گفتوگو با سروش حبیبی به مناسبت انتشار همزاد داستایفسکی
کلاسیکها کهنه نمیشوند
پیام حیدرقزوینی
فرآیند ساخت شهر پترزبورگ یکی از مهمترین نمونههای مدرنیزاسیون از بالا و اجباری بود که در روسیه قرن هجدهم و توسط پطر اول اجرا شد. اما پترزبورگ برای روسیه قرن نوزدهم نیز همچنان مهمترین نمود مدرنیته به شمار میرفت. شهری با شبهای سپید که میبایست نقش دروازه روسیه به دنیای غرب را برعهده گیرد. پترزبورگ و مهمترین خیابان آن، “بولوار نیوسکی”، فضای شهریای را در روسیه تزاری پدید آورد که محل پرسهزنی است و میتوان به دور از اجبار در آن حضور یافت. اهمیت شهر و این بولوار به حدی است که به ادبیات دوران طلایی روسیه راه مییابد. پترزبورگ برای اولین بار به واسطه شعری از الکساندر پوشکین با نام “سوارکار مفرغی” و با عنوان فرعی “حکایتی پترزبورگی” به بستر روایت بخشی از مهمترین شاهکارهای ادبیات روسیه بدل میشود. بولوار نیوسکی، محل اجتماع شهر و مهمتر از آن، محل بروز تمایزها و فاصلههای اجتماعی و طبقاتی هم بود. گوگول در آثارش از جمله در “بولوار نیوسکی”، “یادداشتهای یک دیوانه” و “دماغ” این خصیصه را به تصویر کشیده و بر تمایزهای اجتماعی جامعه جدید دست گذاشته است. بولوار نیوسکی نقطه مواجهه طبقات پایین اجتماعی با افراد صاحبامتیاز بوده و گوگول این بولوار را “خط ارتباطات” پترزبورگ مینامد. به این اعتبار، حضور در نیوسکی برای تهیدستان و کارمندان پایین رتبه خالی از ترس و تحقیر نبوده است. نیوسکی قلمرو طبقه حاکم است و کارمندان و کارگران را به بیرون از مرزهای خود میراند. داستایفسکی در اولین رمانش با نام “مردم فقیر”، در پی صدا بخشیدن به کارمند فقیر برمیآید. قهرمان این داستان، کارمندی نسخهبردار و بیاهمیت در ادارهای دولتی است که البته شغل اصلی خود را قربانی شدن میداند. مردم فقیر، صدایی هرچند لرزان برای کارمندان پایین رتبه به وجود میآورد و بعد از آن، همزاد منتشر میشود. در همزاد کارمندی دولتی با نام “گالیادکین” عزم خود را جزم میکند تا با فرار از موقعیتی که در آن قرار دارد در بولوار نیوسکی حاضر شود. اما این اتفاق به چنان کابوسی تبدیل میشود که او را به مهلکه شک و تردید و در نهایت جنون میکشاند. گالیادکین، زاده پترزبورگ و نظام حاکم بر آن است. او دعوی منزلت انسانی و حضور در فضای عمومی شهر را دارد اما جایی برای او و دیگر کارمندان پترزبورگی نیست. گالیادکین از جمله نخستین شخصیتهای درد کشیده و رنجور دنیای جدید است که نمونههای زیادی از آن را میتوان در ادبیات مدرن یافت. گالیادکین شخصیتی دوپاره است که در پی سرکوب آرزوها و امیالش، در فرآیندی جنونآمیز آنها را به بیرون از خود پرتاب میکند و گالیادکینی دیگر میآفریند. همزادی که شکل تحققیافته آرزوهای خود اوست. اخیرا سروش حبیبی همزاد را به فارسی برگردانده و به این دلیل با او درباره ویژگیهای این رمان و مشخصات زبان و لحن آن، ارتباط داستایفسکی با گوگول و بالزاک و نیز ترجمه آثار کلاسیک گفتوگو کردهایم. سروش حبیبی که پیش از این برخی شاهکارهای داستایفسکی را از زبان روسی ترجمه کرده بود، با ترجمه همزاد پروژه ترجمه آثار کلاسیک روس را پی گرفته و در این گفتوگو باز هم بر این نکته تاکید میکند که آثار کلاسیک هر چند سال یکبار باید ترجمه مجدد شوند چرا که به اعتقاد او “در کار ترجمه، که انتقال معانی است میان اشخاص و این انتقال تابع صافیهای مختلف فرهنگی و شخصی است، نمیتوان از ترجمه کاملا درست مفاهیم و الحان حرفزد.”
