حرف روز

نویسنده
اندیشه مهرجویی

نامه ای به داریوش مهرجویی از سر ارادت و بغض

آزادی خواهی، فریاد تمام نسل هاست

ازبچگی که یادم می آید. پدرم عاشق سینما بود.  او حافظه ی سرشاری دارد در به یادسپاری وقایع و اسامی. بچه که بودم، درست همان زمانی که هم سن و سال های ما را در جمع مهمانی ها وادار می کردند شعرهای کودکانه ی مهد کودکی را بخوانند، پدر ما را بر روی صندلی که از قدمان هم بلند تر بود می نشاند و فیلم های مختلف را می گفت و ما باید کارگردان و هنرپیشه هایش را نام می برد یم. یادم است یکی از سخت ترین تلفظ ها که جایزه نیز به همراه داشت نام “ رئوروروروفو ” بود. اشتباه می گفتم. پدر می خندید و دیگران هم.

از همان کودکی یکی از اسامی که زیاد به آن فکر می کردم و تصورم این بود که چطور ممکن است یک آدم معروف فامیلیش با من یکی باشد “ داریوش مهرجویی ” بود.

بزرگ تر که شدیم و نوشته ها و نقد های دوره ی نوجوانی را برای مجلات مختلف می فرستادیم گمان می کردم هم نام بودن با شما برایم پارتی ناخواسته ای را به همراه می آورد. توی مدرسه مدام از من سوال می شد که راستی با داریوش مهرجویی نسبتی دارید؟ و من به دروغ با غرور می گفتم که بله فامیل نزدیک هستیم و بعدها که کمی بزرگ تر شدم دانستم این دروغ، دروغ های بعدی را می طلبد و خوب این کار را سخت می کرد.

ماجرای تشابه عنوان خانوادگی تا به امروز پیش رفت ؛ تا جایی که به دیگران می گویم نه متاسفانه با ایشان نسبتی ندارم و لی بسیار دوستشان دارم و به این دوست داشتن افتخار می کنم.

راست می گویم آقای مهرجویی من به هم نام بودن با شما افتخار می کنم و برای همین است که امروزبه خاطر آن چیزهایی که این افتخار را مدت های طولانی برای من لذت بخش کرده است سعی کرده ام که از سر عشق و تواضع چیزهایی را برای شما بنویسم.چیزهایی که این روزها آزارم می دهد ولی باعث نمی شود که باز هم به هم نام بودن با شما افتخار نکنم.

هوای این روزها اصلا خوب و دلچسب نیست. اندوه از در و دیوار شهر می بارد. خشم اصلا چیز خوبی نیست.هرگز نبوده است اما مردم خشمشان در مشت ها و چهره هاشان نمایان است. شما نیک می دانید چه حوادثی طغیانشان را از آستانه ی تحملشان سرریز کرده است.

 چند روز پیش درست زمانی که داشتم خبر های بی رونقی و مضحک بودن جشنواره ی بیست و هشتم را می خواندم و عنوان شما و فیلمتان را در میان اسامی شرکت کنندگان در جشنواره یافتم ؛ زیر همین آسمان غبار گرفته ی زمستانی که سرمایش هم دیگربه زور نفس می کشد چه رسد به آنکه باران یا برفی ببارد، دو نفر را اعدام کردند. دونفر را اعدام کردند. دو نفر را اعدام کردند… من چند کلمه را می نویسم و شما چند کلمه را می خوانید اما وقتی فکرش را می کنم که چطور می توان طناب دار را بر گردن جوانی بیست ساله انداخت گریه ام می گیرد. خنده دار است اما من با افتخار گریه ام می گیرد همان طور که با افتخار از هم نام بودن با شما مشعوف می شوم. از شنیدن نام اعدام  گریه ام می گیرد و به بیست سالگیم فکر می کنم و آن روزها که شما داشتید فیلم مهمان مامان را می ساختید. به  روزهای کودکیم که عاشق نوشته های هوشنگ مرادی کرمانی بودم و داستان هایش را هنوز هم از سر ذوق برای کودکی های غرق در خیال پردازی های شاعرانه ام می خوانم.

به این فکر می کنم که بسیاری از این بیست ساله هایی که دیگر نیستند وقتی کودک بود ند کدام کتاب را می خواندند و یا اصلا کتابی داشتند که بخوانند و یا کسی برایشان زمزمه اش کند.

به بیست ساله های بسیاری فکر می کنم که خیلی ها در چهار گوشه ی دنیا از آنها به عنوان  سرمایه نام می برند و دارند توی این شهر به چه زجری نفس می کشند. به بیست سالگی های علی سنتوری که نتوانست یک هنر مند باقی بماند و مرد. توی لجن مرد. زیر خروارها کثافت و تعفن زباله دانی های حاشیه ی شهر مرد. اگرچه علی سنتوری شما نجات پیدا کرد اما علی سنتوری های واقعی می میرند آقای مهرجویی و هرگز صدای سنتورشان جاودانه نمی شود. هروئئین و شیشه و کراک می کشدشان و خیلی هاشان طور دیگری می میرند.

