روز اسبریزی

نویسنده
بیژن نجدی

» بوف کور/ داستانِ ایرانی

پوستم سفید بود. موهای ریخته روی گردنم، زردی گندم را داشت. دو لکه باریک تنباکویی لای دست هایم بود. فکر می کنم بوی اسب بودنم، از روی همین لکه ها به دماغم می خورد.

روزی که توانستم از دیوارک کاج های پاکوتاه، جست بزنم و بی ان که پل را ببینم، قالان خان را از روی آب رد کنم، و آن طرف رودخانه جلوتر از همه اسب ها به میدان دهکده برسم، دوساله بودم. قالان خان یک زین یراق دوزی، و یک پوستین بلند پر از منجق جایزه گرفت و به پاکار گفت که در اصطبل، خاک اره بریزد تا اگر گاهی بخواهم غلت بزنم، پوست پهلو و شانه هایم خراش برندارد.

روز بعد، قالان خان آن زین را روی پشتم گذاشت. تسمه اش را زیر شکمم سفت کرد. باران می بارید. تا باران بند بیاید، مرا بین ردیف درختان غان، روی سینه تپه ها و در حاشیه باغ های پنبه دواند. کنار رودخانه، پاشنه چکمه اش را به پوست شکمم کشید و مرا هی کرد که خودم را تا گردن به آب بزنم، بعد آلاچیق ها را دور زدیم، از بوی دود اجاق ها رد شدیکم. زین و تسمه، خیس شده به تنم چسبیده بود، خراشم می داد، مثل براده شیشه.

نزدیک ظهر به دهکده برگشتیم. دختر قالان خان کنار چاه بود. به طرف ما دوید. پاکار دهنه ام را گرفت و قالان خان بی ان که پیاده شود، مرا به اصطبل برد. ان جا هر دو پایش را از یک طرف زین آویزان کرد و خودش را به پایین سر داد. پاکار زین را باز کرد تا او برود و یک تکه نمد برای خشک کردن پوستم بیاورد، صدایی نرم، مثل علف، گفت: سلام.

قالان خان گفت: سلام آسیه.

آسیه گفت: بده من خشکش کنم.

قالان خان گفت: دختر خوشگلم، این چکمه ها خیلی خیس شده، باید بگذارمش کنار بخاری.

آسیه گفت: اسب را می گم بابا!

قالان خان گفت: اسب؟!

پاکار نمد به دست رسید.

قالان خان گفت: بده آسیه خشکش کنه.

و با پاکار رفت.

آسیه پوست سرخ سیاه شده ای داشت. دو تا گردوی زیر جلیقه اش به سختی دیده می شد. موهای بلندش را روی گوش راستش گیس کرده بود. دنباله گیس رو سینه اش افتاده بود. نمد را روی تیرک اصطبل گذاشت و کف دست هایش را به گردنم مالید. بعد تا جای خالی زین کشید. کف دست هایش از روی کپل هایم گذشت و عرق ران ها تا مچ پاهایم را خشک کرد. از جیب دامن اش یک حبه قند درآورد و آن را زیر لب هایم گرفت. نتوانستم بخورم. انگشتانش بوی عرق تنم را می داد و خود آسیه بوی جنگل.

گفت: بخور دیگه.

گفت: چیه؟ از من بدت میاد؟

من فقط زین را نگاه می کردم.

گفت: از اون بدت میاد؟ بدون زین می ذاری سوار شم؟

سطل کنار دیرک بود. آسیه سطل را وارونه کرد. روی آن ایستاد. و مثل یک مشت ابر سوار اسب شد. گرمایش را به تن اسب مالید. گردن اسب را بغل کرد. موهایش را روی آرواره اسب ریخت. همین که گفت «هی»، اسب و آسیه دهکده را به هم ریختند.

طناب رخت وسط حیاط پاره شد. سبدهای پنبه از روی چارچرخه ای افتاد. سگ های کنار قصابی دهکده، لای پای مردم دویدند. زنی خودش را کنار کشید و گندم های زنبیلی که روی سرش بود، بر زمین ریخت. درختان غان راه باز کردند. برگ های افتاده به طرف شاخه ها رفتند. از آلاچیق های پراکنده، مردان درشت و پیر، با ریش سفید و شانه شده، بیرون آمدند و برای اسب آسیه دست تکان دادند.

