شبکهی ۱ در هر شماره گزیدهای از استاتوسهای کاربران شبکههای اجتماعی را با محتوای ادبیات، فرهنگ و هنر منتشر میکند.
مرجان صائبی: ابهام در موسیقی و در جشنواره
واقعیت اصلی این است که مبهمبودن وضعیت و مشروعیت موسیقی در ایران باعث شده موسیقی مثل طفلی بیصاحب، صد صاحب داشته باشد که برمبنای منافع سیاسی، مالی و سلیقهای هروقت که خواستند ادعای مالکیتش را بکنند و انگار عده زیادی هم از این صاحبان که مشروعیت خودشان هم زیر سوال است، خیلی مایل به شفافسازی شرایط نیستند و ترجیح میدهند همین فضای مبهم همچنان بر موسیقی حاکم باشد، چون در غیراینصورت شاید روشن شود چه کسانی از این آب گلآلود ماهی گرفتهاند. جشنواره موسیقی هم نمادی بارز از این ابهام تعمدانه است که سالهاست دچارش هستیم و امید به اتفاقی مبارک یا جریانساز، بیشتر شبیه یک خوشبینی ناآگاهانه و کودکانه است.
امید رضایی: هرگز نخواهم دانست
هر صبح برات مینوشتم: “من روز خویش را با آفتاب روی تو کز مشرق خیال دمیده است، آغاز میکنم”.
و هر شب: “دوباره موهایش را گشود معشوق و شب شد”.
حالا آفتابت، حتی از مغرب خیال، غروب کرده و موهات رو زیادی گشودی، جوری که همهش شبه.
تا پارسال به قول خودت “باهمان تنهایان” بودیم و من بهت گفتم که “تا تو نیستی خورشید طلوع نمیکنه که بدونم بلندترین شب سال کدومه”.
امسال که همه میگن امشب بلندترین شبشه، میدونم که هرگز نخواهم دونست بلندترین شب سال کدوم شبه…
یزدان سلحشور: افترا
من کلاً از فالنامه متنفرم چون هر فالنامه ای رو که خوندم درباره متولدین آذر که ماه تولد منه، بد نوشتن. به خدا افتراس! جدیدآً هم دیدم توی یکی از این صفحات نوشته بودن که آذری ها قد و یک دنده هستن! خیلی بهم برخورد چون با یک دنده، شما خیلی بخواهید سرعت بگیرید، 20 تاست! همین جا از متولدین ماه های دیگه دعوت می کنم برای خاتمه دادن به این بحث، تعداد ِ دنده های خودشونو مشخص کنن! فقط اینو از اول بگم که در ایران محدودیت سرعت تا 120 کیلومتر داریم بنابراین، از دنده 5 به بالا قبول نرسید و گواهینامه شو سوراخ میکنن و باید دوباره بره با دنده دو امتحان بده، دیگه خود دانید!
افشین یاوری: جای نامعلوم
داستان یک مبل بدر روی مبل نشسته بود و داشت به جای نامعلومی نکاه می کرد. مادر داشت به ارامی مثل همیشه کارهای خانه را انجام می داد. خواهر بزرکم تو اتاق خودش به موسیقی کوش می داد و خواهر کوجکم توی حیاط داشت با دو جرخه اش بازی می کرد منم خودم داشتم به به اهنک کروه مادر تاکنیک کوش می دادم که تازکی از دوستم کرفته بودم جند ماهی بود که با او اشنا شده بودم. یه دوستی فراتر از دوستی های معمولی، از اون دوستی های ضربان قلبتو بالا می بره، همین می دیدمش یه خوشحالی غیر قابل توصیف بهم دست می داد. همه جیز از یک سال ونیم قبل شروع شده بود یک ورشکستکی که زندکی ما رو زیر رو کرد. بدرم یک کارخانه دار معتبر تو یه شهر کوجک بود که در عرض یه مدت کوتاه ودر بی جند اتفاق همه جی رو از دست دادیم. و حالا تویک خانه اجاره ای زندکی می کردیم، وتنها جیز باقیمانده از ثروت کذشته امون یک دست مبل ایتالیای بود. همه وسایل لوکس خانه رو بخاطر مخارج روزمره تقریبا فروخته بودیم. شکستکی غرور بدرم وسکوت مادرم خیلی اذیتم می کرد. من که تازه درس دبیرستان رو تمام کرده بودم وکلی برنامه برای ادامه تحصیل داشتم حالا همه مثل یه رویا شده بود، زندکی کذشته ام مثل یه خواب بود. یه روزمثل همیشه اومدم بیرون تا دوستمو ببینم تو این شرایط دیدن او مثل یه تکه ای شاد از زندکی بود که می تونستم لمسش کنم. دوستم یه زندکی بسیار ارام داشت که من نزدیک دوسال بود که از ارامش دور بودم. همیدکرو دیدیم با او دست دادم و شادغیره قابل وصفی تمام وجودمو کرفت. کفت فردا شب می خوام بیام خونه ا تون منم کفتم باشه، اما در فکر این بودم که هیجی تو خونه نمونده همون یک دست مبل هم داریم می فروشیم. وقتی به خانه برکشتم مادرم سمساری رو اورده بود که رو مبل اخرین جیزی که ثروت مون باقی مانده بود قمیت می کذاشت. بعد از رفتن خریدار به مادرم کفتم نمیشه تا بس فردا صبر کنیم، کفت جرا کفتم بخاطر دوستم امشب میاد خجالت می کشم که هیجی تو خونه نباشه مادرم کفته نمیشه تا نیم ساعت دیکه میان می برن. من دیوار تکیه دادم ومادرم به من نکاه کرد من دیکه هیجی نکفتم رفتم تو اتاقم وبه اواز قو ی جایکوفسکی کوش دادم دوستم جند بار زنک زد ومن جواب ندادم بعد دو روز اومد بیرون به او تلفن کردم اونم جواب نداد.