انتشار ترجمه شما از “همزاد” داستایفسکی نشان میدهد که همچنان پروژه ترجمه آثار کلاسیک و بهویژه کلاسیکهای روس را پی میگیرید. این در حالی است که بیشتر ترجمههای منتشر شده در این سالها نشان میدهد که مترجمان جوان رغبت چندانی به آثار کلاسیک نشان نمیدهند. با توجه به اینکه ضرورت ترجمه آثار کلاسیک همچنان وجود دارد به نظرتان دلیل بیرغبتی مترجمان جوان به ترجمه این آثار چیست؟
جواب دادن به این سوال برای من آسان نیست. باید از مترجمان جوان پرسید. شاید رمان قرن نوزدهم را قدیمی و کهنه میشمارند و چون خود را امروزی میبینند بیشتر به رمان امروزی میپردازند. لابد معتقدند که رمانهای قرن نوزدهم یا پیش از آن، جوابی برای مسایل امروز جامعه ما ندارند. البته بنده از بعضی جهات به آنها حق میدهم. اما از طرف دیگر معتقدم که نویسندگانی چون بالزاک و ویکتور هوگو و تالستوی و داستایفسکی و گوگول و چخوف و بسیاری دیگر، گرچه در عصر ما زندگی نمیکنند اما کهنهشدنی نیستند. کهنه نمیشوند زیرا انسان و احوال ضمیر او را موضوع بررسی قرار میدهند و زیر ریزبین میبرند. ما برای غور در احوال خودمان باید از خود بیرونآییم و در برابر خود قرار گیریم. و این کار آسان نیست. این نویسندگان، آدمهایی میآفرینند که از بسیاری جهات نظیر مایند. به این دلیل ما آنها را جالب توجه مییابیم و به سرنوشتشان علاقهمند میشویم و بر کارهاشان داوری میکنیم و از این راه خود را میشناسیم. اما اجازه بدهید که از راه توضیح عرضکنم که بنده هم، گرچه دیگر جوان نیستم و به رمان قرن نوزدهم علاقه بیشتری دارم، اما از نویسندگان اروپایی قرن بیستم هم غافل نبودهام و بعضی از آثار مهم هرمان هسه و آنتوان دوسنت اگزوپری و جان ستاینبک و ویلیام فاکنر و دینو بوتزاتی و رومن گاری و مارسل پانیول و گونتر گراس و الیاس کانتی و میگل آنخل آستوریاس و آلخو کارپانتیه و اریک امانوئل اشمیت و آنتونیو تابوکی و آلفرد آندرش را ترجمهکردهام.
برخی مترجمان معتقدند که ترجمه دوباره یک اثر، در واقع نقد ترجمه قبلی هم هست. نظر شما در اینباره چیست. آیا وقتی یک اثر کلاسیک را که قبلا ترجمه شده دوباره ترجمه میکنید این کار را به قصد یک مواجهه انتقادی با ترجمه قبلی انجام میدهید، یا ضرورتهای دیگری را در نظر دارید؟
البته خوبست که مترجم قبل از دستزدن به ترجمه اثری، ترجمه یا ترجمههای قبلی آن اثر را مطالعه کند و این البته یکجور نقد آن ترجمههاست (البته نقد را به معنی سنجش به کار میبرم، نه مثل بعضی، به معنی عیبجویی). یعنی خوبست شرح و نتیجه تلاش دیگرانی را که پیش از آنها به این راه رفتهاند و با همان اثر گلاویز شدهاند دنبال کنند و ارج آنها را بشناسند و قدر آنها را بدانند. اگر این کار را بکنند، چهبسا ترجمه دوباره یا سه باره را لازم نبینند و وقت و تلاش خود را صرف ترجمه آثار ترجمه نشده کنند. یا اگر نارساییهایی در عرضه اثر در ترجمه آنها دیدند خود از آن بپرهیزند. من این کار را میکنم. افسوس ترجمه بیشتر آثاری که من ترجمه تازهای از آنها عرضه کردهام دهها سال یا بیشتر، پیش از من از زبانهایی غیر از زبان اصلی به فارسی گردانده شدهاند و این خود منشاء نادرستیهایی، گاهی مهم بودهاست. از اینها که بگذریم انتظار کتابخوانها نیز از ترجمه به تدریج عوض میشود. دوستداران رمان در نقد آثار ادبی باریکبینتر و ظریف سنجتر میشوند. زبان فارسی هم به علل مختلف و از جمله از برکت رواج رمان تحول سریعتری یافته و در بیان دقایق احوال نفسانی توانمندتر شده است. اینست که، همانطور که در جاهای دیگر هم گفتهام شاهکارهای بزرگ ادب جهان خوبست هر ۱۰، ۱۵ سال یکبار دوباره ترجمه شوند. بنده خودم قصد دارم، اگر عمری بود و خدا توفیق داد در ترجمههای گذشتهام، ۱۵ سال بعد از اولین انتشارشان تجدیدنظر کنم. اما در مورد چند اثر دوباره ترجمه شده متن ترجمه پیشین را نخواندهام. اولا به علت آنکه نمیدانستهام که دیگرانی پیش از من آنها را ترجمه کردهاند و این بیخبری البته اسباب مباهات من نیست. اما در بیشتر موارد ناشر تاکید کرده است که ترجمه قبلی مدتهاست در بازار نیست، یا آن را نارسا دانسته است.
