حکایت

نویسنده
کیومرث مرزبان

خانواده‌ استبدادزده

 

نشسته بودم روی صندلی و داشتم از روی مانیتور فتواهای جدید رهبرِ ایران را می‌خواندم.فتواهایی بعضاً عجیب که در سایت‌های مختلفِ خبری پخش شده بود.

ناخودآگاه یاد پدرِ یکی از دوستانم افتادم. پدرِ دوست ، مرد مستبدی بود.

او رابطه‌ی خوبی با فامیلِ همسرش ندارد، با فامیل‌های خودشان هم زیاد میانه‌ی خوبی ندارد.بنابراین بچه‌ها هم علیرغمِ میلِ باطن حق ندارند با فامیل معاشرت کنند.

صدای موسیقی پدر را اذیت می‌کند،دوست دارد در خانه سکوت باشد. بنابراین بچه‌ها هم علیرغمِ علاقه‌ای که به موسیقی دارند حقِ ساز زدن ندارند.

پدر با بقالِ سرِ کوچه اختلاف پیدا کرده است ، از نظرش اجناس بقال گرون و بی کیفیت هستند. اما از نظرِ بچه‌ها این‌گونه نیست. اما پدر دوست ندارد آن‌ها را در آن بقالی ببیند.

پدر دوست ندارد بچه‌ها از او انتقاد کنند ، در حقیقت بهتر است بگویم که پدر علاقه‌ای ندارد که بچه‌ها از دستوراتش سرپیچی کنند.پدر دوست دارد بچه‌ها آنگونه زندگی کنند که او می‌خواهد.

بچه‌ها زندگی‌شان را دوست ندارند، در درونِ‌شان روز به روز از پدر متنفر می‌شوند.

برای پدر اهمیتی ندارد که درونِ بچه‌ها چه می‌گذرد، او را دوست دارند یا ندارند، او در خیالِ خودش فکر می‌کند صلاحِ آنان را می‌خواهد.

بچه‌ها نمی‌توانند نفرت و اعتراضِ خود را بروز دهند ، زیرا همین یکی از خطِ قرمزهای پدر است.

حاصلِ خانه‌ای که پدرش مستبد است ، یک سردیِ بی پایان است ،سردی‌ای توام با دروغ ، دروغ‌هایی از جنس دوست نداشتن و دوست نداشتنی از جنس نفرت.

یک‌روز دوست داشت با من در مورد پدرش درد دل می‌کرد که ناگهان زد زیرِ گریه و گفت:“دلم برای دوست داشتنِ پدرم تنگ شده است.”