روزهای قبل از انتخابات را یادم می آید. آن روز که سبز شدیم و آمدیم در خیابان می خواستیم که نمیریم. آدم هایی چون شما را دیدیم و باور کردیم که فصل رویشی در راه است. باور کردیم که امثال شما دروغ نمی گویند و قرار است اتفاقی بیفتد خیلی باورمان شده بود. امثال شما آن قدر سترگ و جاودانه اید که مگر می شود کسی به تفکر آنچه شما پذبرفته ایدش به راحتی شک کند. خیلی ها، امثال پدر من که دچار یاس عمیق در باور پذیرش  تغییر بودند با همراهی شما و باورهای شما با جنبش سبز  هم گام شدند.

میدانید که امثال او بیشمارند. نسلی سرخورده که تا به امروز حجم بزرگی از اتفاق را تجربه کرده است. آنچه را که باید یک تاریخ تجربه کند نسل شما و پدران ما تجربه کرد . ولی شما و همراهیتان با حرکت عظیم آزادی خواهی مردم به پدران ما این را قبولاند که راه روشنی در پیش روست.

استاد شریف ؛

آزادی راهی بی بازگشت است. هیچ کس حق ندارد حتا یک گام به عقب برگردد. صدای شما صدای نسل معترض است. و صدای نسل ما آوای گم شده ای در هم همه ی فریاد نیاز ها که هرگاه رهروی بیابد تقلا می کند تا خود را نجات دهد. ما دوستتان داریم و دوست داریم آنگونه باشید که یادمان داده اید.

وقتی نام شما را در میان کارگردانانی که فیلمشان قرار است در مثلا جشنواره ی فجر شرکت کند می بینم غصه ام می گیرد. اسامی را که نگاه می کنم خیلی ها را نمی شناسم ولی شما را خوب می شناسم.

من فلسفه نخوانده ام اما باور های بانو را درک می کنم. شک های هامون و پری را دوست دارم.. از درد لیلا غصه ام می گیرد. هنوز هم اعتقاد دارم اجاره نشین ها جزء ده فیلم برتر سینمای ایران است.

 ولی بابایم دایره ی مینا و پستچی را بیشتر درک می کند. چون این روزها نسل ما خون نمی فروشد. مفت و در روشنای روز خونش را می ریزند. آسفالتهای خیان های شهر قرمز است. توی این مملکت خون نمی خرند ولی شما می دانید قیمت کلیه هایی که از سر نیاز فروخته می شود از خون هم ارزان ترست. آن وقت من حق دارم غصه دار شوم حالا که قرار است چیزی اتفاق بیفتد ما این طرف باشیم و شما آن طرف در کنار حاتمی کیا و شورجه. فرهادی و کیمیایی و قباد ی و کیارستمی و حتی مجید مجید و ملاقلی پور و تبریزی این طرف باشند و کفه ی آن طرف به خاطر حرمت نام شما سنگین شده باشد.

شاید خیلی ها بگویند مگر این مسئله چقدر مهم است. شاید بگویند مته به خشخاش گذاشتن است ؛ ولی نه می دانید عواقب یک گام به عقب برگشتن دلسردی مادری ست که جوان بیست ساله و هفده ساله و سی ساله اش را از دست داده است ؟ دلسرد شدن پدران ماست.

جشنواره ای که هیچ حرمتی ندارد و همه آن را تحریم کرده اند جز پایین آوردن ارزش انسان هایی بزرگ چه اعتباری دارد ؟

آقای مهرجویی ؛

شاید شما هرگز این نامه را نخوانید و از نوشتن ان هم بی اطلاع باشید، که امیدوارم اینگونه نباشد. اما در لحظات کنونی که راه رفتن ما به مثابه راه رفتن بر لبه ی تیغ است هرکسی بیش از هر زمانی دیگر وظیفه ای دارد. ما ارزش ها را از شما فراگرفته ایم و شاید بد نباشد به استاد چیزهایی را یاداوری کنیم.

آزادی خواهی فریاد تمامی نسل هاست و داریم هزینه ی این فریاد را هم می دهیم تا خفه اش نکنند لطفا دست ما را بگیرید تا صدایمان در گلو خفه نشود.

اگرچه این اتفاق هم که نیفتد هنوز هم اگر کسی از من سوال کند با شما نسبتی دارم می گویم خیر ولی عاشق ایشان هستم اما چیزی یک جای دلم  را می لرزاند و این بار غصه ام می گیرد…