طبیعت هم بهانه می کند، باد با قلدری می پیچد توی شاخ و برگ خشک درخت ها که هی، این منم، باد، که می تواند به یک فشار از ریشه درت بیاورد. اما زمین، از زیر ترین لایه ها، گرم می شود و دلگرم. ریشه ها را بغل می کند و چونان کودکانی در آغوش شان می کشد، خدا، رگ به رگ درختان و شاخه ها و زمین را آب و جارو می کند و دانه می پاشد و نرم و گرم و خیس به آنها جان می دهد. نوک نازک شکوفه گیلاس که جسارت باز شدن را پیدا می کند، ابرها حساب کار دست شان می آید. باران می فهمد که دیگر شلاق نمی شود کشید، باد می فهمد که حالا دیگر همین روزهاست که برگ ها سبز سبز بشوند و شانه به شانه هم بدهند و جلوی قلدری ابر و باد بایستند تا ماه هر شب به مهمانی زمین بیاید به قرص تمام و خورشید گرم و نارنجی و آتش شود و آب کند یخ ها را که آب نشانه پاکی زمین است و نشانه بهار، پس پشت به باد می کنم و می گویم فصل بهارتان مبارک. برای مادر بزرگ که زهرا و لیلا عادت دارند به او مامانی بگویند، مامانی عادت دارد بهار که می شود بگوید فصل بهارتان مبارک.
پدر که حالا دیگر در دو متر جا خوابیده است، عادتش بود که عید که می رسد، انگاری که از طرف خدا وظیفه دارد که خواب رفته های زمستانی را بیدار کند، پنجره ها را باز می کرد و پرده ها را با کمک مادر می کندند و فرش بود که زیر پاهای خیس ما لگد می خورد و سبزه بود که تند و تند قد می کشید و تارهای عنکبوت بود که از گوشه اتاق جمع می شدند و همه چیز شسته و تمیز می شد و برق می زد. پدر، از خرید که می آمد، جعبه جعبه شیرینی ها را می چید توی ظرف ها ی تازه شسته شده و چه اصرار عجیبی هم داشت که حتما لباس تان را نو بپوشید، انگار که اگر لباس مان را نو نپوشیم بهار نمی آید. چهارشنبه هایش سه بته آتش بود که همه را صف می کرد که بپرند از روی آن و شب عید که می شد ماهی سفید بود و بوی دود و وقتی که ساعت تیک تیک صدا می کرد گمانم بود که اسب ها دارند سال تازه را می آورند، صدای پای شان را از ساعت می شنیدم.
سال نو تیک تیک می آمد. با صدای ساعت، تحویل سال که می شد، پدرقرآن را توی دستش می گرداند، این آخرها چیزهایی در مورد دعای تحویل سال فهمیده بود، اما تا توپی در نمی رفت و شیپورچی های حرم امام رضا در شیپورشان نمی دمیدند، سال تازه اعتباری نداشت. پدر که چند سال قبل رفت، مادر تلاش کرد تا همه چیز را به همان صورت که از پدر مانده بود، ادامه دهد. چهارشنبه سوری شش سال قبل بود که به برادرم گفت که به خواهرم زنگ بزند و بگوید که همه تان جمع بشوید و بیایید خانه ما، شام همه تان خانه ما هستید. وسط تلفن به برادرم گفت: ببین بیرون هوا گرم شده؟ برادرم که رفت لب تراس و آمد، مادر تمام کرده بود. خواهرم از آن سوی تلفن می گفت: ما حتما می آئیم، برادرم گوشی را که کنار جسد مادر افتاده بود، برداشت و به خواهرم گفت: مامان حالش خوب نیست، بعدا بهت زنگ می زنم. مادر هم که رفت انگار همه چیز از هم پاشید، انگار این دستی که دست ما را به ابتدای تاریخ ایرانی وصل می کرد، بریده شد و گوئی که ما باید از همان اول همه چیز را تازه می کردیم. اما حالا دیگر یک روح ایرانی است که پدر و مادر همه ما شده است، همان روحی که چهارشنبه سوری ها شهر را پر از شادمانی می کند، سیزه ها را سبز می کند، سمنوها را می پزد، ماهی ها را که نمی خواهم دیگر امسال بکشیم شان درون حباب می اندازد، اسکناس های تازه را لای قرآن می گذارد، سفره هفت سین را می چیند و همه این سنت ها را اجرا می کند که ما را تا به امروز ایرانی نگه داشته است.