قالان خان با زیرشلواری به حیاط آمد و داد کشید: این ها کجا رفتند؟ پدرسگ!

پاکار که سرش را از پنجره اطاقک آن طرف چاه بیرون اورده بود گفت: نمی دانم آقا.

قالان خان گفت: اگر آسیه را بندازه، هم تو را می کشم، هم اسب را. برو پوستینم را بیار، یالا.

تا اسب با قدم های آرام، آسیه را به حیاط برگرداند، قالان خان با زیرشلواری و پوستین پر از منجق، در حیاط راه رفت و چاه را دور زد.

فردای آن روز، وقتی که خواست باز هم زین را روی پشتم بگذارد، دست هایم را بالا بردم و هر دو تا نعلم را روی آن منجق ها پایین آوردم. قالان خان به طرف دیوار اصطبل پرت شد و فریادش پاکار وحشت زده را به اصطبل آورد.

پاکار، قالان خان را روی زمین کشید و بیرون برد. بعد صدای پای عده ای را شنیدم و صدای گریه آسیه را شناختم که کم کم دور می شد. کمی از تشتک آب خوردم، دمم را آرام تکان دادم و با یکی از دست هایم، خاک اره کف اصطبل را این طرف و ان طرف بردم. فکر می کنم همان طور ایستاده، کمی هم خوابیدم، تا این که دوباره سر وصدای قالان خان بلند شد: یکی بره اون دولول منو بیاره.

پاکار گفت: آقا! شما را به خدا…

قالان خان گفت: برو!

هنوز کمی از روز باقی مانده بود. قالان خان با دست چپی که به گردنش بسته شده بود، و با دست راست مشت شده، دور یک دولول، وارد اصطبل شد. به پاکار تشر زد: این گلنگدن را بکش.

پاکار تفنگ را گرفت و گلنگدن را کشید.

پاکار گفت: نکنید آقا…آقا!

قالان خان گفت: بزنش حرومزاده!

پاکار سوراخ های دولول را به طرف صورت اسب گرفت. صدایی مثل باران به طرف اصطبل آمد. بین سقف و شانه های اسب، پر از ابر شد. آسیه پشت صدایش ایستاده بود.

گفت: بابا.

قالان خان گفت: برو بیرون.

به طرف دخترش رفت. ابر از شانه تا روی دست های من پایین آمده بود. پاکار خودش را بین پدر و دختر انداخت. آن ها از اصطبل بیرون رفتند. قالان خان داد می زد: می دونی با اسب هایی مثل این چکار می کنن؟

آسیه گفت: دیگه سوارش نمی شم (می گریست) باشه؟ (می گریست) به خدا… باشه.

بوی نمد خیس می آمد. پوست کپلم می لرزید.

قالان خان گفت: می بندمش به گاری… اونو ببندین به گاری.

من نمی دانستم گاری چیست. صبح روز بعد، پاکار طنابی را دور گردنم انداخت و مرا بیرون کشید. آفتاب بی گرمای پیش از برف، روی زمین افتاده بود. کلاهی از دسته های کلاغ روی درختان غان بود.

چند کارگر، کنار گونی های گندم ایستاده بودند. قالان خان راه می رفت، آسیه پشت پنجره ای بود و چشم از اسب بر نمی داشت. باد، تکه های ریز گل را از زمین بر می داشت و به صورت اسب می زد.

قالان خان به پاکار گفت: یادت می مونه که؟ گندم ها رو که تحویل دادی، رسید بگیر.

پاکار گفت: البته آقا. دهنه اسب را گرفت و او را به طرف گاری برد. قدش به گردن اسب هم نمی رسید. شکم برآمده ای داشت. کمربند شلوار را درست زیر نافش بسته بود. صورتی داشت با گوشت آویزان، لب بالایش آن قدر کوتاه بود که انگار بدون هیچ خنده ای، همیشه لبخند می زد. اسب را به گاری بست و به کارگران گفت: چرا مثل مرده وایستادین؟

آن ها گونی ها را بار گاری کردند، من برای دیدن پشت سرم، سرک کشیدم. کارگران طناب را دور گونی ها گره زدند. زیر لمبر پاکار را گرفتند، و کمک کردند تا او بتواند از گاری بالا رود و روی گونی ها بنشیند. تا آن لحظه، روز، خودش را لخت کرده بود و سرمایش را به تن اسب می مالید. خونی که در مویرگ های گردن اسب، راه می رفت، از زیر سفیدی پوستش دیده می شد. کمی دورتر از او، رودخانه از زیر پل می گذشت، تسمه ای لای دندان هایم بود. دهانم طعم چرم می داد.