آزاده پاکنژاد: تصویر
این تصویر همان تصویر نیست، چیزی شبیه همان هم نیست ولی می تواند یادآور محله ای باشد.
رسمم این بود که هر جور دلم بخواهد اسم بگذارم، مثلا خانه عمو در خیابان لعلعی بود و من لیلی می گفتمش و میدان کوچکی داشت که حتمن فرهادی در آن نشسته بود یا خانه خاله خیابان کلاه دوز بود و برای من همیشه کفشدوزک قرمز گلی بود با نقطه های سیاه براق که سر خیابانش یک باجه تلفن زرد داشت، ولی محله خودمان همان بود بهتر از دوازده متری سعادت نمی شد، نمی توانست باشد.
نه اینکه وجه مشخصی داشته باشد از آن کوچه های کاهگلی با سرو و نهر نبود اصلا از درختانش من فقط همان درخت زردآلو وسط حیاط خانه را به یاد دارم و آن درخت موی تنبل همسایه که یک سال در میان انگور سیاه می داد با دانه های درشت.
یکی از خوبی هایش برای من همان خانه های مرمری نوساز بود و بی بی جلو در خانه اکبر آقا و ملیحه و مهران خواهران چاق و لاغر همسایه و البته اصغر آقا که شهید شد و پیکان سبز داشت و ما را هر جمعه مهمان دشت سبز اطراف جاده می کرد یک تیر برق چوبی هم داشت که من با برخورد به آن فهمیدم چشمم ضعیف است و عینکی شدم این ها همه دوازده متری سعادتی بود که بنظرم نه تنها نام خوبی برای یک کوچه بود،بلکه نام خوبی برای یک کتاب هم هست و البته نام خوب “تا هفت سالگی من”.
کیوان مهرگان: اگر روزنامه می خوانید؛بخوانید
۱- ژیلا بنی یعقوب کتابی دارد به نام روزنامه نگاران غصه میخورند و پیر میشوند. کتاب مهمی است. به همه روزنامه نگاران قدیمی و جدید توصیه میکنم آن کتاب را بیابند و بخوانند.
۲- این روزها محمد قوچانی عزیز به خاطر توقیف روزنامه مردم امروز تحت فشار زیادی قرار گرفته. حملات به قوچانی، آدمی را آزرده میکند. هزار دلیل دارد یکی آنکه همه ما با آن ذهنیت خود مقدس پندار که میگوید من مرکز دین و مذهبم میگویی نه متر کن، همداستان شدهایم که قوچانی نباید آن تیتر را میزد. خب سر این کلاف را بگیریم میرسیم به آنجا که همه کسانی که متتفاوت میاندیشند و عمل میکنند باید ریخت تو دریا.
۳- چند روز پیش این عکس در صفحه یکی از دوستان به اشتراک گذاشته شده بود. عکسی هولناک است که به رغم سادگیاش گویای وضعیت بحران زده روزنامه نگاران ایران است. در این عکس سه تن درگذشتهاند: ازراست به چپ: مهران قاسمی، احمد بورقانی، ایمان ابراهیمبای سلامی. هرکدام متعلق به یک نسل از روزنامه نگاری ایران. به قول شاعر مگر ما چقدر زنده بودهایم که باید اینقدر بمیریم.
در عکس دو نفر هم کوچ کردهاند. پناه فرهاد بهمن در وسط تصویر و مراد ویسی.
هادی حیدری و علی دهقان هم دست کم یکبار به خاطر کارهاشان طعم بازداشت را چشیدهاند. زندان، مهاجرت و مرگ
۴- از مویه کردن بیزارم. اما اجاز بدهید اینجا کمی مویه نه، نعره بزنم که مگر ما چه گفتهایم و چه کردهایم که سرنوشتمان از فرط تراژیک بودن، کمیک شده؟