خبر دیدار آقای خامنه ای را از “موزه عبرت” خواندم که نام جدید کمیته مشترک است. بی اختیار به چنین روزهائی در 33 سال پیش برگشتم که هر دو در این زندان مخوف هم سلول بودیم و شرح مفصلش را در کتاب خاطراتم نوشته ام که امیدوارم به زودی منتشر شود.
نگهبان مرا به داخل هدایت کرد و در را محکم بست. وقتی بلند شدم، کتم را برداشتم و عینکم را زدم. مرد خیلی لاغری که ریش سیاه بلندی داشت و عینک به چشم، را دیدم که روی کپه پتوهای سیاه نشسته بود. از عمامه ای که با پیراهن لباس زندان برای خودش درست کرده بود، فهمیدم آخوند است. او با دیدن من برخاست و با لبخند شیرینی خوش آمد گفت. دستش را جلو آورد و اسمش را گفت:
- سید علی خامنه ای…
اولین بار در زندگی بود که با یک آخوند از نزدیک برخورد می کردم. آخوند برای من بالای منبر بود و با ذهنیتی که هزاران سال نوری از من فاصله داشت. کافر بالقوه وجود من نمی دانم از کجای تاریخ در من خانه کرده بود و نسب به کدامین ژن در اجدادم می برد.
دستم را دراز کردم و بی اراده گفتم:
- من چپی هستم… اسمم هم…
هم سلولی جدید من خنده شیرینی کرد و مرا کنارش روی پتوها نشاند. حالا که شرح زندگیش را روی اینترنت می خوانم، می فهمم که درست ده سال از من بزرگ تر است. در آن موقع من وارد بیست و پنج سالگی شده بودم. و او 35 سالگی را پشت سر می گذاشت. 32 سال پیش.
سر و صدا که خوابید پتوها را تقسیم کردیم. هر کسی 2 پتو بیشتر نداشت، یکی برای رو و یکی برای زیر. نمی دانم چرا این همه پتو در آن سلول جمع شده بود. هر کدام بقول آقای خامنه ای صاحب بارگاهی شدیم که خیلی زود آن ها را از دست دادیم. وقتی به دستشویی می رفتیم، نگهبان ها “اضافی” ها را بردند. نگهبان ها بیشتر سرباز بودند و مرتب عوض می شدند، چند تایی هم نگهبان دایم داشتیم. آقای خامنه ای با طنزی که در کلامش جاری بود و با خنده دایمی اش می آمیخت، هر کدام از آنها را نامی داده بود:
- سگ باد اول
- سگ باد دوم
ایام طولانی و سرد را به حرف زدن می گذراندیم. وقتی نوبت دستشویی می رسید، آقای خامنه ای پیراهن زندان را به صورت عمامه بر سرش محکم می کرد. بیشتر نگهبان ها که شاید دستوری را اجرا می کردند، آن را از سرش می گرفتند و با توهین از سلول بیرونش می بردند. یک بار هم سگ باد اول موهایش را گرفت و کشان کشان تمام طول راهرو را برد. او در دستشویی وضو می ساخت، سخت با اخلاص. اغلب، و همیشه غروب ها، رو به پنجره بلند می ایستاد. زیر لب قرآن تلاوت می کرد، نماز می خواند و بعد های های می گریست، طولانی و تلخ. یک پارچه در خدا گم می شد. در این رفتار روحانیتی بود که بر دل می نشست. هر وقت اندوه بر من غلبه می کرد و گوشه ای کز می کردم، صدایم می زد:
- هوشنگ پاشو به گردش برویم….
در این گردش های هر روز آن قدر طول یک متری سلول را می رفتیم و می آمدیم که خسته می شدیم. گاه این گردش در بلوار کشاورز تهران اتفاق می افتاد، زمانی به طرف شاندیز می رفتیم. من از کودکیم، خانواده ام و کار روزنامه نگاری می گفتم. او هم بیشتر از خانواده.
من، شب آخر بزرگ ترین عشق زندگیم را واگذاشته و برای همیشه آمده بودم. هنوز نمی دانستم که او کمی بعد از دستگیری من برای ادامه تحصیل به انگلستان رفته است. اما برایم دیگر عشقی بر باد رفته بود. وقتی از او گفتم، هم سلولی ام به سخن آمد. ماجرای آشنایی عاشقانه و ازدواجش با همسرش را تعریف کرد. از آن بلوار بزرگی گفت که روزی در پای درختی و کنار چشمه ای بر آن سفره گشاده نان و سبزی، قصدش را از ازدوج گفته بود. در آن زمان دو پسر داشت، گمانم مصطفی و احمد. خیلی زودتر از زود، محبتی غریب بین این چپی جوان ساده دل و آن عاقله مرد کار کشته سیاست به وجود آمد.
