟” مرد 55 ساله با صدای بلند و با اشتیاق تمام، عین کسانی که پرده از رازی برمی دارند فریاد می زند: “خب معلومه؛ هاشمی رفسنجانی. چه کسی بیشتر از اون تو این مملکت قدرت داره. هیشکی به گردش نمی رسه. تمام ثروت این مملکت دست اونه. اونه که فرمان می ده و نمی ذاره کسی کاری بکنه.”

راننده با حالتی تمسخر آمیز می پرسد: “یعنی همین رفسنجانی بود که نذاشت خاتمی هم کاری بکنه؟” و جواب می شنود: “اونا که با هم رفیقن. تازه خاتمی دیگه چی کار که نکرد. هرکاری دلش خواست انجام داد. مردم نذاشتن بیشتر از این گند بزنه…” هنوز حرف های این مرد مدافع احمدی نژاد تمام نشده که خانمی میانسال که تا آن موقع ساکت بوده، ناگهان خطاب به آن مرد فریاد می زند: “خاتمی گند زد؟ آخه تو رو خدا انصاف داشته باشید. در زمان خاتمی کجا جوونای ما رو بی دلیل می گرفتن. کدوم کشورا با ما دشمن بودن. کجا اینقدر گرونی بود. گرونی بود اما نه اینقدر وحشتناک که تو این یه ساله پیش اومده…”

مرد مدافع احمدی نژاد که به مقصد رسیده، پیاده شود. در همان حال برمی گردد و به خانم مسافر می گوید: “منکه می گم خدانشناسا نمی ذارن احمدی نژاد کار کنه. اصلا آره خاتمی هم می خواست اما نذاشتن. آقا همه چیز زیر سر هاشمی رفسنجانیه.” این را می گوید و می رود. زن خنده تلخی می کند و می گوید: “واقعا چی بگم به این مردم. چقدر این بنده های خدا ساده ان”.

راننده از آینه نگاه معنی داری می کند و با خنده می گوید: “ قربان آدم چیز فهم. من 30 سال معلم بود و حالا کارم شده دنده زدن تو خیابونا. به خدا اون موقع راحت تر زندگی می کردیم. نمی دونم چرا خر شدیم و افتادیم تو خیابونا. حالا هم که به هیچ جا نرسیدیم این آدمای ساده تمام تقصیرا رو می زارن گردن یکی. چه کسی هم بهتر از هاشمی که افسانه ها براش ساختن. حالا هم که می گن اون نمی ذاره احمدی نژاد کار کنه. آخه اگه اون اینقدر قدرت داشت که اصلا نمی ذاشت احمدی نژاد رییس جمهور شه. مگه نمی گن همین هاشمی، خاتمی رو رییس جمهور کرد پس چرا نتونست خودشو رییس جمهور بکنه.” بعد هم دزدکی اطرافش را براندازمی کند و با صدایی آهسته تر ادامه می دهد: “این همه بلا سرما آوردن جایی هم نمی تونیم بگیم. همین آقا را ببینین. من که جرات نکردم بیشتر از این حرف بزنم. بازم ای ول به شما خانم. به خدا معلوم نیست اینا مامورن یا نه. گناهشو نمی خوام بشورم ولی خب واقعا جرات حرف زدن هم ندارم. می ترسم از همین نان و آب هم بیافتم.”

اپیزود دوم

در میدان هفت تیر پیاده می شوم. ساعت 6 درست بعد از ظهر است و من سرموقع به قرار رسیده ام. دوستم، بیتا، هم می رسد. می خواهم مانتو بخرم. حوصله گشتن ندارم پس وارد اولین مانتو فروشی می شوم: “ سلام. یه مانتوی مشکی ساده و بلند می خواستم؟”

ـ چطور مگه؟

مانتویم را بی چک و چانه می خرم و از مغازه خارج می شوم. هوا تاریک شده اما خیابان های تهران هنوز شلوغ است. آنقدر شلوغ که باید مواظب باشی به کسی برخورد نکنی. انگار آدم ها به هم اصلا توجهی ندارند. همه عجله دارند و به سرعت بی آنکه نگاهی به هم بیندازند از کنار هم رد می شوند.

اپیزود سوم

بیتا هوس نوشیدنی گرم می کند و الحق که در این هوای سرد یک چای گرم می چسبد. بعد از گذشتن از چند خیابان به جای خلوتی می رسیم. یک مغازه کوچک با 5 میزدر یکی از کوچه پس کوچه های تهران بزرگ. شیشه هایش دودی است مثل تمام کافی شاپ های از این جنس. شاید دلیلش این باشد که افراد داخلش مصون از چشمان کنجکاو بیگانگان بمانند. دیوارهایش رنگ قهوه ای خورده اند و برروی تابلویش کلمه ای به انگلیسی شکسته نوشته اند که نفهمیدم چه بود و نپرسیدم. میز و صندلی هایش چوبی است و روی دیوارهایش پر است از تابلوهای نقاشی و عکس. دکوراسیونش به سبک کافه های آلمانی است. البته این را بیتا به نقل از صاحب کافی شاپ می گوید، هرچند مطمئن است او رنگ فرودگاه آلمان را هم ندیده. اینجا پاتق بیتا است. محل آرامی است که دخترو پسرهای جوان را در دل خود جا می دهد. جوانانی که به دور از هیاهوی شهر و سیاست چند ساعتی دور هم جمع می شوند و نوشیدنی و کیکی می خورند. اما ظاهرا آن روز چندان هم همه چیز ساکت و بر وقف مراد نبود.

