از آنجا

نویسنده
مژگان ایلانلو

درباره به رنگ ارغوان

نامه به اویی که می شنود…

خدا خواست یا سیاست؟

 

پیچ تند بالای جاده را که پیچیدیم، دیگر از همان آسفالت کهنه و چسبیده به خاک سینه کش کوهستان هم خبری نبود، بقایای آسفالت دیگر محو شد درست مثل نقاشی که ترجیح بدهد با ته مانده رنگ قلم مو، مسیری کم جان بر سینه کش کوهستان بکشد، آسفالت تمام می شود.

دیگر رسماً وارد جاده خاکی کوهستانی شدیم. خورشید باشکوه کوهستان در آسمان سرخ فام اسفندماه، گویی به عمد حرکت اش را کند تر کرده بود تا ماشین ما سرعت بگیرد و در تاریکی کوهستان سرگردان نمانیم.

 

از مرد چوپانی که در کنار جاده چوب دستی اش را بی جهت تکان می دهد و برای گوسفندهای آرامش آواز می خواند، سراغ سنگده را می گیریم، با سلام و علیک گرمی، به پشت قله کوه اشاره می کند. پیدا کردن گروه فیلمبرداری در سنگده باشکوه کار بسیار آسانی است، فقط کافی است از همان بالای جاده چشم بچرخانی و یک گروه آدم را ببینی که در هم می لولند و چند ماشین نیروی انتظامی و مردی با چشم های نگران و تیزبین که با کلاه و اورکت زمستانی اش خود را پوشانده، و تو گویی بیشتر از آنکه گرم بودن آنها برایش مهم باشد، از آنها برای تنیدن پیله یی به دور خود استفاده کرده است. این عادت ابراهیم حاتمی کیا است که سر صحنه ارتباطش را با همه عالم و آدم قطع می کند و دلش می خواهد تک و تنها با آدم های قصه اش زندگی کند.

آن شب وقتی از احوالاتش پرسیدم، با لحنی که تاکنون از او نشنیده بودم، گفت نگران است و نمی داند چرا.

گفت همیشه وقتی به سکانس های پایانی فیلم هایش می رسد ترسی عمیق در جانش ریشه می دواند. دچار تردید می شود که آیا فیلم به آنچه تصورش را می کرده نزدیک است یا نه؟ پایان داستان مناسب است یا نه و خیلی چیزهای دیگر.

خواستم ادای آدم های پیشگو را درآورم؛ آدم هایی که دل شان می خواهد به همه ثابت کنند از پله بالاتری به این عالم نگاه می کنند و پیامبرانه برای هدایت و آرامش دهی به دیگران نازل شده اند. گفتم؛ این عادت همیشگی شماست، وسواس بی اندازه دارید، فیلم خیلی هم خوب می شود مثل همه فیلم های دیگرتان، یادتان می آید سر فیلم…

اما حاتمی کیا به یکباره با آن چشم های سرخ حرفم را قطع کرد و تشر زد که نه این بار فرق می کند و دلم خیلی شور می زند. می ترسم اتفاقی بیفتد. این جمله را با چنان قاطعیتی گفت که به یکباره از پلکانی که از آن بالا رفته بودم و عالمانه به این جهان نظر می کردم به زمین افتادم، دلم لرزید و هر چه کردم دیگر نتوانستم ادای آدم های خوشبین را دربیاورم. به سختی خودم را جمع و جور کردم. فردای آن روز صحنه دستگیری ارغوان فیلمبرداری شد. آقای درویش به دیدار گروه آمده بود و همه چیز به خوبی پیش رفت. پیش از موسیقی و در مراحل صدا گذاری یک بار برای دیدن فیلم به دفتر آقای روشن رفتیم، فیلم خوب بود اما فیلمنامه اش خوب تر. این را که به آقای حاتمی کیا گفتم، دلخور شد، آنقدر دلخور که مجبور بودم تا چند روز مدام پیامک بزنم که منظورم این نبود و آن بود و کلی منت کشی.

جشنواره بیست و سوم که شروع شد قرار شد مصاحبه اختصاصی با حاتمی کیا درباره فیلم «به رنگ ارغوان» را من انجام دهم برای روزنامه نازنین «شرق».

در آن گفت وگوی طولانی آقای حاتمی کیا گفت فیلم «به رنگ ارغوان» برای او مثل یک سلوک سخت بوده است، گفت که به عمد دلش می خواسته خودش را از شهر دور کند و در یک منطقه برفی و زمستانی به دور از همه اخبار ناخوشایند شهر به سوژه یی بیندیشد که سال ها دوست داشته درباره آن فیلم بسازد. گفت که فیلم های دیگرش همه در جغرافیای تخت و یکسانی بوده اما این فیلم به دل کوهستان رفته تا حالش بهتر باشد. گفت می خواهد به نسل جوان بیشتر بیندیشد؛ به همان ها که ناگهان روزی از خواب بیدار می شویم و می بینیم که پایشان را در کفش ما کرده اند و از خانه بیرون رفته اند.

