کلمه‌ای تنها در کهریزک

نویسنده
نسرین تبریزی

» دیدار

 

دیداری با احمد نوری‌زاده در آسایشگاه کهریزک

 

نام «کهریزک»، چند سالی است که مرا بیش از هر نام دیگری می‌ترساند. این نام برای من یادآور کلماتی است چون؛ سقوط، اختناق، شکنجه و البته شیشه‌ی نوشابه. از این‌که باید به کهریزک بروم، به آسایشگاه سالمندان کهریزک، جایی که سال‌ها پیش می‌رفتم برای دیدار دوستی در بستر افتاده، خوشحال نیستم. با این حال، مشتاقم احمد نوری‌زاده را ببینم. شاعر و نویسنده‌ای که ناگهان و بی‌خبر سر از کهریزک درآورده است.

فضای آسایشگاه کهریزک با این‌که پر از دار و درخت و گل و گیاه است و هر طرفش را که نگاه می‌کنی، فواره‌های کوچک و بزرگ آب است، اما محیطی است دلگیر و دور افتاده. در واقع به قرنطینه‌ای دور از شهر شباهت می‌برد. سالمندان، بیماران و معلولین، همه‌جا هستند. آن‌ها که خودشان می‌توانند، گوشه‌ای دور از هم در سایه نشسته‌اند و آن‌ها که نمی‌توانند، به همراه پرستار یا همراهی. بعضی‌هایشان روی ویلچر و بعضی روی نیمکت. رسیده نرسیده سلام می‌کنند و لبخند می‌زنند. کسی از جهان بیرون آمده است و آن‌ها به همین ارتباط کوچک هم راضی‌اند. باید به ساختمان گل یاس بروم. بخش بیماران مبتلا به ام‌اس. پرستاران در همان ورودی ساختمان، هشدار می‌دهند که عکس‌برداری و فیلم‌برداری ممنوع است. دوربین‌ام را می‌گیرند و نشان دادن کارت خبرنگاری هم بی‌فایده است. شماره‌ی اتاق را می‌دهند و باز سرگرم حرف‌زدن می‌شوند. در اتاق 102، دو بیمار رو به روی هم روی تخت‌ها خوابیده‌اند. اتاق پنجره‌ای بزرگ دارد رو به محوطه‌ی کوچکی که اطرافش درختان کوتاه کاج است و دور تا دورش شمشاد. بعدازظهر گرمی است و هوای اتاق هم آن‌چنان فرقی با بیرون ندارد. تلویزیونی در اتاق روشن است و دارد سریال پخش می‌کند. آن بالا در گوشه‌ی سمت راست اتاق هم آن چشم آشنای این سال‌هاست؛ دوربین مداربسته که با سری کج، احوالات همه را زیر نظر دارد. روی تخت سمت چپ، جوانی سی و چند ساله دراز کشیده است. صورتی استخوانی دارد و مرا که می‌بیند لبخند می‌زند. چهره‌ی کسی را که روی تخت سمت راست خوابیده است نمی‌توانم ببینم. تخت کوچک غذا که حالا خالی است، مانع می‌شود. انگار که خواب باشد یا بخواهد خستگی در کند، چشم‌هایش را بسته است. به سمتش می‌روم. انتظار دارم پیرمردی را ببینم با موها و ریش بلند سفید. همان هیبتی که توی سایت‌های اینترنتی به همراه خبر بستری‌شدن‌اش تکثیر می‌شود. اما کسی که روی تخت دراز کشیده و چشم‌هایش نیمه‌باز است، موهای سفید کوتاه دارد و ریش ندارد. صدایش می‌زنم. بی‌آن‌که صورتش را به سمتم برگرداند، دستش را بلند می‌کند. نمی‌دانم برای دست‌دادن است یا می‌خواهد دستش را بگیرم. با او دست می‌دهم. آن‌قدر محکم دستم را می‌گیرد که به لرزه می‌افتم. سرش را بالا می‌آورد و با کج‌خند بامزه‌ای می‌گوید؛ «پس زورت کجا رفته؟!»  بعد از من می‌خواهد تا پشتی تخت را بالا بدهم تا بتواند بنشیند و حالی‌ام کند! اهرم زیر تخت را می‌چرخانم. پشتی بالا می‌آید. قبل از این‌که حرفی بزنم، انگار که مرا بشناسد و منتظرم بوده باشد، شروع می‌کند از مارکس گفتن! می‌گوید مارکس را می‌شناسی؟ من تا می‌خواهم جواب بدهم، پوزخند می‌زند، دستش را توی هوا تکان می‌دهد و چیزهایی درباره‌ی او می‌گوید. بعد از کارهایی که کرده می‌گوید. لابه‌لای حرف‌هایش کلمه‌ای دیگر پیدا می‌کند. می‌گوید معنی‌اش را می‌دانی؟ می‌گویم نه. همان حرکت آشنا را می‌کند و کلمه را توضیح می‌دهد. چندبار تاکید می‌کند که من تنها ترکی هستم که به زبان ارمنی شعر گفته‌ام. کتاب‌هایم را ناشرهای معتبر کشور چاپ کرده‌اند و مجسمه‌ام را در مسکو ساخته‌اند، اما حالا چه؟ این هم سرانجام من! حتی آن ناشرهایی که بیش‌ترِ کتاب‌هایم را درآورده‌اند هم نمی‌آیند سری به من بزنند… دل پُری دارد. سوالاتم را نگه می‌دارم که او حرف بزند. تنهایی و بی‌هم‌زبانی، آن هم در آسایشگاهی که به زندان می‌ماند و آن‌چه نیست، امید به فرداست، کلافه‌اش کرده است. شوخ و شنگ است، اما معلوم است که غمگین‌تر از چیزی است که نشان می‌دهد. سکوت می‌کند. دمی از گفتن می‌ماند و می‌گوید شهریار را می‌شناسی؟ قبل از این‌که دوباره دستش را تکان بدهد، می‌گویم بله! احسنت می‌گوید و با بغضی که توی گلویش نشسته است می‌خواند:

