برگردان: احمد گلشیری
مسافرانی که شبانه با قطار سریعالسیر رم را ترک کرده بودند ناگزیر شدند تا سپیده دم روز بعد، در ایستگاه کوچک فابریانو که خط آهن اصلی را به سمولمونا متصل میکرد، به انتظار قطار کوچک و قدیمی محلی بمانند.
درسپیده دم زنی تنومند، سراپا سیاه پوش، همچون بستهای بیشکل از واگن درجه دوم دودزده و دم کردهای سر درآورد که پنج نفر شب را در آن گذرانده بودند. پشت سر او، شوهرش، مردی ریزاندام، لاغر و تکیده، نفسنفسزنان و نالان با چهرهای رنگ پریده و چشمهای کوچک و گیرا، که شرم و بیقراری درآنها خوانده میشد، پا به قطار گذاشت.
مرد که سرانجام جای نشستن پیدا کرده بود، از مسافرانی که به زنش کمک کرده و جا برایش باز کرده بودند مودبانه تشکر کرد، سپس رو به زن کرد، یقه پالتو او را پایین کشید و مودبانه پرسید: “حالت خوب است، عزیزم؟”
زن به جای پاسخ یقهاش را تا روی چشمها بالا کشید و چهرهاش را پنهان کرد. مرد با لبخند زمزمه کرد: “ای دنیای کثیف!” و احساس کرد موظف است برای همسفرانش شرح دهد که زن درمانده اش سزاوار دلسوزی است، چون جنگ پسر یکی یکدانهاش را از کنارش دورکرده، آن هم پسر بیست سالهای که آنها، هردو، زندگیشان را به پایش ریختهاند و حتی خانهشان را درسولمونا به باد دادهاند تا توانستهاند همراهش به رم بروند، اسمش را به عنوان دانشجو بنویسند، سپس اجازه دهند که داوطلبانه در جنگ شرکت کند به این شرط که دست کم تا شش ماه او را به جبهه نفرستند. اما ناگهان تلگرامی به دستشان رسیده که درآن نوشته شده تا سه روز دیگر از رم میرود و از آنها میخواهد که برای بدرقهاش به رم بیایند.
زن زیر پالتو پیچ وتاب میخورد و گهگاه مانند حیوانی وحشی خرناس میکشید. دلش گواهی میداد که همه آن حرفها سر سوزنی دلسوزی آن آدمها را، که احتمالاً موقعیت ناگوار خود او را داشتند جلب نکرده است. یکی از آنها که سراپا گوش بود گفت: “شما باید شکر خدارا به جا بیاورید که پسرتان تازه به جبهه میرود. پسر مرا از روز اول جنگ به آنجا فرستادند و تا حالا دوبار با تن مجروح آمد و باز به جبهه برگشته.”
مسافر دیگری گفت : “مرا چه میگویید؟ من دو پسرو سه برادرزاده در جبهه دارم.”
شوهر زن بی درنگ گفت: “بله، اما آخر این پسر یکی یکدانه ماست.”
- چه فرقی میکند؟ آدم ممکن است پسر یکی یکدانه اش را با توجه بیش از حد لوس بکند، اما او را بیش از وقتی دوست ندارد که چند بچه دیگر هم دورش را گرفته باشند. محبت پدرانه نان نیست که بشود تکه تکه کرد و به طور مساوی میان بچه ها قسمت کرد. هر پدری همه محبتش را، بدون تبعیض، نثار هرکدام از بچه هایش میکند، خواه یک بچه داشته باشد خواه ده بچه و اگر من حالا برای دو پسرم ناراحتم، این ناراحتی برای هریک از آنها نصف نمیشود، بلکه دو برابر میشود…
شوهر آشفته خاطر آهی کشید و گفت : “درست است… درست است… اما بگیریم، البته دور از جان شما، پدری دو پسر درجبهه جنگ داشته باشد و یکی از آنها را از دست بدهد، دراین صورت یکی از آنها برایش میماند تا تسلی خاطری پیدا کند… درحالی که… ” دیگری از جا در رفت و گفت : “بله، پسری میماند تا تسلی خاطر پیدا کند، اما درعین حال پسری میماند تا باز نگران جانش باشد، درحالی که پدری که یک فرزند پسر داشته باشد پس از مرگ او میتواند برود خود را سربه نیست کند و به پریشانی خود پایان دهد. کدام یک از این دو موقعیت بدتر است؟ نمیبینید که وضع من چقدر ناگوارتر از شماست؟”
مسافر دیگر، مردی چاق وسرخ چهره، با چشمهای خاکستری کمرنگ و بیرون زده، میان حرفش رفت: “چرند میگویید.”
