بی هوا هرگز!

نویسنده

» سرزمین هرز

شعرهای مایکل توماس بالارد

سرزمین هرز  به شعر جهان می پردازد

ترجمه‌ی میترا احمد سلطانی و عبدالحسین فرزاد

 

مایکل توماس بالارد در سال ۱۹۴۵ در نیویورک زاده شد. این شاعر معاصر امریکایی به خاطر شعرها و رمان‌هایش پیرامون عقاید استوار و روشن او بدون محافظه‌کاری بر ضد جنگ و نظام سرمایه‌داری، چهره‌ای شناخته‌ شده است. او در هشت ایالت امریکا و دو کشور خارجی (پاناما و ژاپن) زندگی کرده است. شعر مایکل بالارد بیانگر تمامی مظاهر زندگی است. از روزگاران خوش و پر از رمز و راز زندگی تا لاستیک ترکیده‌ی کنار جاده، از بنزین اتومبیل تا مانیفست شاعران ضد جنگ و شورش اسپارتاکوس علیه رم، از خوراک لوبیای رستوران کنار جاده تا جری رابین، انقلابی طرفدار جنبش‌های کارگری امریکا. شعر بالارد، شعر خردگرایی است که می‌توان او را به یقین از جمله شاعران ضد جنگ، به شمار آورد. اومانیسمی ملایم همراه با اندیشه‌های خیامی در اشعارش حضوری چشم‌گیر دارد. او را می‌توان همچون شاعران پس از جنگ جهانی دوم، شاعر نگرانی‌های هولناک بشر دانست. او انسان را به رئالیسم دعوت می‌کند و به دینامیسم تاریخ توجه دارد. او شیدای طبیعت است و انسان را به بازگشت به خویشتن فرا می‌خواند تا جایگاهش را در کنار عناصر طبیعت بیابد و احساس امنیتی را که با از خودبیگانگی از دست داده، دوباره احساس کند. شعرهای بالارد در وصف طبیعت ما را به یاد تصویرهای بدیع و درخشان منوچهری دامغانی و سهراب سپهری می‌اندازد.

 

شانه‌های از یادرفته

صدای از هم گسستن را می‌شنوی

صدای آن‌که کهنسال است و

بی‌رنگ و روی

و روان به سوی نابودی

همین‌جاست،

بنگر در زیر پای تو

و بی هیچ آوایی

از یاد رفته است.

ما سرهامان را به تبختر بالا گرفته‌ایم

ز آن روی که می‌پنداریم

دیگرباره در لقاح مطهر

جهان خویشتن را بنیاد نهاده‌ایم.

 

خاستگاه بلاهت

با ضرباهنگی سترگ

با زمین کوفتن، با کفش‌های محکم چرمی،

تنها با یک نی‌لبک

یک دره‌ی سبز

سبز خاکستری

آن‌جا مه سفیدی بود

بر فراز درختان و علف‌های خیس،

پشته‌هایی که چمن‌زاران بیش‌تری داشتند.

صدای شکارچی

عشق پارینه

در جایی که هم‌نوایی می‌خواند

زندگانی را بنیاد کن

اینک، زندگانی را بنیاد کن

با جوشش درون،

به زندگانی چنگ انداز

او متحیر نشسته بود، در کنار پیش‌خوان غذا

چرا باید چنگال‌ها در یک‌سو باشد

و قاشق‌ها در سری دیگر

از روی چوب بزرگ بلال زرد،

کره می‌چکید و زیر دندان‌اش صدا می‌کرد

«جری!» سر میز غذا ساکت باش!

«بچه‌ها باید خاموش دیده شوند!»

صدای بلال خاله «میبل» چون شن و سنگ‌ریزه

می‌غلتد

بزرگ‌ترها همیشه چنین می‌گویند

خاصه وقتی که از آن چیزی می‌پرسی

و مقصود آنان، همان «خفه‌ شو» است

اما انان می‌خواهند خاطرنشان کنند که «نمی‌دانم»

و تو برای پرسیدن، خیلی کوچکی شیطانک!

من می‌خواستم شیطانک باشم، به بالا بپرم

درون آن عکس تقویم، بر دیوار آشپزخانه،

من می‌خواستم آن دره‌ی سرسبز را

از نوک آن تپه‌ماهورهای کوچک تماشا کنم.

و از ژرفای سینه‌ام فریاد برآورم:

و آن معماهای جهنمی را

برای اجنه‌ی کوتوله، مطرح کنم

این کوتوله‌های جادویی و ازاد

اما من خاموش ماندم

چون یارای سیلی خوردنم نبود.

 

در آرزوی قدرت

اتومبیلی لازم دارم

می‌گویند اگر بخواهم به دوردست‌ها سفر کنم

اتومبیلی لازم دارم

جایی که تبلیغات می‌گویند بروم

و به شیوه‌ی آنان برانم

آنان اکنون به من چشم دوخته‌اند،

و من اینک می‌دانم، چه می‌خواهم:

زرخرید زر باش و

در بردگی موی سپید کن!

من هرگز سعادتمند نخواهم بود،

زآن روی که همیشه،

افزون‌تر وجود دارد:

قالیچه‌های دیگر، برای خریدن،

و جارویی برقی،

کتاب بزرگ آشپزی

و رژیم غذایی تبلیغ‌شده،

گاراژ بزرگ‌تر،

دیگر در پی چیستی؟!

اندکی درد و اندکی سراسیمگی

مرد گفت: «نفرین باد! نه.»

من می‌دانم در پی چیستم!

چیزهای بسیاری است،

مرا از خویشتن هیچ نظرگاهی نیست،

هیچ سامان زنده‌ای نیست

تا این همه را در آن تعبیه کنم!

همه‌چیز در گرو تقاضاست،

اما من می‌دانم در پی جیستم!

چند کالای دیگر، هرآن‌چه انان به من بفروشند،

پیش از آن‌که جام شکیبایی‌ام لبریز شود.

 

هیچ هوایی نیست

(سرودی برای تو دلدارم)

سال یک‌هزار و نهصد و پنجاه و سه بود،

زمانی دراز گذشته است

هنگامی که سفر می‌کردیم و باد،

به سان فرشته‌ی مرگ

از پنجره‌های اتومبیل «نامش» ما،

نعره سر می‌داد،

و ما به قله‌‌ی کوه «الچر» می‌نگریستیم،

بیرون همچون دوزخ بود،

و داغ

قیرهای تیره‌ی جاده‌ها در سیلان بودند

پنجاه مایل در ساعت

و پنجاه درجه گرما

بعد کلاه مرا باد برد

کلاهم در آغوش باد می‌چرخید

آن‌گاه به زمین افتاد

دوباره به هوا رفت

آن‌گاه شیاطین غبار، آن را پنهان کردند.

من فریاد زدم: مادر!

مادر اتومبیل را متوقف کرد

اما کلاهم را هرگز نیافتم

حتی یاری خاله‌ام نیز کارساز نشد

اکنون سپس پنجاه سال

من در میان یاران هستم

که می‌توان بی‌شرایط زیست

اما بی‌هوا هرگز!