من نمی دانستم این محبت را چگونه تفسیر کنم و آقای خامنه ای یک بار به من گفت:
- در قلب تو حضور خدا را می بینم…
هنوز هم که سال های دراز از ان روزها می گذرد و من تبعیدی “در غربت” هستم و آقای خامنه ای د رمقام “ ولایت” آن روزهای مهربانی از دلم نرفته است. آنچه را در باره نقش او در سیاست می گویند، عقلم می پذیرد و احساسم رد می کند.
علاقه و آشنایی من به ادبیات و به ویژه شعر زمینه مناسبی برای صحبت های طولانی بود و در آنجا متوجه شدم او تسلط خاصی به ادبیات امروز و به ویژه شعر دارد. هر چند از اینکه فروغ و شاملو را دوست نداشت، دلگیر بودم. اما در علاقه عاشقانه اش به اخوان و سایه همراه می شدم. هدایت را هم دوست نمی داشت و من که عاشق هدایت بودم، می کوشیدم قانعش کنم. از من می خواست داستان هایی را که نخوانده بود برایش بگویم یا شعرهایی را که آن زمان حفط بودم، تکرار کنم. خود اوهم تعداد زیادی شعر از حفظ داشت.
گاه هم می شد که سرودهای انقلابی را که در زندان اهواز یاد گرفته بودم، می خواندم و او با لذت گوش می داد. بچه ها روی ترانه “بار دیگر ساقی میخواران” که ویگن خوانده بود، برای شانزده آذر سرودی ساخته بودند: “بار دیگر شانزدهم آذر…” اقای خامنه ای به سرود گوش می داد و وقتی به شوخی ترانه اصلی را می خواندم، می خندید و می خواست که آن را نخوانم.
چند بار هم درس روزنامه نگاری گذاشتم و آنچه را می دانستم به صورت تئوریک بیان کردم. با علاقه گوش می داد و سوال های دقیقی مطرح می کرد. یکی از آموزش های من این بود:
- به تیترها توجه نکنید، در داخل مطالب دنبال حرف هایی بگردید که به شکل های گوناگون زده می شود….
به دقت گوش می کرد و “سفید خوانی” را می آموخت. سخت دلبند سیگار بود. هر زندانی روزی یک نخ سیگار داشت. من سیگاری نبودم و سیگارم را به او می دادم. دو سیگار را با دقت به شش قسمت تقسیم می کرد و هر بار یکی از آنها را با لذت تمام آتش می زد.
گاه جوک هم می گفتیم. شوخی های لطیف را برمی تابید و با صدای بلند می خندید. یک بار هم سگ دوم، صدای خنده ما را شنید. در سلول را باز کرد و هر کدام چکی نصیب مان شد. اما شوخی هایی را که کمی “خاکی” می رفت، برنمی تابید و رو ترش می کرد. و من گاهی به عمد شوخی هایی تعریف می کردم که از لطافت خارج می شد. مرز این لطافت ورود به مسائل جنسی بود. چند بار هم، آقای خامنه ای برایم لطیفه گفت و خاطره…
سلول انفرادی که ما دو نفر در آن بودیم، یک ماهی را در این فضا پشت سر گذاشت. یکی دو بار آقای خامنه ای را برای بازجویی بردند و یک بار هم مرا صدا زدند.