قالان خان گفت: راه بیفت دیگه!

پاکار شلاق کشید. اسب لرزید. دست و پایش را به یورتمه باز کرد، کوهستانی از درختان غان را به پشت من بسته بودند.

نرسیده به پل، پاکار افسار را کشید. یواش! یواش تر حیوون.

آن قدر دهنه را کشید که گوشه لب هایم زخم برداشت. اسب پاهایش را آرام کرد. عرق نازکی زیر یال هایش راه می رفت. نگاهش روی سم دست هایش بود و از چشم هایش، صدای شکستن قندیل های یخ به گوش می رسید.

از پل که رد شدم دیدم آسیه روی یکی از نیمکت های میدان خلوت اسبدوانی نشسته است و با فاصله های دور از هم برایم دست می زند.

هیچ دهکده ای از دور نمی آمد. برف می بارید. پاکار برف روی کلاهش را نمی تکاند.گرسنه نشده بود. شلاق را می برد و می آورد. سرما از چاک باریک زخم می رفت زیر پوست اسب و همان جا می ماند.

اسب بعد از پل دوید. بعد از درخت ها یورتمه رفت. بعد از آلاچیق ها ایستادم. گردن را بالا کشیدم. سرم را برگرداندم که به عقب نگاه کنم. تیرک های گاری به آرواره ام چسبیده بود. نمی توانستم چیزی را که با خودم می کشیدم ببینم. می توانستم کیس را روی پشتم باور کنم. اما سنگینی آن طرف دمم را نمی فهمیدم. اذیتم می کرد. با سم دستم برف را پس زدم.

پاکار داد کشید: راه برو دیگه خرچسونه.

خون مردگی پوستم، طوری می سوخت که انگار کسی با آتش سیگار، روی سفیدی تن من چیزی می نوشت. باید دور می زدم. باید پشت سرم را می دیدم. اسب دور زد. سم چاله هایش بین خطوط موازی چرخ های گاری، دوباره از برف پر می شد.

هیج اسبی با او آن همه راه را ندویده بود. پاکار از گاری پایین آمد. روی صورت اسب شلاق کشید. اسب دست و گردنش را کنار کشید. گاری سر خورد. اسب به تیرک تکیه کرد. پاهایش باز شد و گاری برگشت. اسب با سفیدی اش روی سفیدی برف ریخت و خط سرخی از خون، پشت رانش راه افتاد که او دمش را بر آن کشید. گونی های گندم از روی گاری قل خورد. پاکار یکی یکی تمام فحش هایی را که تا آن روز یاد گرفته بود به خاطر آورد. به گندم فحش داد، به اسب فحش داد، به گاری فحش داد. مرا از گاری باز کرد و به تنه یک درخت بست. حالا گاری روبه روی من بود، آن را می دیدم، و نمی دانستم باید از آن بدم بیاید یا نه. پاکار هن هن می کرد و گونی های را روی آن می گذاشت. طناب های گاری را گره زد. خودش گاری را تا پشت اسب کشید و تسمه های را دوباره بست. دورتر از آن ها، آسیه به دیواری از باران تکیه داده بود. دوباره راه افتادیم. از جنگل کوچکی گذشتیم. چرخ های گاری پشت سر من غژ و غژ می کرد. مالرو روی کوه پیچ می خورد و بالا می رفت. صدای تمام شدن روز را می شنیدم. پوزه ام را به لکه تنباکویی لای دست هایم چسبانده بودم. زبانم را تکان می دادم تا زیر دندان هایم کمی آب پیدا کنم. صپسرفه ای گلوی مرا می خاراند. اگر انگشتان آسیه، یک حبه قند را به لبم نزدیک می کرد، صورتم را به کف دستش تکیه می دادم. خط نازک خون روی کپل اسب پینه بسته بود. سفیدی تنش به خاکستری می زد. تکه های پهن به دم و پشت پاهایش چسبیده بود و تاریکی شب، قطره قطره از یالم می ریخت. گاهی یک تخته سنگ، از کوه می افتاد و از مالرو می گذشت. گوش هایم را به خاطر صداهای اطرافم تکان می دادم. سایه هایی از کنارم رد می شد. گله ای از اسب های سیاه، تاریکی را هل می دادند و لای درخت ها می دویدند. دندان هایشان را می دیدم که تاریکی را گاز می زد. شب، پرزهای سیاهش را به من می مالید. پوستم بوی شاش می داد.