عید مسیحیان با برف می آید و عید ما با شکوفه، شکوفه ها که جوانه می زنند گویی که همه ما جوانه می زنیم. نوروز یکی از بهترین هدیه های خداوند به ما ایرانی هاست، سال مان طبیعی ترین سال است. اول سال که می شود، همه چیز شبیه طبیعت است. بدن مان نیز با ذهن مان جشن می گیرد. گرم می شویم و هوای سال نو را می فهمیم. و تازه می شود به پشت سر نگاه کرد، به یک سالی که گذشته است. سال به سال، دریغ از پارسال یا صد سال به این سالها؟
سال 1385 برای من سالی پر از خبرهای خوب و بد بود، بهتر است بگویم سال خبر بود، خوب و بدش بماند و این اول عیدی هنوز دهان تان را شیرین نکرده، کام تان را تلخ نکنم. سال خبر های فراوان خوب و بد بود. از یک سو گرفتار حقارتی ملی بودیم که خودکرده بودیم و بی تدبیر. دولتی که با هزاران ادعا، آمد که نانی به سفره فقرا بیاورد و مردمانی را که خود را محروم می پنداشتند از سفره بیکران ثروتهای ملی سهیم کند، اما هر روز بازی تازه ای کرد، یک روز خواست به قله های ثروت خاتمه دهد، یک روز خواست به قله های رفیع اتمی برسد، نتوانست تصمیم گرفت به قله های بزرگ علمی برسد، روزی تصمیم گرفت به قله های رفیع پزشکی برسد و این آخر هم که خواست به قله های رفیع کشاورزی برسد، وقتی که کوتاه باشی دائما دلت می خواهد بروی روی یک جای بلند، حکایت این است، هیچ رئیس جمهوری بدتر از رئیس جمهوری نیست که می خواهد در تاریخ ماندگار شود. روزی جشن کیک زرد گرفت، روزی ادعای سروری و ابرقدرتی منطقه را کرد، روزی پدر یتیمان فلسطینی شد و شوهر بیوه گان کشته شده عراقی و برادر گرسنگان ماناگوایی، مردمان جهان چنان پنداشتند که گوئی پیامبری آمده تا آنان را از شر شیطانی نجات دهد. شوری از شیرینی آزادی به کام فلسطینی ها نشست و حماس برای شان حماسه شد، از سوی دیگر حزب الله در جنگی با اسرائیل نشان داد که در لبنان قدرتی است که نمی شود آن را دست کم گرفت. از سوی دیگر مرد کوچک در رویای بزرگی بی پایان آفریقا و آمریکای لاتین را به بازی کشاند. بازی ساده دلانه ای که امروز آغازش می کنی و فردا از یادش می بری. تو از یادش می بری، اما آن گرسنه ماناگوآیی همیشه چشم براه توست که در خانه اش را بزنی، او دیگر چه ساده ای است!
امسال سال پیامبری بود، احمدی نژاد نامه ای برای بوش و مرکل و پاپ فرستاد و آنان را به خدا دعوت کرد. نامه ها بی جواب ماندند، نه بخاطر اینکه کسی کلام خدا را نمی خواهد بشنود، بخاطر اینکه کسی نمی فهمید این نامه برای چه آمده است و چه پاسخی باید داد. هر روز معجزه ای دیده شد. زنی ساده دل رویاهای دوران جوانی اش را در سیمای مرد کوچک دید و وی را معجزه هزاره سوم نامید، معجزه را دوست می داشت، اما نمی دانست که هزار سال چقدر طولانی است. روزی هاله نور دیده شد، روزی گفته شد که مرد کوچک با خدا ارتباط دارد، روزی دخترکی شانزده ساله انرژی هسته ای در خانه تولید کرد و صاف و ساده بگویم که در سال 1385 دهها امام زمان دستگیر شدند، دستگیر نشده ها چقدرند، بماند. در اثر این معجزات چاقوی دین برای جنگ قدرت تیز شد. وسوسه خاورمیانه اسلامی چنان بسرعت شکل گرفت که به نزاع دینی انجامید، پاپ علیه پیامبر سخن گفت، تهران مرکز مخالفان یهودی هولوکاست شد، اسرائیل تهران را به جنگ تهدید کرد. مسلمانانی که می خواستند در اتحادی بزرگ علیه کفار جمع شوند، در شیعه کشی و سنی کشی هزاران تن از برادران و همسایگان خود را کشتند. یمن شیعه کشی آغاز کرد و در عراق سنی ها دسته دسته کشته شدند. دولت عربستان گفت که اگر جلوی کشته شدن سنی ها گرفته نشود، به آنان پول و اسلحه می دهد. بخاطرکاریکاتورهای دانمارکی اهانت آمیز به پیامبر دهها نفر در جهان کشته شدند، اما اهانتی بزرگتر در وزارت آموزش و پرورش کشور، حتی منجر به سووالی از مجلس نشد. سال 1385 سال کشتار مسلمانان توسط مسلمانان بود.
