بر لـب سَلخ

نویسنده

» مانلی

شعرهای منصور اوجی

 

شعر ایرانی  را در مانلی بخوانید

منصور اوجی در ۱۳۱۶ در شیراز به دنیا آمد. او در رشته‌ی فلسفه از دانشگاه تهران موفق به کسب مدرک لیسانس شد و پس از آن در رشته‌ی علوم تربیتی از دانشسرای عالی تهران مدرک فوق لیسانسش را کسب کرد. پس از آن‌که به زادگاهش بازگشت بار دیگر به دانشگاه پهلوی (دانشگاه شیراز) رفت و مدرک لیسانس زبان و ادبیات انگلیسی‌اش را هم گرفت. او پس از سال‌ها تدریس، به تازگی تصمیم گرفته که تدریس را رها کند و تمام اوقاتش را در خانه‌اش بنشیند و به شعرش اختصاص دهد. اوجی به تازگی از جانب نویسندگان وابسته به سازمان اطلاعات در وبسایت «حیانیوز» به خاطر انتشار شعری در مجله‌ی بخارا، به توهین به حجاب متهم شده است.

 

 

در منظر جهان

غوغائیان کیانند؟

جز مرغکان تشنه‌ی نوروزی؟

در زیر آفتاب.

نام قدیمی‌ات چیست؟

ای ساعت رهاشده در ژرفنای خاک!

ای شعله‌ی حیات!

(ای ساعت دقیق)

در قلب مردگان؟!:

در زیر آفتاب

این دستکار توست

برگی تمام زرد

برگی تمام سبز

و آتش شکفته‌ی گلبرگ ارغوان

بر شاخه‌ی رهاشده از زیر بار برف

در قیلو قال مرغان

در منظر جهان

 

کوتاه مثل آه

در زیر این بلند

ما شرقیان هماره سرودی سروده‌ایم

با تیغی بر گلوگاه

در نوبت پگاه:

بر سبزه‌های خاک

پروانه‌ایم ما

با طول عمر خویش

کوتاه مثل آه.

 

با حنجره‌ای قدیم

با حنجره‌ای قدیم می‌خواند

مرغی لب سلخ:

«برگیرید از آب برگیرید

این سنبل کاکل سیاوش را!

پهنای زمین و هفت دریا را؛

در آتش سرخ غرق خواهد کرد

در خون، خون، خون…

آری لب سلخ،

با حنجره‌ای قدیم می‌خواند

مرغی و چه تلخ!

 

تردیدها

تردیدها، وقتی که می‌آیند

خانه خرابت می‌کنند ای مرد

این موریانه / بیدها

در خانه‌ی جانت.

تردیدها

وقتی که می‌آیند.

گاهی

در من هزاران خاطره بیدار کرده است

گاهی زلال خنده‌ای، برگی بر آبی

گاهی چراغ روشنی در نقطه‌ای دور

گاهی سرود سهره‌ای

گاهی گلی سرخ.

گاهی هوای وصل تو

خواب دم صبح.

خوشا گلی

 خوشا گلی که بروید مدام و تا به پس مرگ.

که مرگ، خط زدن جسم ماست از دنیا

و نام پاره‌ای از ما.

ولی نه نام تو، شاعر،

ولی نه نام شما،

خوشا گلی که ببوید مدام…،

کاش

بعد از این خستگی و عمر دراز

خواب سبزیست در اندیشه من

خواب سبزی که پر از عطر و بهار

خواب در سینه‌ی خاک

کاش این خاک به شیراز عزیز

نیز سر بر زدنم.

 

حیرانی ۱

در شط کیهانی چه رازی است؟

در پشت / پستوهای آن دستی است در کار؟

کین شاهکار یکه را در کار کرده است؟:

این پولکان بی‌شمار

این کهکشان

این بی‌کران را؟

حیران این منظومه‌ام

حیران این شعر

حیرانی ۲

با در بسته چه خواهی کار کرد

دست تنها، شب بارانی؟

نه به جیب تو، کلیدی هست

نه به فریاد تو، آوایی

تویی وُ دام چه بایدها.

با در بسته چه خواهی کرد

شب باران، شب ویرانی؟

حیرانی ۳

من، نه می‌پرسمش کجا بوده است؟

او، نه می‌گویدم کجا رفته است؟

زیر باران شب، که می‌آید

چشم‌هایش دو حفره‌ی خالی است.