در مورد همزاد، ترجمههای قبلی آن رمان را چگونه مییابید؟
من نمیدانستم که از این کتاب حتی یک ترجمه وجود دارد، چه رسد به ترجمهها! این بیاطلاعی تا اندازهای از آنجا بوده است که افسوس بیش از ۳۵ سال است که از ایران دورم و چون مترجمان، اغلب به ترجمه شاهکارهای بزرگ داستایفسکی پرداختهاند و به آثار آغازین و نامعروفتر او اقبالی نشان ندادهاند، کمتر احتمال میدادم که این اثر کمتر شناخته شده او ترجمه شده باشد. به علت همین اهمال مترجمان به ارایه آثار کوچکتر او، بنده فکرکردهام کلیه آثار این نویسنده بزرگ را، البته بعد از کسب اطلاع از وجود ترجمهای دیگر و در صورت وجود، بعد از مطالعه آن ترجمه، یا ترجمهها، ترجمهکنم. به این ترتیب خواننده علاقهمند میتواند خویشاوندیهای موجود میان آثار این داستانسرای کمنظیر را دریابد و در سیر تحول کار او باریک شود.
همزاد گویا دومین اثر داستایفسکی است و در آن داستایفسکی هنوز به دوران اوج خود نرسیده است. اما در این رمان هم بارقههایی از داستایفسکی دوران اوج دیده میشود. شخصیتهای داستایفسکی غالبا درگیر احساسات و هیجانهایی عجیب و غریباند. آنها در انتظار واقعه یا معجزهای هستند تا رستگار شوند و به دنبال حل مسایل واقعی به گونهای غیرعقلانی و غیرواقعیاند. “گالیادکین” رمان همزاد نیز همینگونه است. آیا میتوان گفت که در همزاد ما با طرحی هنوز قوامنیافته از شاهکارهای داستایفسکی مواجهیم؟ مثلا میتوان گالیادکین را طرح پیشین و نمونهای هنوز کامل نشده از “راسکولنیکف” جنایت و مکافات شمرد؟
چطور ممکن است غیر از این باشد؟ اشخاص مختلف رمانهای داستایفسکی نماینده وجوه مختلف ذهن خود اویند و با رشد توانمندی او و افزایش تجربهاش به تدریج سنجیدهتر و به تبلور یعنی خلوص نزدیکتر میشوند. به طور کلی میان اشخاص برجسته رمانهای او شباهتهای بسیار موجود است. اما بنده در شباهت راسکولنیکوف با گالیادکین کمی شک دارم. البته هیچ یک به آدمهای عادی شباهت ندارند و کارهای غیرعادی میکنند. هر دو از جهان واقعیات دورند. اما راسکولنیکف آدم فرهیختهایست. دانشجوست و سخت کتابخوان. آثار نیچه را با شیفتگی خوانده است و از او سخت متاثر است. خود را ابرمرد میشمارد، یا میخواهد چنین بشود. میخواهد در دنیا نظامی نو حاکم کند و طرحی نو دراندازد و برای رسیدن به این منظور اول میخواهد بر خود چیره شود. به طوری که خود را مجبور میکند پیرزن رباخوار را، که انگل جامعه میشمارد از میان بردارد گرچه آدمکش نیست و این کار برایش بسیار دشوار است. احساسهایش لطیف و نجیبانه است. گرچه بیچیز است و برای مسکن و خوراک خود به صاحبخانهاش بدهکار است، مختصر پولی را که مادرش برایش فرستاده به خانواده مارملادوف میبخشد، آن هم پنهانی! و خلاصه عاقبت نزد سونیا به جنایت خود اعتراف میکند و در نور عشق رستگار میشود. حالا جای این نیست که بیش از این وارد جنایت و مکافات شویم. به عکس گالیادکین آدمیاست در عین خودپرستی سبک مغز. آدم نااصلی است و به هیچ روی نمیتواند به راه مستقیم رود. مدام میگوید هنوز آماده نیست. و تازه خود را مثل دیگران میداند. میگوید من هم مثل همهام. هیچ فرقی با دیگران ندارم! نوکرش پتروشکا، در