رویای خاورمیانه بزرگ، با اعدام صدام به کابوسی غریب تبدیل شد. پخش فیلمی کوتاه از اعدام صدام او را قهرمان دنیای عرب کرد، و عجب اینکه بلافاصله این ماجرا بدل به دشمنی شیعه و سنی و اعراب و فارس شد. آمریکا و انگلیس بلافاصله با تمام قدرت روانی و سیاسی و نظامی به منطقه آمدند و دوستان رها شده را علیه دولت ایران متحد کردند. هشت قدرت بزرگ صنعتی، در کنار سازمان ملل، کشورهای خلیج فارس و همسایگان ایران قرار گرفتند. وقتی احمدی نژاد به کاراکاس می رفت، قهرمان جهان اسلام و محبوب مردم ایران بود، اما وقتی پس از چند روز برمی گشت گوئی که همه چیز عوض شده بود. از نیمه دوم سال چند واقعه همزمان رخ داد، از یک سو، انتخابات شوراها و خبرگان ثابت کرد که دولت احمدی نژاد حتی قادر به جمع کردن ده درصد از نیروهای اجتماعی هم پشت سر دولت نیست، از سوی دیگر حتی عراق، عربستان سعودی، بحرین، ترکیه، آذربایجان، افغانستان، پاکستان و دیگر کشورهای منطقه نیز ماجراجویی های احمدی نژاد را تاب نیاورده و احساس خطر کرده بودند، دیگر احمدی نژاد قهرمان دنیای اسلام نبود. قطعنامه 1737 ایران را به گوشه رینگ مجادله ای سخت فرستاد.
بازی آمریکا، از یک سو افزایش روز به روز فشار روانی و اقتصادی و سیاسی و بین المللی را دنبال می کرد، از سوی دیگر از ایران می خواست که با تعلیق سریع وارد مذاکره مستقیم شود. آمریکا دوست داشت تا خطر جنگ توسط همگان فهمیده شود، اما دولت ایران تلاش کرد برای گریز از فشار افکار عمومی این خطر را انکار کند. از سوی دیگر دولت علیرغم دستهای بازش در بودجه ارزی و اختیارات بی نظیر، ناتوانی کامل خود را در اداره اقتصاد کشور نشان داد. قطع آب و برق و گاز یکی از مظاهر بارز بی تدبیری و افزایش قیمت های کالاها نمادی دیگر از بی کفایتی بود. در این میان نیروهایی چون زنان، کارگران، معلمان، روزنامه نگاران و بسیاری از روشنفکران نیز به چالش با دولت کشیده شدند. در این مجادله گروهی از کشور بیرون رفتند، گروهی زندانی شدند، گروهی در فشار قرار گرفتند و گروهی همچنان در حال جدالند. جنگ روانی در پایان سال با طوفان 300 شدت گرفت، فیلم 300 که داستان جنگ ایرانیان و یونانیان را می گفت، تصویری وحشی و ناتوان از ایرانیان را جلوی چشم میلیونها بیننده گذاشت. فیلم 300 با استقبال میلیونی مواجه شد.
سال گذشته اگرچه تلخ و سیاه و سخت، اما در این آسمان سیاه ستاره های امید نیز فراوان بودند. از طرفی مجلس با حساسیت به وضعیت نگاه می کند. هشیاری خاتمی، هاشمی و اصلاح طلبان و جدا شدن صف بخش وسیعی از اصولگرایان بخصوص مراجع تقلید در قم امیدوار کننده است. نتیجه انتخابات نشان داد که جامعه در قبال بحران هشیار است و از سوی دیگر واکنش ایرانیان بیرون مرز رویکردی به سمت کنترل قدرت های بزرگ در جلوگیری از جنگ دارد، این ها را ستاره هایی می بینم، گرچه هوا طوفانی و ابرها سنگین و آسمان سیاه است.
تقدیر برای ما داستان سال آینده را ننوشته است، شاید ما خودمان نویسندگان آن باشیم. از نظر من جنگ بدترین و ممکن ترین احتمال برای ایران تا پایان بهار است، احتمال دوم این است که مجلس و کسانی چون خاتمی و هاشمی و لاریجانی به سوی کنترل دولت ماجراجو بروند و از این طریق دولت را اداره کنند و در صورت لزوم آنرا به نفع وضعی بهتر تغییر دهند. احتمال سوم این است که جنگی کوتاه، فشار اقتصادی فراوان و زمانی برای ورود مردم به صحنه انتخابات باعث شود که دولت آنارشیست احمدی نژاد، در یک روند طبیعی بمیرد و با مجلس تازه به اطاعت از ملت تا آخرین لحظه ماندنش تن دهد و مردم نیز از کابوس مردان کوتاه رهایی یابند و نوروز آینده را با خوشنودی آغاز کنند.
اما، حکایت نویسنده چنین است که دو سال قبل وقتی با مهرانگیز کار حرف می زدم، گفت: هیچ وقت فکر نمی کردم چهار سال را طاقت بیاورم، به او گفتم: جدا، چطور چهار سال را طاقت آوردی؟ حالا وقتی نگاه می کنم می بینم که تا یک ماه دیگر چهار سال می شود که از ایران بیرون آمده ام. روزهایی پر از عبرت و آموختن که دوست دارم دیگر تکرار نشود. دلم می خواهد نوروز سال آینده را در ایران باشم. در تقویم سال آینده همین را می نویسم و همین امید را برای همه ایرانیان دارم. فرارسیدن سال 1386 را به همه ایرانیان تبریک می گویم. فصل بهارتان مبارک.
سید ابراهیم نبوی