بالاخره طلسم شکست. بازشدن در محوطه کارخانجات و صدور مجوز برای ورود تعداد محدودی از کارگران به محل کارگاههای فنی و حرفهای- پس از آتشسوزی هفته گذشته،- باعث شد امروز ظهر پس از ده دوازده روز چشمانم به جمال این نقطه رویایی و بهشت اجباری روشن شود.
عدم تحویل صندلی چرخدار جدید که حسابی مرا زمین گیر ساخته، حس زندانی بودن را در شرایط مشکلات جسمی به شدت در من تقویت کرده است، به گونه ای که نیاز روحی زیادی برای دسترسی به این فضای سرسبز در خود حس می کردم. به این دلیل، به محض گشوده شدن در با زحمت فراوان خودم را پس از پایین رفتن از پلههای متعدد به حیاط رساندم، سر و صورتم را در حوضچه وسط میدانچه شستم و بر روی نیمکت آهنی همیشگی زیر سایه درخت بید نشستم و شروع به نوشتن این صفحات کردم.
دقایقی پس از من دیگر زندانیان سیاسی هم به هواخواری آمدند و فرصتی فراهم شد برای و گپ و گفتوگو با دوستان در فضای باز و آزاد. مشکل کمردرد و سیاتیک پا و غیبت طولانی هم عاملی شد که کارمندان اداری که لطف خاصی به ما دارند از دور و نزدیک جویای احوالم شوند. جالب است.انسان به چه چیزهای کوچکی وابسته است و چه ساده قدر نعمتهای در اختیار خود، از سلامت جسمی گرفته تا محیط طبیعی پیرامونش را نمیداند. با وجود پا دردی که دارم، تا زمان حبس در رجایی شهر نباید خودم را، حتی با مشقت هم که شده، از این نعمت خداداد محروم سازم. امیدوارم که فردا بتوانم صندلی چرخدارم را دریافت کنم و امکان تحرکم را بیشتر سازم
. امشب باز درد پا حسابی نفسم را برید و زود به رختخوابم کشاند. این امر با وجود آن بود که به صورتی غیرمنتظره، ظهر هنگام نماز، سر بر روی سجاده نگذارده روی جانماز خوابم برد. وقتی پس از چرتی نمیدانم چند دقیقهای بیدار شدم، تنها توانستم خودم را به تختم برسانم و دراز به دراز بیفتم و در عمل بی هوش شوم؛ تا زمانی که مسعود برای زدن تلفن بیدارم کرد. دست کم چهار ساعت چون نعش افتاده بودم، بیخبر از همه جا. نمیدانم این امر در اثر خستگی ممتد بود یا بر اثر مصرف داروهای متعدد. هر چه بود در این عمر حدودا شصت ساله، تقریبا بینظیر و بی سابقه بود. حتی وقتی بیدار شدم هم در حال نیمه خواب بودم، به گونهای که تذکر داوود را در مورد تمام شدن وقت و نوبت تلفن نفهمیدم و جور دیگری برداشت کردم-؛ زمانی بود که داشتم با خانم ستوده در مورد جزئیات مصاحبههایش در خصوص بیماری ام صحبت میکردم و وجود موارد مشابه برای زندانیان دیگر.
او در این خصوص با رسانههای مختلف گفتوگو کرده بود. در کنار این کار، همان گونه که دیروز تاکید کرده بود، تقاضایی نیز برای دادستان تهران در خصوص ضرورت دادن مرخصی استعلاجی به من به دفتر جعفری دولتآبادی فاکس کرده بود. هم زمان بحث شکایت از نوکیا هم در رسانهها مطرح شد. بیانیه صادره توسط وکلای این شرکت به نظر من و برخی از دوستان از موضع ضعف بوده و بیشتر جنبه حقوقی داشته، آن هم از سرناچاری. در این بیانیه هیچ حرفی از معامله پشت پرده با حکومت جمهوری اسلامی در خصوص فروش سیستمهای مخصوص شنود و کدهای ردگیری تلفنهای موبایل فروخته شده به شهروندان ایران مطرح نشده بود. در بیانیه صادره صرفا این موضوع عنوان شده بود که “شرکت نوکیا- زیمنس دخالتی در شکنجههای ایران که عیسی سحرخیز و پسرش مهدی مطرح کردهاند نداشته است و این موضوع باید به طریقی دیگر پیگیری شود. در ضمن محل دفتر نوکیا در فنلاند است و این سوال مطرح است که چگونه در آمریکا علیه این شرکت طرح دعوا شده است”.