دل و نیز نزد دیگران مسخرهاش میکند. گالیادکین برای شرکت در مجلسی که به آن دعوت نشده کالسکه و فراک کرایه میکند و برای نوکرش نیز لباس پیشخدمتان اشراف را. از ثروتمندان تقلید میکند و گرچه قصد خرید ندارد به مغازههای لوکس میرود و چیزهایی سفارش میدهد و بیآنکه بیعانهای بپردازد میگوید بازمیگردد و کالاهایی را که پسندیده است میبرد. اسکناسهای درشتش را خرد میکند تا کیف پولش، حتی برای خودش، که البته از مقدار پول درون آن خبر دارد پر پول بنماید. گالیادکین مردی تنبل است و بسیار از خود راضی و از بلندپروازیهای آرمانی راسکولنیکف در او اثری نیست. راسکولنیکف در پست و بلند راه دشوارش، طی سلوکی سخت محنتبار به سوی آرمانی انسانی پیش میرود. حال آنکه گالیادکین زیر فشار جو اداری پترزبورگ و توسریهایی که ناگزیر میخورد خرد میشود. به دختر جوان مدیرکل سابقش عاشق میشود و آرزوی ازدواج با او را دارد. و از اینکه خواهرزاده رییسش، که تازه به کار وارد شده از او جلوتر میرود و با معشوقه خیالی او نامزد میشود سخت تلخکام است و بعد از اینکه با رسوایی از خانه بیرونش میکنند، عاقبت تاب نمیآورد و شخصیت دوگانهاش شکافته میگردد و در راه تباهی پیشمیرود الا آخر.
لحن و زبان گالیادکین تکهتکه و همراه با لکنت و در موارد زیادی به گفتار جنونآمیز شبیه میشود. قهرمان رمان نمیتواند منظور خود را به روشنی بیان کند و جملات او گاه با فقدان معنا روبهروست. برای برگرداندن این لحن و زبان تکهتکه از ویژگیها و امکاناتی در زبان فارسی استفاده کردهاید که کمتر در ترجمههای فارسی مورد استفاده قرار میگیرد. برای مثال گالیادکین در حرفهایش جابهجا از کلمات و عباراتی مثل “چنین و چنان” و “فلان و بیسار” و “اینجور و آنجور” استفاده میکند. ممکن است کمی در مورد لحن کتاب و ترجمه آن صحبت کنید؟
داستایفسکی پیش از شروع به نوشتن کتاب، زبان گالیادکین را آفریده است. اگر اشتباه نکنم انجیل یوحناست که با این عبارت شروع میشود، که اول کلمه بود و کلمه نزد خدا بود…. یعنی کلمه مقدم بر انسان است. داستایفسکی هم اول زبان قهرمانش را آفریده است و بعد خود او را ساخته و سرنوشتش را پرداخته است. شخصیت گالیادکین از کلامش زاده شده است. داستایفسکی به قدری با شخصیت قهرمانش درگیر و در او غوطهور بوده که خود مدتی گالیادکین شده است. گالیادکین ذهنی ناسالم دارد. خود به درستی نمیداند چه میخواهد بگوید. منظورش در پرده ابهام است. این تردید و تمجمج و لکنت از ویژگیهای گفتار اوست. این تکیه کلامهای خاص و غیرعادی او مثل “چنین و چنان” و امثال آن برای پر کردن جای خالی در سلسله گسسته فکر اوست و در زبان روسی نیز به همین اندازه غیرعادی و به تعبیری بیمعنی است. بنده در برگرداندن این لحن با مشکل خاصی روبهرو نبودهام. فقط کوشیدهام که متن را تا جایی که بتوانم درست و دقیق ترجمهکنم. گفتار گالیادکین البته با گفتار بدلش گالیادکین کهتر شباهت ندارد. وجوه شخصیتش چیزهایی است که گالیادکین مهتر دوست میداشت داشته باشد. زیرا این بدل آدمی عادی است. در محیط اداری موفق است و در معاشرت با دیگران مشکلی ندارد و این تفاوت شخصیت البته در گفتارش منعکس است.
