راستانِ داستان

علی رضا رضایی
علی رضا رضایی

گرمای تابستان، خنکای جاجرود

گرمای تابستان هر چقدر که بالاتر می‌رفت ارتفاع بار باربندهای ماشین‌ها هم بالاتر می‌رفت. اوضاع هیچ خوب نبود ولی مردم از همان زمان ثابت کرده بودند که با همان سیستم کوپنی و بنزین کوپنی و اقتصادی که ناخواسته “مقاومتی” بود و انگار که تقسیم کار شده باشد، سستی‌اش از حکومت و مقاومتش مال مردم بود، همان مردم از همان موقع ثابت کرده بودند که با همان وضعیت در هر حال به اندازه‌ی باربند بستن و شمال رفتن پول در جیب همه پیدا می‌شود. با همان ماشین‌های بازمانده از عصر پهلوی که هرچه بود آنقدر محکم بود که در هر مختصر تصادفی ده نفر را به کشتن ندهد و همان پیکان‌هائی که به نشانه‌ی شکوفائی صنعت در عهد پس از انقلاب چراغ خطر و جلو پنجره‌اش را عوض کرده بودند و ولی آنقدر بی در و پیکر بود که به هر مالشی در جاده بیست نفر را به کشتن بدهد، با همین‌ها باربندها افراشته می‌شد و جاده‌ها پر.

خوشبخت‌هائی که شمال نصیب‌شان می‌شد به پلاژها می‌رسیدند و به دریاهائی که هزارتا چشم مراقب‌شان بود که مبادا زنی حتی با مانتو و شلوار و مقنعه تنش به آبی بخورد و هرچه اسلام در طول هزار و جهارصد سال دستاورد داشته همه یک‌جا به باد برود. آن‌هائی هم که مقاومت اقتصادشان در حد شمال رفتن نبود که خدا جاجرود را ازشان نگرفته بود. آن‌ها، باربند که نه، ولی کلمن‌ها را پر می‌کردند و کیسه‌های میوه و ظرف‌های تخمه و آجیلی که هنوز مقاومتی نبود و قسمتی از جاده هراز را با الباقی مسافران دریا هم‌سفر می‌شدند.

کنار رود سایه‌ای پیدا می‌کردند و حصیرشان پهن می‌شد و هندوانه و خربزه‌ها به آب انداخته می‌شد تا ختکای آب را به جانش بکشد و بعد به جان خورنده‌اش برساند. مردها در تدارک ذغال و کباب و زن‌ها تند و تند سفره و بشقاب‌ها را می‌چیدند و قاشق و چنگال‌ها را دست به‌دست به این‌طرف و آن‌طرف سفره می‌رساندند و برنجی را که عموماً پیش از حرکت در آشپزخانه‌ی خانه آماده کرده بودند در دیس‌ها می‌کشیدند و دیگر چشم‌شان به راه کسانی بود که با سیخ‌های داغ کباب‌های پنهان در نان لواش به‌سمت سفره می‌آمدند.

پیش از نهار گاهی دیده می‌شد که کسی پنهان از دید دیگران خودش را به ماشین برساند و در درگاه ماشین نگاهی به این‌طرف و آن‌طرفش بیندازد و تا مطمئن از نگاه “غریبه‌ها” می‌شد به طرفة العینی به داخل ماشین می‌خزید و لحظه‌ای سرش به زیر و بعد گردنش به تمامی بالا می‌رفت و بلافاصله گازی از خیاری می‌زد و وقتی از ماشین به سمت “بساط” برمی‌کشت حالش بهتر و سرش خوش‌تر شده بود. او که برمی‌گشت پشت سرش کس دیگری به‌سمت گالن عرق جاساز شده در زیر صندلی ماشین می‌خزید و همینطور تا بقیه.

بعد از نهار هم تنی به آب جاجرود و هندوانه خربزه و گوش‌هایت را که تیز می‌کردی ناله‌ی ضبط ماشین را هم می‌شنیدی که از همان کنار ولی انگار از فرسنگ‌ها دورتر صدای “وطن پرنده‌ی پر در خون” یا “نمی‌دونی برادر جان گرفتار کدوم طلسم و نفرینم” از آن درمی‌آمد. بعد از ظهر که می‌شد همه خسته از “وسطی” و “هفت سنگ” و “دبلنا” دراز به دراز در هر سمت حصیر می‌افتادند و چنان با آرامش چرت می‌زدند که انگار سال‌هاست خواب خوش حرام‌شان شده.

این وسط اگر “گشت ثار الله” نمی‌رسید و بالا تا پائین سفره و بساط و “برادر جان” را وارسی نمی‌کرد، چرت‌شان که تمام می‌شد بساط‌شان را جمع می‌کردند و به خانه برمی‌گشتند. حصیر که جمع می‌شد خسارتی هم که طبیعت بابت لطف وجود جاجرود خورده بود البته دیدنی بود: آتش نیم‌بند منقل کباب که همان‌طور رها شده بود و با هر بادی گر می‌گرفت و پوست‌های میوه و تخمه قاچ‌های خورده شده‌ی هندوانه و خربزه و بازماندگان آجیل‌هائی که مشت مشت رفته بودند بالا و خلاصه وری که اگر تموچین با سپاهش برای هواخوری می‌آمد جاجرود قطعاً خسارتش کمتر از این حرف‌ها بود!