من در 21 اردیبهشت سال 50 همراه با 3 تن دیگر از فعالین مبارزات دانشجویی روبروی ساختمان شرکت نفت در خیابان تخت جمشید دستگیر شدم. ما را مستقیما به زندان قزل قلعه بردند. نمیدانم به چه دلیل دکتر جوان، از مسئولین ساواک که آنروز آنجا بود مرا برای بازجویی انتخاب کرد (او مدتها بود که بازجویی نمیکرد و وظایف دیگری در ساواک بر عهده داشت). آنروز من هم مثل همه فعالین آنزمان، از بازجویی و شکنجه شنیده بودم و تصور میکردم که چند تا شلاق خوردن که مسئله ای نیست و تصور میکردم من زیر شلاق آخ هم نمیگویم و تازه بعد از چندمین ضربه فهمیدم که شلاق عجب چیز وحشتناکی است. آنروز من در مقیاس بازجوئی فعالین دانشجویی (و نه در مقیاس کسانی که با چریک ها در رابطه بودند) خوب کتک خوردم. بعد از بازجویی هم مرا در همان حیاط زندان نگاه داشتند و یک کمی هم بعنوان چاشنی مشت و لگد خوردم به خاطر اینکه وقتی یکی دیگر از افرادی که با ما دستگیر شده بود بنام رضا خمسه را میبردند ما بهم چشمک زدیم.
شب مرا بسلول بردند. آنشب از بازجوییم راضی و خیلی سرحال بودم. در واقع اصلا نمیتوانستم بازجویی بد بدهم. چون آنها که مرا کتک زدند اصلا بازجو نبودند و از پرونده من هیچ چیز نمیدانستند. همان چند لحظه اول مهرداد را که با من دستگیر شده بود در راهرو دیدم و خوش و بشی با هم کردیم. برای دستگیر شدن مدتها از نظر روانی خود را آماده کرده بودیم و من اصلا احساس ناراحتی نمیکردم. همه چیز عادی بود.
آن شب خوابیدم. صبح زود بیدار شدم. کسانی که زندان رفته اند، میدانند بدترین لحظه زندان صبح فردای دستگیری است. آدم وقتی بیدار میشود، اول نمیداند کجاست و چه اتفاقی افتاده و بعد که یادش میافتد زندان است همه اشتباهاتی که منجر بدستگیری شده را بیاد میاورد. من در چنین مواردی که خیلی ناراحت و یا عصبانی میشوم دهانم خشک میشود. بعد از بیداری، برخلاف شب قبل نمیدانم چرا بشدت بی روحیه بودم و احساس ترس میکردم. زندان قزل قلعه یک زندان قدیمی بود. در داخل یک قلعه که سربازان بالای آن راه میرفتند، ساختمانی بود که در گذشته کاروانسرا بوده. در وسط ساختمان حیاطی بود که چند اطاق داشت و بعنوان زندان عمومی استفاده میشد و در دوطرف این حیاط دو راهرو با طاقهای بلند بود که گویا اسبها و شترهای کاروانها را در آنجا نگاه میداشتند. سلولهای انفرادی در دوطرف این راهرو ساخته شده بود. سلولها اطاقهایی بود 2 متر در 2 متر که بدو قسمت تقسیم شده بود و نیمی از آن کمی بلند تر بود و حالت سکو را داشت. قزل قلعه امکانات زندان اوین و کمیته را برای قطع رابطه افراد و نگاه داشتن طولانی در انفرادی هنگام بازجویی نداشت ولی ظاهر آن ترسناک بود. سقف بلند راهرو که صدای پای نگهبانها در آن می پیچید. ساختمان قدیمی، لامپهای کم سویی که در جلوی هر سلول نصب شده بود و داخل سلول را نیمه روشن میکرد، صدای بلند و ناهنجاری که از در بند هنگام داخل شدن و بیرون رفتن سربازها در راهرو می پیچید. همه اینها من ترس زده را بی روحیه تر میکرد. هر بار که در بند با صدای کریه اش باز میشد احساس میکردم که همین الان میایند و مرا برای بازجویی احضار میکنند و بدنم میلرزید. من روی سکو رو بدر نشسته بودم و منتظر بازجویی بودم. کسانیکه زندان بوده اند میدانند در چنیین شرایطی خیلی وقت ها انتظار بازجویی سخت تر از خود بازجویی است.
در چنین وضعیت ترس زده ای دیدم یک چیز کوچک از شکافی که روی در سلول بود و جلوی آن با یک تکه مقوا بسته شده بود و نگهبانها با کنار زدن مقوا میتوانستند داخل سلول را تماشا کنند بداخل سلول افتاد. من مثل آدمهای مار گزیده ای که از ریسمان سیاه و سفید میترسند با احتیاط خم شدم و دیدم یک تکه کاغذ لوله شده کوچک است که روی آن چیزی با خط بد نوشته شده. بعدها فهمیدم این کاغذ سیگار است که زندانیان روی آن با مرکبی از خاکستر سیگار و کبریت و با ته چوب کبریت برای هم پیغام میفرستند. با احتیاط کاغذ را برداشته و در گوشه ای قرار گرفتم که نور لامپ داخل میامد و دیدم روی آن نوشته هزاران چشم گویا و لب خاموش مرا پیک امید خویش میداند.
من هم مثل همه فعالین دانشجویی آنزمان شعر آرش را بارها خوانده بودم. بخشی از آن سرود شده بود و ما آنرا در برنامه های کوهنوردی می خواندیم ولی نمیدانم چه اعجازی در آن لحظه در این چند کلام نهفته بود که ناگهان مرا متحول کرد. احساس کردم که نیرو و توان بتنم برگشت. احساس کردم که قدرت دارم که بروم بازجویی پس بدهم و هیچ چیز نگویم. در عرض چند لحظه من از آن آدم ترس خورده بی روجیه بیک زندانی با اعتماد به نفس مبدل شدم.
آنروز مرا بازجویی نبردند. مهرداد را فردای آنروز بزندان عمومی بردند. در چند روز بعد بیت های دیگری از شعر آرش بهمان گونه توسط کسی که هیچگاه نفهمیدم کیست بداخل سلول من افتاد. او را نیز بعد از ده روز بردند و من با شعر آرشی که او برایم فرستاده بود 7 ماه در آن سلول ماندم. من نمیدانم این آشنای ناشناس من آنروز از کجا فهمید که من باین شعر احتیاج دارم. آیا از اینکه من بطور نسبی در آن بند بیشتر کتک خورده بودم مرا انتخاب کرد. آیا این تنها یک اتفاق بود.
بعدها خیلی تلاش کردم که بفهمم چه کسی در آن زمان در سلول شماره 10 بند یک زندان قزل قلعه زندانی بوده. ولی او را پیدا نکردم. بعدها پس از اعدام هرمز گرجی بیانی در سال 58، در سرگذشت او خواندم که او آنروزها در قزل قلعه زندانی بوده. شاید این آشنای من هرمز بوده و شاید هم کس دیگری. ولی بهر حال او آنروز مرا با اعجاز کلام آشنا کرد.
شاملو میگوید:
به خاطر یک سرود، به خاطر یک قصه، در سرد ترین شبها، تاریک ترین شبها…..به خاطر هر چیز کوچک و هر چیز پاک به خاک افتادند.
آیا میتوان سرود و قصه ای را که میتوان به خاطر آن به خاک افتاد، از شمار چیزهای کوچک شمرد
آیا شما در زندگی خود در لحظاتی با اعجاز یک کلام؛ یک دیدار و یا یادآوری یک خاطره مواجه شده اید.