نیمه شبی در سلول باز شد و کسی را به درون انداختند. جوان کوچک اندامی بود که پاهایش آش و لاش بود. جایی برایش درست کردیم. هر چه می پرسیدیم، جواب نمی داند و فقط فریاد می زد. تا صبح بیدار ماندیم و از اولین نگهبانی که برای دستشویی ما را می برد، کمک خواستیم. هیچ توجهی نکرد. جوان را کشان کشان تا دستشویی بردیم و برگرداندیم. تا عصر آن روز هر چه در زدیم و نگهبان را خواستیم، کسی جواب نداد. سرانجام یک نفر آمد و در را باز کرد. آقای خامنه ای گفت:
- این دارد می میرد…
نگهبان نگاهی به جوان انداخت و گفت:
- به جهنم…
و رفت. یادم نیست سرانجام کی آمدند، او را بردند و با همان پاهای باندپیچی شده برگرداندند. بعدها که چند کلمه حرف زد، فهمیدیم “ ساسان” از هواداران فدائیان است. او به شدت کتک خورده بود. دچار حمله عصبی شده بود. نه حرف می زد، نه می خوابید، نه بدتر از همه غذا می خورد. شروع کردیم راه های مختلف غذا دادن به او را آزمودن. سرانجام دریافتیم که از تهدید کتک لحظه ای به خود می آید و دندان هایش را که قفل شده باز می کند. بعد از کشف این راه حل، وقتی غذا را آوردند که معمولاً یک کاسه مسی بزرگ پر از آب با یک تکه گوشت بود، و ما مجبور بودیم آن را بدون قاشق بخوریم، اقای خامنه ای دستش را در کاسه می کرد و گوشت را درمی آورد و من نقش بازجو را به عهده می گرفتم.
”ساسان” را تهدید به زدن می کردم. به محض اینکه دهانش باز می شد، آقای خامنه ای گوشت را دهانش می گذاشت. او به این ترتیب زنده ماند. بعد از انقلاب هم یک بار او را دیدم. هوادار حزب توده شده بود.
نیمه شبی دیگر در باز شد و این بار جوان بلند بالایی را به داخل سلول انداختند. او را هنگامی که با یک ساک برای منفجر کردن مجسمه شاه به داخل میدان اصلی بروجرد می رفت، دستگیر کرده بودند. در زندان همان شهر بازجویی پس داده و حالا برای اعدام به تهران منتقل شده بود. او با دیدن آقای خامنه ای بسیار با احترام برخورد کرد. چنددقیقه بعد همه چیز را درباره اش می دانستیم. نامش علی حسینی بود که بعدها در غربت عکس او را جزو اصلاح طلبان مجلس ششم دیدم. دادگاه به عنوان ضدیت با نظام احضارش کرده بود. جوان 18 ساله و بلندبالای 1353 مرد مو ریخته سال 1382 با اندوه از خاطره زندانش گفته بود و اینکه بعد از انقلاب آزاد شده و به جبهه رفته و جنگیده و چند سالی هم در اسارت عراق بوده است.
اکنون او از اصلاحات و نرمش می گفت. اما در آن نیمه شب زمستان سال های دور، هر چه از او می پرسیدیم، یک جواب می داد:
- مبارزه یعنی تق تق…
و انگشت هایش را به شکل هفت تیر درمی آورد. و ما می خندیدیم، بیشتر از همه آقای خامنه ای می خندید. حالا 4 نفر بودیم و در یک سلول انفرادی. آنقدر جا بود که ما دو چپی و دو مذهبی دور ظرف غذا چمباتمه بزنیم و یا به پهلو بخوابیم. کنار هم بودیم و زندگی آماده می شد تا در برابر هم قرارمان بدهد. از “ساسان” خبر ندارم. سه نفر بقیه هر کدام در یک جبهه ایم امروز و من چقدر دلم می خواهد زمستان سرد 1353 بود و کنار هم بودیم هنوز.
همه چیز مدام سخت تر می شد. اوج دوران سرکوب جنبش چریکی بود. خبر نداشتیم که بیرون از زندان شاه تشکیل حزب رستاخیر را اعلام کرده است.
اول علی را بردند، بعد “ساسان” را. هر دو به زندان محکوم شدند و تا پیروزی انقلاب اسلامی در زندان ماندند. و ما دوباره تنها شدیم. مانند گذشته به گردش می رفتیم و خاطره می گفتیم. شب های دراز در سرمای سخت زمستان زیر پتو می لرزیدیم. صدای فریاد مدام از راهرو ها می آمد. روزها هفته می شد. حالا هم سلولی من به انکه به طور مشخص از کسی نام ببرد یا از جریانی دفاع کند، از برنامه اسلام می گفت. من گوش می دادم و صحبت را با شوخی می بریدم. در دنیای ساده ذهنی من اسلام و دین جایی نداشت.