از دیگر نکات رمان همزاد چند لحنی بودن آن است. مثلا لحن پزشک آلمانی گالیادکین که نمیتواند بهخوبی روسی حرف بزند کاملا خاص و متفاوت است. یا لحن گالیادکین کهتر با گالیادکین مهتر فرق میکند. برای انتقال این تغییر لحن در زبان فارسی چه ویژگیهایی از زبان مقصد را مدنظر داشتهاید؟
طبیعی است که لحن کلام اشخاص مختلف باید با شخصیت هر یک سازگار باشد. در این رمان شیوه گفتار و لحن گالیادکین مهتر و پزشک آلمانیتبارش و پتروشکا، نوکر گالیادکین که بیسواد است از دیگران متمایز است. درباره اختلاف لحن دو گالیادکین کهتر و مهتر در سوال بالا توضیحی دادم که امیدوارم رضایتبخش بوده باشد.
حالا که بحث لحن در ترجمه پیشآمد، اگر موافق باشید میخواستم کمی بیشتر درباره مساله درآوردن لحن در ترجمه صحبتکنید. بعضی مترجمان معتقدند که انتقال لحن اصلی یک اثر به زبان مقصد امکانپذیر نیست. چرا که هر مترجم متن را از فیلتر ذهنی خود عبور میدهد و بنابراین ممکن است با عینکی به اثر نگاه کند که با عینک مترجم دیگر که میخواهد همان اثر را به فارسی برگرداند متفاوت باشد. مترجمانی که چنین اعتقادی دارند میگویند ممکن است چند مترجم یک اثر واحد را با لحنهایی متفاوت ترجمهکنند. نظر شما در اینباره چیست؟
این بحث فقط محدود به انتقال لحن نیست. درباره واژگان و بهطور کلی در انتقال مفهوم از طریق واژهها بیشتر مطرح است. شما صحبت از فیلتر و عینک کردید. من با گفته شما بسیار موافقم. هر یک از ما، یک جور صافی یا عینک ذهنی داریم که خاص خودمان است و تابع آن چیزی است که هنگام تولد بودهایم و بعد، در اثر آموزش و تجربههامان طی زندگی شدهایم. یعنی پیشینه فرهنگی ما و اینها هیچ یک برای دو نفر یکسان نیست. ما مفاهیم را، چه هنگام پذیرش، یعنی وقتی چیزی میخوانیم یا میشنویم یا میبینیم و چه در وقت صدور، یعنی وقتی آنچه در ضمیر داریم به راههای مختلف به دیگران ابلاغ میکنیم، از آن صافی میگذرانیم. چنانکه در جای دیگر هم گفتهام مثلا واژه برف، که از نظر فیزیکی معنایی مشخص دارد و برای همه یکی است، در هر یک از ما تصویری عاطفی پدید میآورد که خاص هر یک از ماست. برای کسی که اهل ورزشهای زمستانی است با لذت و تفریح و خاطرات شیرین همراه است و اگر خدانکرده این شخص در ضمن اسکی دست و پایش شکسته باشد، یا مثلا خبر بدی شنیده یا شاهد منظره جانخراشی بوده باشد، این تصویر رنگی تیره میگیرد و با احساسهای ناخوشایندی متداعی است. حال آنکه برای تهیدستی که پول زغال برای گرم کردن کرسی زن و بچهاش ندارد حتی سفید هم نیست و در چشم او رنگ زغال دارد. یا واژه شتر، به عربی “جمل” و به انگلیسی “کمِل”، که در میان اعراب جای خاصی دارد و برای رنگ پشم یا شیوه حرکت یا انواع غریدنش و خلاصه همه چیزش لغات بسیار وجود دارد. اما همین لغت، «کمل» برای یک ساکن آلاسکا فقط با سیگارش متداعی است که تصویر این جانور روی پاکت آن نقش شده است! غیر از آن حامل هیچ پیامی نیست. زیاد حاشیه رفتم و این تفاوتها را زیر ذرهبین بردم. خلاصه اینکه هرکس ضمن خواندن رمان از واژهها تعبیری خاص خود میکند. البته مترجم نیز از این قاعده برکنار نیست. او، برای اینکه تعبیرش از رمانی که میخواهد ترجمه کند تا ممکن است به حقیقت، یعنی به آنچه نویسنده میخواسته بگوید، نزدیک باشد باید گذشته از تسلط کافی بر زبانهای مبداء و مقصد به احوال نویسنده و اوضاع اجتماعی کشور او و تاریخ آن نیز آشنا باشد. از این راه تعبیرش از واژههای به کار رفته، به آنچه منظور نویسنده بوده نزدیکتر خواهد بود. البته طبیعی است که ترجمه دو مترجم از متن واحد (البته اگر لغزشهایی را که به علل مختلف ممکن است روی دهد و از مقوله اشتباه است کنار بگذاریم) با هم یکسان نباشد. علت اینکه ترجمه فلان مترجم، مثلا ترجمه فرانسه ژرار دو نروال از فاوست گوته به زبان فرانسه از دیگر ترجمههایی که از این اثر شده بهتر و معروفتر است، بهطوری که خود گوته آن را بسیار پسندیده است، از آنجاست که اولا او خود شاعر بوده و دوم اینکه از نظر احساس و ادراک مطالب به گوته نزدیک و تعبیرش از اشعار او، به آنچه گوینده احساس میکرده و میکوشیده ابلاغ کند نزدیکتر از دیگران است. خلاصه اینکه در کار ترجمه، که انتقال معانی است میان اشخاص و این انتقال تابع صافیهای مختلف فرهنگی و شخصی است، نمیتوان از ترجمه کاملا درست مفاهیم و الحان حرف زد. درستی ترجمه امری بسیار نسبی است.
