از هر جا

نویسنده
هوشیار انصاری‌فر

اما میرزاده عشقی از تبار کشتگان بود که از قضا آوازشان، اگرچه دیرترک اما در سرسرای تاریخ، چنان که دانی، بلندتر از باقی برمی‌آید. تک‌چهره‌‌ای شگفت که در حیات کوتاه سیاووشانه خود دقیقا بدان‌گونه زیست که قتل‌اش او را، حتی مجاور عارف و فرخی که…

 

خاک وطن که رفت، چه خاکی به سر کنم

میرزاده عشقی سری بود که در قدم‌گاه استبداد بریدند. سری سرفرازکه قزّاقان بسان بیرق فتحی غریوکشان به سر نیزه‌ها بردند. قلمی نازک که زیر چکمه‌های زره‌پوشان شکستند، به‌بوی آن که تاریخ باطنی ما، این ملک مشاع آحاد ملت را هم، به تیول سلطان از پیش جلوس‌کرده بر سریر سوم اسفند درآورند. اگرچه این درسی ا‌ست از ازل که تاریخ به تیول درنمی‌آید، درعین‌حال درسی‌ است که گویی در گوش‌هایی تا ابد درنخواهد گرفت. اگر نبود این نقیضه یا هرچه اسمش را می‌گذاری، اگر نبود این طغیان بی‌امان تاریخ غیررسمی از فراز و از خلال شکاف‌های قطعی تاریخ دیوانی، و اگر تاریخ را حقیقتا چنان که وهم ‌می‌کنند به همین سادگی غالبان می‌نوشتند، از مشروطه تا انقلاب اسلامی را چگونه می‌شد به ادراکی اگرچه ساده درآورد؟

 

 

و شاعر چه مرغی بود که باید بر آن آستان بسمل می‌افتاد؟ صید لاغر نبود بی‌تردید، از آن قماش که از ذبح‌اش فروگذار توان کرد. روشنفکر؟ شاید، اما مگر نه رضاخان تا بشود سردارسپه و تا بشود رضاشاه، سکوی پرتاب خود را بر شانه‌های روشنفکران مشروطه‌خواه، و البته بر دوش مردمان جان بر لب رسیده‌ای که تشنه امنیت به هر قیمت شده‌ بودند، پیداکرد؟
در سرزمینی که ایلخان شدن شرط لازم شاه شدن بود در طول تاریخش، او «بی‌بته» بود و همان خان شدن‌اش را هم مدیون میرپنج شدن‌اش بود. مدیون ارتش نوین «ملی» که خود از دل بریگاد اجنبی‌تبار قزاق به‌هم‌آورده‌بود و جایگزین یگان‌های ایلات و طوایف، قزلباش‌ها و شاه‌سون‌ها، کرده‌بود. ارتشی که بیش از هر چیز دیگر نهادی متجددانه بود (و عجالتا بار دیگر خاضعانه یادآور اساتید تاریخ معاصر می‌شود که «تجدد» معادل همان «مدرنیته» و مدرنیت می‌تواند نباشد)، و تحقق ایده ملیت ایرانی، که منورالفکران عهد اخیر قاجار به سر پروردند و بذر آن را در سراسر ایران‌زمین پراکندند. پس بعد میرزاده جای شگفت نبود که روشنفکران، همچنان که کرورکرور کشته شدند و تبعید و محبوس، یکان یکان به نهادهای اداری و سیاسی نظام جدید پیوستند و در هوای تحقق آنچه دیری به‌سرداشتند، در مقام نظریه‌پرداز و کارگزار، بسیاری در گوشه‌ای از نظام پایگانی جدیدالتأسیس مستقرشدند. نظامی که همان سلطنت بود اما متجدد مآب بود، و این چه بسیار شبیه نسبت سایر روشنفکران جهان است با نظامی‌هایی که خود در طول دو قرن گذشته در استقرار و تاسیس آن نقش‌های عمده و گوناگون تاریخی عهده‌دارشدند.

 

 


اما میرزاده عشقی از تبار کشتگان بود که از قضا آوازشان، اگرچه دیرترک اما در سرسرای تاریخ، چنان که دانی، بلندتر از باقی برمی‌آید. تک‌چهره‌‌ای شگفت که در حیات کوتاه سیاووشانه خود دقیقا بدان‌گونه زیست که قتل‌اش او را، حتی مجاور عارف و فرخی که به‌لحاظ مختلف در گردونه تقدیر مشترکی با او بسر بردند، بدل به شمایلی برای نویسنده زیرزمینی 100 سال آینده کرد. شاعری متجدد ادبی که دستش می‌رسید می‌کرد قافیه‌ها را پس‌وپیش. متفکری که با پیشنهاد پنج روز عید خون در هر سال، پیشگامانه و پیش‌گویانه دست در کار به خودآگاهی درآوردن تاریخ گذشته و آینده در سرزمین خود شد. اپرت‌‌نویسی، در هنر و سیاست هم‌صف عارف قزوینی، که بازی‌نامه بی‌نظیرش، ایده‌آل مریم، رمزسازی و رمزگشایی از یک دوره منحصربه‌فرد تاریخی را هم‌زمان عهده‌دار شد. سخن‌سرایی که بسان دانتون از بالکن اقلیت مجلس انقلابی، شامل بهار جوان که رفیق و رقیبش بود، پاس می‌داد و می‌سرود. جریده‌نویس فکلی قرن بیستم که مجدانه در هجو وحید دستگردی و ایضا فکلی‌ها سخن‌ساز می‌کرد. حریت‌طلبی که به‌فراست جمهوری ضدجمهور و مادام‌العمر رضاخانی را نشانه‌رفت و پشت سر سیدحسن مدرس در برابرش صف‌آرایی‌کرد. تنی از آن دست که حضرت مولانا در حق هستی شعله‌ور و گدازان او سروده‌بود گویی:
… بجز خود هیچ نگذارد، و با خود نیز بستیزد.
و در آفتاب سوزان تیرماه تهران تنی به خاک افتاد، و سروی سایه‌فکن بپاخاست. شاعر31 ساله ما را به ‌این ‌ترتیب بود که صورت‌نوعی جوهر آرمان‌خواهانه در 100سال گذشته از کار درآوردند. با کشته افتادن زیر پوتین میرپنج، اسم او بدل به اسم شب بخشی از روشنفکری معاصر شد که تحت هیچ اضطراری، از «امنیت» گرفته تا «توسعه»، هوای حریت و آزادی از کف ننهاد. آری، او صید لاغر نبود و قربان شدن‌‌اش در قدم‌گاه استبداد از ره رسیده و البته چنان که دانی، جمع مستان و می‌پرستان یکصد سال آتی، نشان از هدفی داشت که سلطان متجددمآب جدید، از شب سیم حوت پس‌پیرارسال‌اش نشانه ‌رفته ‌بود. و این سخنی دیگر است اما از این نظر، جمال‌شناسی شعر رفیق هم‌نسل‌اش نیما و متن «درباره یک ضرورت» مورخ سال 48 به‌یکسان در سایه‌سار تصویر او، همچون سایه‌سار هر شمایل دیگر، سکون و سکینه می‌یابد.