مانلی

نویسنده

وسوسه ی پرچم ها           

 

آبی و سیاه را با هم پوشیدی

پشت و رو با درزهای خار

و لخ کشیدی دور تنم

چراغ آوردی

برای آیین های زوزه تا ته تاریکی

و مردی در ما سفرمی کرد

و در شن ها فرو می شد

با کبوتران گیج و بیدهای کج

و عبور او در شیشه های قطار

غروب های دریده از گل برگ های لادن بود

او مثل لکه های عصر

روی سنگ ها کوتاه افتاد

و می پرید از دستهای ما در هرگز

اما نه چشمهایم را خوابید

نه لب هایم را نوشت

نامم را نمی خواست حتی بداند

برف ها که می آمدند سهم باد می شدی

پرنده ای بر سپید بی منتها

قرمز پرهای تو پژمرده بود

و قلبت شاخه شاخه می پوسید

بس که مرگ هایم می نشست در فراموشی اش

و زن ژولیده می پرسید

چشم انداز این ابر تا کجا….

پیمودن حروف وارونه

در آسمان پاشیده از ترس های توست

و مردی در ما سفرمی کرد

و چمدان هایش از زیادی شب گم بودند

این حاشیه از مسیرش سرد می گذشت

از روزهای بد

زیر پرچم های پیشانی ات

جایی که شعر می سوخت

تا ناگهان تر از پاییز چرخیدی

 در برگ های افتادن

و نیم رخ سنگ پوشیدی

ما ویرانه هایت را گذشته بودیم

من غائبان بودم ابرهای نارنجی

و دیگری خیس از کنار مویرگ های تو می دوید

تا دروازه جسدهایی که با اندازه درد طی می شود

تیغ ها گوشواره ها و رد خون

این شهر آمد تا لب دندانه های ماه

دریا رسید نزدیک بالشت

چه خوب دیوانه آمدی و رفتی

مرا کشاندی در تلاقی این زن و انگشترش

کنار سبزهایی که مبهوتند

درختی توت در پرت های مسافر

آتش کمی آرامش ملافه ها و خش خش کاغذ

پرنده ای که تنها برای دانه های برف می خواند

اما در اواخر این شب

صدای تیرها که می آید

به وسوسه پرچم ها این سو… نیا

در این جاده ماه تعطیل است.

مجید بالدران ، متولد 1353 – قزوین. بالدران در دو حوزه شعر و نقد شعر فعالیت چشمگیری داشته است. از آثار چاپ شده او می توان به “ زمزمه های فیروزه ای” ( دفتر غزل امروز استان قزوین)، “ جایی برای با تو رسیدن” ( دفتر شعر سپید) و “ ترانه های سرزمین آفتاب” ( مجموعه نقد شعر) اشاره داشت.

بالدران تحصیل کرده ی ادبیات و در حال حاضر سردبیر روزنامه ولایت قزوین است.

 

پلان

کلبه ی حلبی

شرمنده از سماجت باران

و خالی شالیزار

 

سه ضلعی روز دوازدهم

(1)

و چهچهه، تعطیل…

جاده های پرواز

تا عطش

ادامه دارند

“غریو رودخانه، حراج می شود”

سنگریزه ای سخنرانی می کرد

(2)

بر صخره های باد

هنوز پرنده ای می خواند:

” اینجا

زمین را

به خاک سپرده اند.”

(3)

پاهای پسر به گوش می رسد،

ترقه های بهاری.-

مارمولکی از تخته سنگش

دل نمی کند.

و لاله های کوهی

دست های تو را می چینند.

 

هدف

بازوان تو

چقدر موازی اند،

از بوسه های ما که ایستگاه ندارند.

 

دی

من نیستم

آینه ویران است

پاره های برف

خواب درخت زردآلو می چینند

و دست و روی باغچه را

لیف می کشند.

شب

آرام

آرام

می لرزد

از پشت شیشه ها

کلاغان بدشانس

به جای خالی صابون

التماس می کنند.

 

هویت

روبه روی دیوار

پرنده ای می گذر د

سپید

با چشمانت کاملا

رقص آواز فشنگ ها

چه جشنی از باروت دارد.

روبه روی دیوار

کلمه ای می ماند

قرمز

با رنگ و بویت شبیه

تکه های زخمی آجرها

چه تپشی از فریاد دارد.

روبه روی دیوار

ستاره ای می میرد

سبز

با روح و جانی پر از

خاک و آسمان

چه میلادی از انسان دارد.