امروز در مورد اعتصاب غذای ارژنگ داوودی هم با گرامی صحبت کردم و تکرار این نکته که باید پس از گذشت سی و شش هفت روز از این ماجرا، اعتصاب به گونهای منطقی و عاقلانه با پا درمیانی دیگران و یافتن روشی مناسب حل شود. بحث سپردن یک شغل رسمی، حتی کاری در سطح کتابداری، به وی را مطرح کردم. چنین اقدامی این امکان را فراهم می آورد که داوودی هم کارگر تلقی شود و بتواند همچون زندانیان عادی از تلفن بخش کارگری استفاده کند. این کار بحث تغییر محل استقرار تلفن را نیز دست کم در کوتاهمدت منتفی میسازد و خواسته ی اصلی ارژنگ را برآورده میسازد. رئیس بند با وجود آنکه قول داده بود روز شنبه در این زمینه تصمیمگیری کند، همان گونه که پیشبینی میشد، تصمیمگیری نهایی را موکول کرد به زمانی پس از مشورت با حاج کاظم و دریافت نظر موافق رئیس زندان. او قول داد که طی یک دو روز جواب لازم را بدهد.
با استفاده از این فرصت بحث اشتغال دیگر دوستان سیاسی را نیز مطرح کردم که از هر دو سو به گونهای مورد استقبال قرار گرفته است. مسعود همین امشب درخواست کتبی خود را برای کار در واحد آهنگری ارائه داد. مساله اگر جدی شود و پاسخ مثبت از جانب مسؤولان زندان ارائه گردد، مسلما افراد بیشتری به فوریت داوطلب خواهند شد، بخصوص آن گروه که احکام قطعی خود را دریافت کرده اند و دوران زندان طولانی را باید بگذرانند.
امشب باز نام مهدی و داوود را برای اعزام به بیمارستان خواندند. نام ارژنگ هم اضافه شده بود.. هر سه فردا اول صبح باید راهی خارج از زندان شوند. پیشنهادم به داوودی از طریق اسانلو برای پذیرفتن کار از جانب وی در جهت حل مشکل و شکستن اعتصاب- با وجود شک و تردیدهایی که وجود داشت - مورد استقبال قرار گرفت. داوودی تنها این شبهه را مطرح میکرد که موافقت مسؤولان زندان با این پیشنهاد میتواند تاکتیکی، با هدف شکستن اعتصاب وی، باشد و بعد عمل نکردن به قول و قرارهای خود. نظر من این است که در صورت دریافت پاسخ اولیه میتوان ترتیبی اتخاذ کرد که چنین رودستی نخوریم. ارژنگ با این پیشنهاد نیز که همسرش به کرج بیاید و با استقرار در مکان توصیه شده از آوارگی های کنونی رها شود، مخالفت کرده است. استدلالش این است که برادرش اجازه نخواهد داد که همسرش از منزل آنها برود و زندگی مستقل در پیش گیرد.
امروز با منصور در مورد کتاب، بخصوص فصل های پایانی آن صحبت مفصل کردم. اسانلو چندان موافق ختم آن به شکل پیشنهادی جدید نبود، اما استدلال من این بود که این افراد همه انسان هستند و با وجود تابعیت از احساس و عاطفه، به دلیل موقعیت طبقاتی، سیاسی، فرهنگی و… بیشتر جانب عقل را میگیرند و برای حفظ زندگی موجود و استمرار آن تلاش می کنند. به هر حال این قصه نیز چون ماجرای “او” و داستانش، صاحب اصلی خود را خواهد داشت، به گونه ای که دیگری باید تصمیم نهایی را تا حد بود و نبود؛ طرح شدن و مخفی ماندن؛ تغییر شکل یا محتوا؛ بگیرد و مجوز لازم را صادر کند.
صبح روز یکشنبه ۳۱/۵/۸۹ ساعت ۵۰:۸ حسینیه بند۳ کارگری رجایی شهر
پس از نگارش:
پیشنهاد ابوالفضل فاتح تاکنون از طرف دوستان چندان جدی گرفته نشده و کم کم دارد به حاشیه می رود.
امروز پیش نویس نامه جدیدم را به بان کی مون، دبیر کل سازمان ملل، با دادن یک ضربالاجل یک ماهه به مقامات سیاسی و رئیس قوه قضائیه در مورد رسیدگی به شکایات هایم نوشتم. باید ببینم کی امکان نهایی کردن آن فراهم می شود تا بعد در خصوص چگونگی رسانهای شدنش هم تصمیم گیری شود.