نفسنفس میزد، چشمهای بیرون زدهاش گویی خشونت درونی نیروی سرکش را بیرون میریخت که تن ناتوان او تاب نگهداری آن را نداشت. او که سعی میکرد دهانش را با دست بپوشاند تا جای دو دندان افتادهاش، درجلو دهان، دیده نشود، دوباره گفت: “چرند میگویید، چرند میگویید. مگر ما برای استفاده خودمان بچه پس میاندازیم؟”
مسافران دیگر با پریشانی به او خیره شدند. مسافری که پسرش از روز اول جنگ به جبهه رفته بود، آهی کشید و گفت: “حق با شماست، بچههای ما مال ما نیستند، مال میهناند.”
مسافر چاق با حاضر جوابی گفت: “باها! پس بفرمایید ما با یاد میهن بچه پس میاندازیم. پسرهای ما به دنیا میآیند… خوب دیگر، چون باید به دنیا بیایند و وقتی به دنیا آمدند جان ما نثارشان میشود. واقعیت مساله همین است که میگویم. ما مال آنها هستیم، آنها مال ما نیستند و وقتی به سن بیست سالگی میرسند درست حال بیست سالگی ما را پیدا میکنند. ما هم پدر ومادر داشتیم، اما چیزهای دیگری هم توی این دنیا بود. زن، سیگار، رویاهای دور و دراز، پیوندهای تازه… و البته میهن هم جای خود را داشت، یعنی وقتی بیست ساله میشدیم به ندای آن پاسخ میدادیم، حتی اگر پدر و مادر جلو ما را میگرفتند. البته حالا در سن و سال ما عشق به میهن هنوز هم همان قدر و منزلت را دارد اما علاقه ما به بچههایمان بیش از میهن است. میخواهم ببینم، میان ما کسی پیدا میشود که اگر بنیهاش را داشته باشد نخواهد جای پسرش را، از ته دل، درجبهه بگیرد؟”
صدا از کسی درنیامد، همه سرخود را، به نشان تصدیق تکان دادند. مرد چاق دنبال حرفهایش را گرفت: “پس ما چرا به احساسات بچههایمان، وقتی به بیست سالگی میرسند، نباید اعتنا کنیم؟ طبیعی نیست که وقتی بیست ساله میشوند به عشق میهن توجه کنند (البته منظورم پسرهای سربه راه است) و آن را مهمتر از علاقه به ما بدانند؟ طبیعی نیست که ما را پسرهای پیری بدانند که از کار افتادهایم و باید درخانه ماندگار شویم؟ و اگر میهن مثل نانی که تک تک ما باید بخوریم تا از گرسنگی نمیریم، وجودش ضروری است، پس کسانی باید بروند و از آن دفاع کنند و پسرهای ما، پسرهای بیست ساله میشوند، این کار را میکنند و به اشکهای ما نیاز ندارند. چون اگر بمیرند هیجان زده وشادمان میمیرند (البته منظورم پسرهای سر به راه است) حالا اگر کسی جوان و شادمان بمیرد با جنبههای زشت زندگی، با حقارتها، بیهودگیها و سرخوردگیها روبه رو نشود… چه بهتر از این؟ در مرگش کسی نباید اشک بریزد، همه باید بخندند، همین طورکه من میخندم،… یا دست کم شکر خدا را به جا آورند، همین طور که من بجا میآورم، چون پسر من، پیش از مرگ، برایم پیغام فرستاد که پایان زندگیاش همان طور بوده که همیشه آرزو داشت. برای همین است که، چنان که میبینید سیاه هم نپوشیدهام…”
کت پوست گوزن خود را، که رنگ روشن داشت، تکان داد تا حرفش را ثابت کند، لب کبود او که جای دو دندان افتاده اش را میپوشاند، لرزید. در چشمهای بیحرکتش اشک حلقه زده بود و چیزی نگذشت که حرفهایش را با خنده ای جیغ مانند که به هق هق میماند، پایان داد.