مترجمانی هم هستند که لحن و زبان اثر را چنان ایرانی میکنند که خواننده دیگر حس نمیکند که اثری خارجی را میخواند. این را مثلا درباره ترجمه شاملو از “دن آرام” شولوخف میگویند. به نظر شما مترجم تا چه حد میتواند اثری خارجی را به اصطلاح ایرانیزه کند؟
بله، این نکته بسیار حساسی است. درک درست متن و انتخاب واژهها و رعایت سبک نوشته و مراعات فضای داستان مسایل مهمی است که کیفیت ترجمه به آنها بستگی دارد. بنده معتقدم که ترجمه باید طوری باشد که اگر فرضکنیم نویسنده فارسی زبان میبود، آن جور مینوشت. این فرض البته فقط در مورد دو شق اول، یعنی انتخاب واژهها و سبک نوشته وارد است و شامل فضای داستان نمیشود. فلان کلیسا یا زیارتگاه فرنگی را نمیتوان امامزاده یا سقاخانه ترجمه کرد. گرچه اماکن مقدس فرنگیان از نظر جایی که در دل مومنان مسیحی دارند با امامزادههای خودمان بسیار شبیهاند و آرزومندان خواهشهای خود را به آنجا میبرند و بر هر دو دخیل میبندند. یا مثلا یک بیت حافظ را نمیتوان در دهان یک فرنگی گذاشت، هرچند که مفهومی که منظور است با بیت حافظ بسیار نزدیک باشد. ولی مثلا در مورد فحشها ناگزیر باید معادلی در میان دشنامهای فارسی برایشان پیدا کرد. زیرا فحش را اگر لغت به لغت ترجمهکنیم هرگز تیزی و زهری که طبعا فحش باید دارای آن باشد نخواهد داشت و احتمالا فحش به حساب نخواهد آمد. مساله دیگر بهکار بردن زبانواره عامیانه در مکالمات اشخاص داستان است البته یک مارکیز یا کنت هنگام مکالمه هم زبانی شسته و رفته و سلیس، که با لفظ قلم نزدیک است بهکار میبرند. ولی یک کارگر معدن یا دهقان شیوه گفتار خود را دارد و اگر لفظ قلم بر زبانش بگذاریم زنگی غیرعادی خواهد داشت. چون از شادروان شاملو و ترجمه رمان شولوخف را نام بردید. باید بگویم که کار او، از امانت ترجمه که بگذریم، (البته منظورم این نیست که او امانت لازم را در ترجمه رعایت نکرده! بنده در اینباره نمیتوانم چیزی بگویم زیرا متن ترجمه او را با اصل مقایسه نکردهام و قضاوتی نمیکنم.) اما به کار بردن تعبیرهای عامیانه را در مکالمه، که او در آن استاد است بسیار میپسندم. و هنگام خواندن آنها احساس نمیکردم که فضا فضای روستای روسیه نیست. خاصه که شاملو در به کار بردن این تعبیرها استاد بود و آنها را بجا به کار میبرد. اما آنچه در این زمینه گفتنی است این است که بهتر است که این تعبیرهای عامیانه و شکستن کلمات که در مکالمه بسیار دلنشین است به همان مکالمه محدود بماند و به سخنان راوی سرایت نکند. وقتی طبیعت را وصف میکند یا درباره مثلا طلوع خورشید حرفی میزند نباید این لحن را به کار ببرد یا واژهها را بشکند و این چیزی است که شاملو در اثر مزبور همیشه رعایت نکرده است. اینجا اجازه بدهید یک نکته را ذکر کنم. به کاربردن تعبیرات و ترکیبهای شیوه بیان عامیانه، در صورتی که با رعایت امانت ترجمه ممکن باشد کار خوبی است و به پیشرفت زبان رمان کمک میکند. این کاریاست که در میان داستاننویسان ما از صادق هدایت و جمالزاده به بعد رایجشده و به تکامل و رنگینی زبان رمان کمککرده است. این زبان، (اگر بشود برای این شیوه نوشتار واژه زبان را به کار برد) رنگین و بسیار گویاست. مثلا “ولو شدن” (به معنی لمیدن) یا “تلپی افتادن”» یا “به پهنای صورت اشک ریختن” یا “توی دست و پای کسی پیچیدن” و…. تصویر را کاملتر میرساند.