صاحب کافه که مردی 30 ساله می نماید سلام گرمی به بیتا می کند و در جواب بیتا که از کار و بارش می پرسد می گوید: “لعنتی ها نمی دونم چی از جان ما می خوان. دیروز بود که یکهو ریختن اینجا. می گفتن اینجا مشروب سرو می شه. دختر و پسرای جوون می یان اینجا فسخ و فجور می کنن. همه جا رو گشتن. اومده بودن یکی دوتا از مشتری های مارو بگیرن اما تیرشون به سنگ خورد. چون نه تو مغازه من مشروب پیدا کردن و نه اون دو نفر با هم دوست بودن. آخه اونا زن و شوهر بودن. … حتی یه معذرت خواهی کوچولو هم نکردن. خدا ازشون نگذره. گند دارن می زن به کارو کاسبیمون. همین چند تا مشتری هم دیگه اینجا نمی یان. چرا بیان آخه؟ اونا می یان اینجا که راحت باشن و به کسی توضیح ندن. اما حالا…”

این را می گوید و از ما سفارش می گیرد و می رود. یاد فیلم تقاطع می افتم و آن صحنه ای که دختر 18 ساله همراه دوست پسرش در کافی شاپ نشسته اند. ماموران می ریزند داخل پاساژ و آن ها هم که دیگر جایی برای صحبت ندارند به ناچار راه خانه پسرک را می گیرند و بعد از چند ماهی شکم دخترک بالا می آید.

اپیزود چهارم

از کافی شاپ بیرون می آییم. چند قدمی دور نشده بودیم که ناگهان صدای بلند ترمز ماشینی را شنیدیم. برمی گردم به دنبال صدا. دو ماشین در آستانه تصادف بودند. اما خدارو شکر به هیچ کدامشان آسیبی نرسید. اما راننده ها به جان هم افتاده بودندو صدای فحش شان از دور می آمد. پیرزنی از کنارم گذشت و گفت: “خدا به حق علی از این نامردا نگذره که جوونای ما را اینطوری کردن که با کوچکترین ناراحتی ای به جان هم می افتن. دیگه اعصاب واسه هیچکی نمونده. بچه هامون دیگه خسته شدن.”

با تعجب به پیرزن نگاه می کنم. لباس مناسبی پوشیده و ته آرایشی هم دارد. عصا به دست گره شالش را سفت می کند و همچنان به نفرین ادامه می دهد. می پرسم: “مادر آخه به حکومت چه که اینها به جون هم می افتن؟” نگاهی به سرتاپایم می کند و لبخندی به لبش می آید. آهسته اما تند تند و نفس زنان می گوید: “دختر جان اینها همه کار حکومت است. اگه این جوونای ما کار و پول داشتن و می رفتن ازدواج می کردن که دیگه مشکلی نداشتن. دیگه مجبور نبودن واسه یه لقمه نون حلال از صبح تا شب سگ دو بزنن. آدم وقتی همش فکر و خیال می کنه و تفریح سالم نداره به سرش می زنه. همچین که گرفتار شرایط بحرانی می شه به سرش می زنه و با همه دعوا می کنه.”

کمی سکوت می کند. انگار نفسش گرفته. نفس عمیقی می کشد و گره شالش را دوباره سفت تر می کند. آنگاه به من نزدیک تر می شود و ادامه می دهد: “به ما گفتن به احمدی نژاد رای بدین. نمی دونم با فقیرها عکس داره.از همه انتقاد کرده. گفته می خواد به جای سیاست بازی واسه همه کار درست کنه. ما هم رفتیم بهش رای دادیم. اما پسرم رو تو شهرستان از کارخونه اخراج کردن الان اومده ور دل من نشسته. نوه من تو دانشگاه آزاد قبول شد اما پدرش پول نداشت بفرستتش. حالا هم نوه ام دچار افسردگی شده. نه کار داره نه می تونه درس بخونه. دختر همسایه مون هم همین چند روز پیش بعد از اینکه طلاق گرفت خودکشی کرد. نمی دونم چرا. اما می گن شوهره فرار کرده. الله اعلم.”

یاد آمار خودکشی ها می افتم که در بین جوانان سر به فلک می کشد و دانشجویان در آن رتبه اول را دارن، مخصوصا دختران.

اپیزود پنجم

در ایران ردپای سیاست همه جا دیده می شود. ایرانیان اگرچه سیاست زده اند اما هیچگاه در ارائه تحلیل خست نمی ورزند. سه تیر پارسال برخی از کارشناسان می گفتند دولت احمدی نژاد سقوط می کند. این تحلیل اگرچه شاید چندان رنگ و بوی واقعیت نداشته باشد اما تغییر زودهنگام وزرا و انتقاد زیاد مجلسیان همفکرا نشان از بحرانی زودهنگام نشان دارد. این را می شود در سطح جامعه دید. نارضایتی در همه جا وجود دارد. فقط کافی است چشماkت را باز کنی و با دقت ببینی. خواروبار فروش محل می گوید: “دیگه تخم مرغ نمی یارم. به خدا شرمم می شه تو چشم هم محلی هام نیگا کنم. آخه بابا 50 ساله تو این محل دارم کاسبی می کنم. حالا هرماه بیام تخم مرغ و گرون کنم. مگه می شه یه دونه تخم مرغ رو 90 تومان بفروشم. مردم بهم فحش می دن. دوست ندارم نفرین مردم پشت سرم باشه. ای کاش دولت و آقای رییسش هم از نفرین مردم می ترسیدن. شایدم اونا …”

حرفش را به اینجا که می رسد می خورد و نگاهش را از من می دزد و به مشتری هایش می رسد. من هم غرق در افکارم می شوم و ماجراهایی که امروز دیدم و حرف هایی که شنیدم.