دیگران تصدیق کردند: “ کاملاً همین طور است… کاملاً همین طور است.”
زنی که زیر پالتو، دریک گوشه، مثل بسته ای به نظر میرسید و نشسته بود و گوش داده بود، سه ماه میشد که سعی کرده بود در گفتههای شوهر و دوستانش چیزی پیدا کند که از اندوه عمیقش بکاهد و تسلی خاطری پیدا کند، چیزی که به مادر آن قوت قلب را بدهد که پسرش را نه تنها به سوی زندگی خطرناک بلکه به سوی مرگ روانه کند. اما درمیان همه حرفها حتی یک کلمه تسلی بخش نیافته بود… و اندوهش از آنجا بیشتر شده بود که دیده بود هیچ کس- آن طور که اندیشیده بود - نمیتواند احساساتش را درک کند.
اما حالا گفتههای مسافر او را گیج و کمابیش شگفت زده کرد. ناگهان دریافت که این دیگران نیستند که در اشتباهند و نمیتوانند او را درک کنند بلکه خود اوست که نمیتواند به پای مادران و پدرانی برسد، که بدون اشک ریختن پسران خود را، هنگام جدایی، بدرقه و حتی تالب گور تشییع میکند.
سرش را بلند کرد و از همان گوشهای که نشسته بود جلو آورد و سعی کرد با همه وجود به جزییاتی گوش دهد که مرد چاق برای همسفرانش تعریف میکرد و شرح میداد که چگونه پسرش مثل قهرمان، شاد و بدون تاسف، خود را برای شاه و میهن به کشتن داده است. به نظرش رسید که به جهانی کشانده شده که هرگز درخواب هم نمیتوانست ببیند، جهانی که برایش بسیار ناشناخته بود و از اینکه میدید همه به پدر شجاعی تبریک میگویند که چنین صبورانه از مرگ پسرش حرف میزند بی اندازه خوشحال شد.
سپس ناگهان، مثل آنکه چیزی از آنهمه حرف نشنیده و کمابیش مثل آنکه از خواب بیدار شده باشد رو به پیرمرد کرد و پرسید: “پس… راستی راستی پسرتان مرده؟”
همه به او خیره شدند. پیرمرد نیز روبرگرداند تا به او نگاه کند. با چشمهای درشت، بیرون زده، به اشک نشسته و خاکستری روشن خود به چهره او خیره شد. مدتی کوتاه سعی کرد پاسخ زن را بدهد، اما چیزی به نظرش نرسید. همچنان خیره شده بود، گویی تنها درآن لحظه- پس از آن پرسش ابلهانه و بی جا- بود که ناگاه سرانجام دریافت که پسرش به راستی مرده است، برای همیشه مرده است، برای همیشه. چهرهاش درهم رفت، به شکلی ترسناک از شکل افتاد، سپس عجولانه دستمالی از جیب بیرون کشید و در میان شگفتی همه، بیاختیار، هقهقی جگرسوز و تاثرآور سرداد.
منبع: کتاب “داستان و نقد داستان”