پاکار، شب کلاهی روی سرش کشید و گفت: هش.

اسب ایستاد. پاکار توبره ای را از گوش های اسب آویزان کرد. بوی یونجه دماغم را پر کرد. دهنم خیس شده بود. یونجه را نجویده قورت می دادم. بعد از برداشتن توبره، دیدم آب از دهانم روی زمین می ریزد. صورت آسیه را نمی توانستم به یاد بیاورم. شانه ام را به تیرک تکیه دادم. اسب زینی از زخم را به پشت داشت و راه می رفت، راه می رفت، راه می رفت.

همین که صبح، نک پا نک پا رسید، دهکده، خودش را از تاریکی بیرون کشید. پاکار، گاری را به طرف میدان دهکده برد. کنار یک پلکان چوبی، گاری را نگه داشت. پایین آمد، داد زد: آتای!

تا اتای لباس بپوشد و از اتاق بیاید و دیگران را بیدار کند که گونی ها را پایین بیاورند، اسب توانست نگاهی به اطرافش بیندازد. دور تا دور او، زمین باز و بدون درختی بود که سرازیری سفیدی، ته آن دیده می شد. اسب این پا و ان پا می کرد. از سوراخ دماغش بخار بیرون می زد. پاکار شروع کرد به باز کردن تسمه ها.

منتظر بودند که تیرک ها را بردارد. باید ا ان سرازیری می دویدم و خودم را از بوی پهن چسبیده به تنم دور می کردم. پاکار تیرک ها را باز کرد. دهان اسب پر از صدای دلش بود. لذت یورتمه، به کشاله ران هایم زور آورده بود. می دانستم نه پاکار، نه آتای، هیچکس نمی تواند مثل من بدود. پاکار گاری را کنار کشید و اسب ناگهان یک خالی بزرگ را پشت خودش احساس کرد. یکی از دست هایش را جلو برد. پاهایم را نمی توانستم تکان دهم. جای خالی زین تا مچ پاهایم را گم کرده بودم. اسب دست دیگرش را هم جلو برد. تمام سنگینی تنم روی دست هایم ریخت. پاهای اسب از دو طرف باز شد. شانه هایم پایین آمد و با صورت روی زمین افتادم.

آتای و پاکار خودشان را کنار کشیدند. حالا دست های تاشده اسب، به زمین چسبیده بود. و تمام گردنم. و نیم رخ اسب، روی برف بود. آتای و پاکار باید کمک می کردند، تا اسب را دوباره به گاری ببندند.

من دیگر نمی تولنستم بدون گاری راه بروم و یا بایستم. اسب دیگر نم توانست بدون گاری بایستد یا راه برود. من دیگر نمی توانستم…

اسب…

من…

اسب…

 

درباره نویسنده:

بیژن نجدی در ۲۴ آبان ۱۳۲۰ در خاش به دنیا آمد. او معلم و کارشناس ارشد ریاضیات بود و عمده شهرت خود را در شاعری و داستان پردازی، پس از مرگش به دست آورد. انتشار آثاری چون “یوزپلنگانی که با من دویده اند”، “دوباره از همان خیابان ها”، و “داستان های ناتمام” نشان داد که شاعر و داستان نویسی چیره دست و طراز اول، در انزوا و بی خبر از دست رفته است. او در ۳ شهریور ۱۳۷۶، در لاهیجان و در اثر سرطان ریه درگذشت. داستان بالا از مجموعه “یوزپلنگاهنی که با من دویده اند” انتخاب شده است.