حیدر بابا دنیا یالان دنیادی
سلیماندان نوحدان قالان دنیادی
اوغول دوغان درده سالان دنیادی
هرکیمسیه هر نه وئریب آلیبدی
افلاطوندان بیر قوری اود قالیبدی

 و بعد می‌پرسد؛ «بیر» می‌دانی یعنی چه؟ می‌گویم نه. خوشحال می‌شود، دستش را تکان می‌دهد و می‌گوید؛ «حیف». بیر یعنی حیف. نشان می‌دهد که به واژه‌ها سخت علاقه‌مند است. وسواس دارد که هرکدام را بکاود تا اجزایش را تشریح کند، کلمه‌بازی کند. از او می‌خواهم که یکی از شعرهای خودش را برایم بخواند. می‌گوید ارمنی یا فارسی؟ می‌گویم فرقی ندارد، اما اگر فارسی باشد که بفهمم بهتر است. می‌گوید: «پس یک چهارپاره برایت می‌خوانم. چهارپاره می‌دانی چیست؟» بعد فکر می‌کند. چندباری چیزی را زیر لب زمزمه می‌کند. سکوت می‌کند. چند دقیقه‌ای می‌گذرد. به او امان می‌دهم که فکر کند. که آن‌همه گذشته‌ی مکتوب را از زیر خروارها خاطره بیرون بیاورد و آنی از آن را به من بدهد. سکوت طولانی می‌شود. کش می‌آید. هزاران چشم پیدا می‌کند، هزاران دهان گشاده به روز محال. می‌بینم که زجر می‌کشد. زخم می‌خورد. نمی‌خواهم عذاب بکشد. می‌گویم یک بار دیگر شعر شهریار را بخواند. بی‌تکلف و با شوق دوباره می‌خواند:

حیدر بابا دنیا یالان دنیادی
سلیماندان نوحدان قالان دنیادی
اوغول دوغان درده سالان دنیادی
هرکیمسیه هر نه وئریب آلیبدی
افلاطوندان بیر قوری اود قالیبدی

صدایش به دل می‌نشیند و تاکیدی که روی کلمات می‌گذارد، نشان می‌دهد که «یالان» چقدر برایش «یالان» است. چقدر دنیایی که می‌بیند یالان است و من با خودم فکر می‌کنم که او اگر در سرزمینی دیگر زندگی می‌کرد، آیا باز هم همین‌قدر غمگین و ناامید بود؟

بعد در اعماق خاطرات دور و نزدیک فرو می‌رود. از آدم‌ها و کتاب‌ها می‌گوید. پراکنده و از هم‌گسیخته. نمی‌توانم ربط ماجراها را درک کنم. آه می‌کشد و ساکت می‌شود. از برادرش «انوش» می‌گوید که در جنگ کشته شده است، از خانواده و همسر و دخترش. خاطرات و ناگفته‌ها به او هجوم می‌آورند. از کودکی‌هایش تا علاقه‌مند شدن‌اش به ادبیات و آشنایی با زبان ارمنی. افتخار می‌کند که تنها شاعری است که ارمنی نیست، اما به زبان ارمنی شعر گفته است… و بی چون و چرا ترجیع‌بند تمام گفته‌هایش این است که؛ اما حالا چه که این‌جا افتاده‌ام و عاقبت به این‌جا رسیده‌ام.

دستش را بالا می‌آورد و آب می‌خواهد. به او آب می‌دهم. لبخند می‌زند. می‌گوید؛ می‌خواهی شعرهای مرا بخوانی، بگرد توی اینترنت. آن‌جا پر از شعر است. همه‌ی سایت‌ها شعرهای مرا زده‌اند. نشر چشمه هم کتاب‌های مرا چاپ کرده، اما چه فایده؟ به چه کارم آمد؟ نشان می‌دهد که حوصله‌اش را سر برده‌ام. هوای خواب بعدازظهر دارد. باز مهربانانه می‌خندد. دستم را می‌گیرد و فشار می‌دهد. من هم دستش را فشار می‌دهم. زور او بیش‌تر است. خون توی صورتم می‌دود. خوشحال می‌شود که کم آورده‌ام. به پاهایش اشاره می‌کند و می‌گوید چه فایده، وقتی این‌ها را نمی‌توانم تکان بدهم. پاهایش زیر ملافه‌های سفید آهسته و به کندی تکان می‌خورند. فشار دستش را بیش‌تر می‌کند که با او خداحافظی کنم. خسته است. انگار می‌خواهد بخوابد. از ساختمان گل یاس خودم را می‌اندازم بیرون. بیرون از آن‌جا خنک‌تر است، اما هنوز کهریزک است. در راه برگشت یادم می‌افتد که از من پرسید می‌دانی معنای «کهریزک» چیست؟ و بعد حرف در حرف می‌آید و یادش می‌رود جوابش را بدهد. فکر کردم شاید یعنی جایی که زمانی کاه ریخته‌اند… نمی‌دانم شاید احمد نوریزاده هم همین را می‌خواست بگوید…