اواسط مصاحبه بودیم که کسی زنگ زد، حاتمی کیا پریشان شد، از اتاق بیرون رفت. پچ پچ ها و شایعات به راه افتاد، همیشه از شایعات می ترسیدم. مصاحبه را نیمه کاره رها کرد و رفت. شب بود، شب زمستانی و سرد بهمن ماه، ابراهیم حاتمی کیا از آن جلسه شوم بیرون آمد، دوستی که در آن شب سرد در ماشین منتظرش بود سوگند می خورد که حاتمی کیا بعد از بیرون آمدن از جلسه پیرتر به نظر می رسید. مچاله شده بود، سرش را رها کرده بود روی شیشه پنجره ماشین، چشمانش کاسه خون شده بود و فریاد زده بود؛ فریادی که در صدای ویراژ ماشین های بی خبر و پرشتاب نیمه شب بهمن ماه اتوبان همت گم شده بود…

فردای روزی که آن نامه معروف نوشته شد، حس کسی را داشتم که قهرمان قصه اش در وسط میدان نبرد دستهایش را بالا برده و سپر و نیزه اش را به زمین انداخته باشد. با تمام خشمی که امکان داشت، به سراغ حاتمی کیا رفتم و گفتم با این حرکت غیر قابل توجیهش، امید لشگری را ناامید کرده است و قهرمان شکست خورده بهتر از قهرمان تسلیم شده است و…

او همه حرف ها و فریاد ها را گوش داد و سخنانی گفت که احساس کردم هر لحظه از آن دو گوی سرخ، دو چشمه آب روان خواهد شد. یادم می آید حسن ختام آن جنگ و جدال لفظی، پناه بردن حاتمی کیا به این آموزه ازلی بود که؛ خدا هست و او خود بهترین شاهد برای این مظلومیت است.

باز هم ذهنم فلج شد و اگر چه قیافه آدم های ناباور را گرفتم، اما پاسخی نداشتم. چند صباحی که گذشت بارها این جمله را به طنز گفتم و طعنه زده بودم به مخاطبم که، مثل اینکه این پروردگار مهربان از ما خوش اش نمی آید، هر چه بیشتر صدایش می کنم، بیشتر از دسترس دور می شود.

اما حاتمی کیا با چنان اطمینانی از حضور خداوند شاهد و ناظر گفته بود که با این طعنه ها از میدان به در نمی شد.

ماهرانه استدلال می کردم که چگونه وقتی دولت آقای خاتمی تحمل چنین فیلمی را ندارد، شما به دولت های بعدی امید خواهید بست؟ اما او از میدان به در نمی شد.

در همان اوضاع و احوال، وقتی برای دیدن فیلم «خیلی دور خیلی نزدیک» به سینما استقلال رفتیم، جمعیت فراوانی دور آقای حاتمی کیا را گرفتند و با خشم به او اعتراض کردند که چرا تسلیم شده است؛ آنها هم همان حس تسلیم شدن قهرمان شان در میدان جنگ را داشتند و دل هایشان به شدت شکسته بود. به طعنه به حاتمی کیا گفتم، اگر به جای نوشتن نامه به مسوولان، یک نامه خطاب به مردم می نوشتید، شاید این تسلیم شدن تان کمی قابل توجیه بود و او پاسخ داد که نامه اصلی را به کس دیگری نوشته است و برای لحظه یی کوتاه، نگاهش را به آسمان دوخت. سیاه بود و سرد و ستاره یی در دوردست سوسو می زد. امروز در بهمن 88، «به رنگ ارغوان» را روی پرده دیده ام. از سینما که بیرون می آیم یاد آن حرف تارکوفسکی می افتم که می گفت؛ اگر با ایمان به یک درخت خشک شده آب بدهید، سبز می شود. به آسمان نگاه می کنم که همان رنگی است، همان اندازه سرد و سیاه با ستاره هایی کم نور و دور، اما انگار حاتمی کیا راست می گفت، نامه را که به اصل کاری بنویسی، جوابش را هم می دهد. سوز سرما در جانم می پیچد، تقریباً وسط خیابان ایستاده ام، و زل زده ام به آسمان، چند ماشین بوق می زنند، اعتنایی نمی کنم، هوا بوی باران دارد، از ته دل دعا می کنم درست مثل همان شب سرد بهمن ماه، دعایم مستجاب خواهد شد، ایمان دارم، خدا صدایم را می شنود.