سه ماه کم و بیش گذشته بود؛ سه ماهی که عمقی بیشتر از سه سال داشت. دیگر تکرار نشد که زمانی به این کوتاهی به کسی دل ببندم یا حتی نزدیک شوم. روزی در باز شد. نگهبان اسمم را گفت:
- پتوهاتو بردار و حاضر باش…
معنایش این بود که جایم را عوض می کنند. قرار و مدارهای دیدار را در صورت آزادی بارها گذاشته بودیم و نشانی هم سلولی را هنوزبعد از این همه سال به یاد دارم:
- مشهد، گنبدسبز کوچه فریدونی، پلاک 4…
همدیگر را در آغوش گرفتیم و گریستیم. احساس کردم هم سلولی، سخت می لرزد. گمان بردم از سرمای زمستان است، ژاکتم را در آوردم و به اصرار به او دادم. نمی پذیرفت. نمی دانم چرا گفتم:
- فکر کنم آزاد بشوم..
و او گرفت و پوشید. همدیگر را در آغوش گرفتیم. اشک های گرم را حس کردم که می ریخت و صدایی که هنوز در گوشم زنگ می زند:
- در حکومت اسلامی، قطره اشکی از چشم بیگناهی نمی ریزد...
نگهبان گفت:
- بیا بیرون…
کتم را روی سرم انداختم و بیرون آمدم. از راهرو گذشتیم و از پله ها بالا رفتیم.
چقدر دلم می خواست در دیدار آقای خامنه ای در کمیته مشترک بودم که نام جدیدش “موزه عبرت” است. می رفتم و در سلول 11 بند یک را باز می کردم ومی پرسیدم:
- آن روزها یادتان هست؟ کامل آن را در خاطرات زندانم نوشته ام که بزودی منتشر می شود و مختصرش را اینجا آوردم که درحوصله اینترنت باشد.
بعد به شما می گفتم- نه بعد از انقلاب به شما گفتم - که روز فتح کمیته مشترک من هم همراه مردم بودم. رفتم و به سلولمان سر زدم. بعد جمهوری اسلامی آمد و شما رئیس جمهور شدید. ماموران حکومت شما باز هم مراگرفتند و به همان بندبردند، اما به سلول 15.
به شما گفته اند که با من و ما چه کردند؟ صدای فریادهای مستانه رسولی یادتان هست؟ چکی راکه ازغدی به ما زد بخاطر دارید؟ بازجویان حکومت جمهوری اسلامی کاری کردند که آنها روسفید تاریخ شدند. مرا 666 روز در انفرادی نگه داشتند. از صبح 19 بهمن 1361 تا 12 فروردین1362 زیر شکنجه بودم. جزء به جزء را درکتابم نوشته اند. شب های دراز از دست یاپا آویزانم کردند. سه بار خودکشی کردم. وقتی از ناچاری الکل را داروی مرگ پنداشتم و برای خودکشی خوردم هشتاد ضربه شلاق دیگر برایم بریدند. برادر حمید و برادر رحیم و برادر مجتبی و برادر محمود و برادر هیکل مسخره ام می کردند که در زندان جمهوری اسلامی عرق خورده ام.
برادر حمید بازجویم می خواست من اعتراف کنم که جاسوس انگلستان هستم و بعد جاسوس شوروی و همه این اعترافات را از من گرفت. از سقف آویزانم کردند و ببخشید مدفوعم را بخوردم دادند.
نمی دانم اصلا مشغله ولایت اجازه می دهد حرف های هم سلولی خود رابخوانید یانه. نمی خواهم شرح سه ماه شکنجه را بدهم. درکتابم آمده است. می توانم نشانی بازجویم را هم بدهم که کاملا اتفاقی موفق به زیارت عکسش شدم. شما خوب او را می شناسید. شایع است وقتی گزارش قتلهای زنجیره ای را به شما داد بر او نهیب زدید. درآن زمان گویا معاون وزارت اطلاعات بود و بعد سفیر ایران شد در تاجیکستان. بله برادر ناصر سرمدی پارسا را می گویم. می توانید از او بپرسید که با من چه کرد.
وایکاش فقط من بودم. هزاران هزار زن و مرد سرنوشت مرا پیدا کردند. تازه من شانس آورد ه ام که از دادگاه مرگ گریختم. هزاران نفر را، مادران را، پسران نوجوان را، پیرمرهای کمر خمیده را از دار آویختند.
چقدر دلم می خواست در راهروهای کمیته که قدم می زدید، برایتان می گفتم که بر پا کنندگان زندان عبرت، ادامه دهندگان همانانند که تاریخ ستمشان را موزه کرده اند.
اما بیشتردلم می خواست درست مثل همین روزها در زمستان 1353 زندانی ستمی بودیم که برای براندازی آن دست در دست داشتیم. باورکنید دوستی ما از ولایت شما و غربت من دلنشین تر بود…