به همزاد برگردیم. یکی از مهمترین ویژگیهای این رمان تحول و تکامل شخصیت رمان در طول داستان است. گالیادکین در طول داستان بنا به اتفاقات و احساساتی که برایش به وجودمیآید با جنون مواجه میشود و در طول داستان این جنون تکوین مییابد و شخصیت خود گالیادکین ناچار استحاله میشود. ممکن است قدری در مورد تکامل شخصیت رمان در طول داستان توضیح دهید؟
آقای گالیادکین از اول هم مشاعر چندان سالمی نداشت وگرنه کارهایی را که در جواب سوال چهارم ذکرش رفت نمیکرد. و با وجود تندرستی جسمانی به دیدن پزشکش نمیرفت و وقت او را نمیگرفت و پرت و پلاهایی را که گفت نمیگفت. یا در کافه برای همکاران جوانش که دستش انداخته بودند سخنرانی نمیکرد. اما بعد با ضربه شدیدی که در آستانه در خانه مدیرکل سابقش، به او خورد و وقتی از پلکان خدمتکاران پنهانی به جایی، که در دل خانه خود میشمرد وارد شد و او را با رسوایی بیرون انداختند، چنانکه از شدت تلخکامی خرد شد، در درونش انفجاری پدید آمد و در آن شب توفانی، کنار کانال منجر به جدایی بخشی از او گردید. با این حال ابتدا درصدد دوستی با این نیمه دیگر خود برآمد. با او صیغه برادری خواند و او را به خانه خود دعوت کرد و به او پناه داد و خیال داشت برای همیشه با او همخانه شود و با او زندگی کند، که تیرش به سنگ خورد و جدایی از او کمکم صورت دشمنی شدیدی به خود گرفت، تا همزادش روانه تیمارستانش کرد.
داستایفسکی در این داستان تحتتاثیر گوگول بوده و همانگونه که در پیشگفتار کتاب هم اشاره شده در زمان نوشتن همزاد به گوگول نظر داشته است. گذشته از شباهتها، به نظر شما در این رمان وجه تمایز داستایفسکی با گوگول کجاست؟
گوگول در آسمان داستان روس از ستارگان قدر اول است و طبیعی است که داستایفسکی جوان بکوشد از او پیرویکند. اما در این کار از معلم خود پیشی گرفته است و خود نیز از این بابت احساس غرور میکرده است و از همین جاست که مورد توجه و محبت فوقالعاده بیلینسکی، منتقد بزرگ روس قرارگرفته است. مساله شقهشدن شخصیت نزد گوگول به صورت جدا شدن بینی قهرمان داستان و اعلام استقلال او صورتگرفته است. حال آنکه این انشقاق در همزاد به صورت جدا شدن دو شخص کاملا ناهمسان نمایان میشود، که در قالب گالیادکین همزیستی میکردهاند و هر یک خصوصیات ویژه و با هم متضادی دارند و طبیعیتر و معقولتر مینماید، خاصه اینکه علل این انشقاق با هنرمندی بیان شده است، یعنی سنگینی محیط اداری و نظام نرمیناپذیر و جبار دیوانسالار پترزبورگ که کارمندان را به صورت عروسکهای مسکین نمایان میسازد. همین شباهت میان آکاکی آکاکییویچ داستان “پالتو” و ماکار دیووشکین “مردم فقیر”، چنانکه میان بسیاری از اشخاص داستانهای این دو نویسنده موجود است.
در همزاد نخستین نشانههای تحلیل روانشناختی شخصیتها، چنانکه بعدها در “یادداشتهای زیرزمین” به شکل پختهتری اتفاق افتاده دیده میشود. اینطور نیست؟
بله، ولی ما از همان داستان اول داستایفسکی، یعنی “مردم فقیر” با این نمونه کارمند مسکین پترزبورگی آشنا میشویم. وصف این سرنمون بعدها، همانطور که گفتید، در “یادداشتهای زیرزمین” ادامهیافته و به کمال رسیدهاست. در این داستان کارمند از جامعه مطرود، درمانده مثل موشی به سوراخ خود در زیرزمین پناه میبرد و در فلاکت اخلاقی میپوسد تا جایی که از کارهای شرمآور خود، از ناکامیهای تلخ خود به گونهای لذت میبرد.
تاثیر بالزاک در داستایفسکی غیرقابل انکار است. خاصه آنکه آغاز فعالیت ادبی داستایفسکی همراه با ترجمه آثاری از ادبیات فرانسه از جمله بالزاک بوده است. میتوان آثار بالزاک را نمونهای نخستین از وضعیت شخصیتهای تحقیر شده و مطرود آثار داستایفسکی دانست. در مورد تاثیراتی که داستایفسکی از او گرفتهاست نظرتان چیست؟
بله، داستایفسکی از بالزاک تاثیر بسیار پذیرفته است. به قدری در جهان اشخاص داستانهای بالزاک غرقه بوده، که مدتی خود را در قالب یکی از اشخاص داستانهای او، یعنی لوسین دو روبمپره در نظر میآورده است، که روزنامهنگاری موفق و عیاش بوده و در جامعه بورژوای آن روزگار فرانسه میدرخشیده و بانوان بسیاری را واله و شیدای خود میساخته است. داستایفسکی بعد از موفقیت درخشان داستان “مردم فقیر” به تقلید از او چندی به همسر دوستش، پانایف دل میبازد و میخواهد دل او را اسیر خود سازد.
چنانکه میدانیم، بالزاک جامعه عصر خود را با باریکبینی عجیبی وصف کرده و عرصه بررسیاش به یک یا چند نمونه محدود نبوده است. در تمام لایهها و شوون اجتماعی آینه گردانده و مجموعه عظیم کمدی انسانیاش را به وجود آورده است. بالزاک در ژانویه ۱۸۴۴ سفری به روسیه کرد و سه ماهی در پترزبورگ ماند. روزنامهها همه در ستایش او از هم پیشی میجستند. در این جو بود که داستایفسکی تصمیمگرفت شاهکار بزرگ بالزاک، “اوژنی گرانده”را به روسی ترجمه کند و به قدری در این داستان غرقه بود که حتی بعضی تکیهکلامهای او را، مثل “on verra” (خواهیم دید) در نامهاش به برادر خود میخاییل به فرانسه میآورد. اما نفوذ شاعران و نویسندگان آلمانی نیز بر او کمتر از نفوذ بالزاک نیست. او در دوران تحصیل در مدرسه مهندسی ارتش شبها وقت خود را صرف خواندن شیللر میکرد و حتی اشعار او را از بر میکرد. بعدها به برادرش تکلیف کرد که “راهزنان” و “دن کارلوس” او را به روسی ترجمهکند و خود میخواست یک مجموعه آثار شیللر را به روسی عرضه کند. یان پاول و هوفمان نیز در او نفوذ بسیار داشتند.
مواجهه منتقدان با اولین کارهای داستایفسکی؛ “مردم فقیر” و “همزاد” چگونه بود؟
اولین اثر داستایفسکی با استقبالی که از آن شد موجب شهرت داستایفسکی گردید و توجه بیلینسکی را به او جلبکرد؛ به طوری که این منتقد بزرگ بیصبرانه منتظر داستان دوم او، یعنی “همزاد” بود. داستایفسکی خود معتقد بود که همزاد از “مردم فقیر” بسیار موفقتر خواهد بود. میگفت که دوستانم “همزاد” را بعد از “نفوس مرده” گوگول بزرگترین رمان روسی میدانند. داستایفسکی در دسامبر ۱۸۴۵ چند فصل از کتابش را در خانه بیلینسکی برای گروهی از منتقدان و نویسندگان، خواند. تورگنیف نیز در آن مجلس حضور داشت. به قول گریگورویچ، بیلینسکی شرح داستایفسکی را با لذت و حرص بسیار، میشود گفت میبلعید. و نمیتوانست از تحسین او خودداریکند.
خاصه سبک نگارش نوشته و موضوعی که داستایفسکی انتخاب کرده بود نظرش را جلبکرده بود و تکرار میکرد که فقط داستایفسکی است که میتواند دقایق روانشناختی را به این استادی بیان کند. با وجود این به او خاطرنشان میکرد که باید به قول معروف دستش را نرم کند. منتقدان نیز همه این اثر را پسندیدند اما بعد از انتشار اثر خردههایی بر آن گرفتند. خاصه آن را زیاده طویل یافتند و همین طولانی بودن اثر را موجب کسالت خواننده دانستند و داستایفسکی تغییراتی در آن داد و اصلاحاتی کرد.
منبع: روزنامه شرق