یک صحنه از نمایشنامه ای دربارهی قتلهای زنجیرهای
۲۳. یکی از ۱۳۴ نفر
(هستی با نگرانی دارد شماره میگیرد. سهراب وارد صحنه میشود.)
هستی: کجا بودی؟ چرا بهم زنگ نزدی؟ فکر نمیکنی نگرانت میشم؟
سهراب: ببخشید. دسترسی به تلفن نداشتم.
هستی: چرا اسپری رو با خودت نبردی؟
سهراب: عزیزم، تا من بخوام دست بکنم توی جیبم این ماسماسک رو دربیارم که بزنم به صورت کسی، طرف حسابم رو رسیده.
هستی: همون پراید سفید امروز چند بار از جلوی خونه رد شد.
سهراب: مطمئنی همون پراید بود؟ پراید سفید دست خیلی آدمها هست.
هستی: خودشون بودند. قیافههاشون که تابلو ئه. سهراب!
سهراب: جانم.
هستی: از فردا نرو سر کار.
سهراب: من که دیگه نمیتونم مرخصی بگیرم عزیزم.
هستی: تو رو خدا نرو سر کار. مگه چهکارت میکنند؟ خواهش میکنم.
سهراب: باشه.
هستی: بهم قول بده سهراب.
سهراب: قول میدم. ولی این راهش نیست. یک روز نرم سر کار، دو روز نرم، روز سوم که دیگه ناچارم برم.
هستی: اونها وظیفهشون ئه که بهت مرخصی بدهند. بهشون بگو که جانت در خطر ئه. اگه فردا تو زنگ نزنی بهشون نگی، خودم زنگ میزنم میگم.
سهراب: باشه. خودم زنگ میزنم. مادرم زنگ نزد؟ از دنیا خبر نداری؟
هستی: من خودم زنگ زدم. مادرت گفت اولش بیتابی میکرد اما الان دیگه عادت کرده بهشون.
سهراب: کاش تو هم باهاش میرفتی.
هستی: امشب بی بی سی با گلشیری مصاحبه کرد.
سهراب: خب؟
هستی: گلشیری گفت بهتر ئه که همهی نویسندهها با هم توی یه خونه باشند. دیگه هیچکس خونهی خودش نمونه.
(صحنه خاموش میشود. صدای آه سهراب از باندهای صدای صحنه. سپس صدای هستی و سهراب از باندهای صدا)
هستی: چی شده سهراب؟
سهراب: خواب بدی دیدم!
هستی: عزیزم! عزیز دلم!
(نور میآید. سهراب تنهاست و دوربین را به سوی خود گرفته است.)
سهراب: هفتهی پیش دو نویسنده به قتل رسیدند (هفتهی پیش محمد مختاری کشته شد، دیروز هم محمد جعفر پوینده به قتل رسید.) هر دوشون جزو ۱۳۴ نویسندهای بودند که نامهای برای آزادی بیان نوشتند. من هم یکی از امضاکنندههای اون نامهام و شاید یکی از این روزها من هم کشته بشم. دیگه نه میتونم بنویسم و نه میتونم بخونم. فقط میتونم حرف بزنم. جرات ندارم از خونه برم بیرون و اگه زنگ خونه به صدا دربیاد، نمیرم در رو باز کنم. همسر و بچهم رو فرستادم شهرستان، خونهی پدر و مادرم. راستش میترسیدم اگه همسر و بچهم اینجا باشند، بلایی سرشون بیاد. من الان در شرایطی زندگی میکنم که از یک ساعت دیگهی خودم میترسم. در زندگیم نه مرتکب قتل شدهام. نه مال کسی رو دزدیدهام. نه سر کسی کلاه گذاشتهام و نه تقلبی کردهام. من بهخاطر نوشتن تهدید به قتل شدهام. مدام آدمهای ناشناس به اینجا تلفن میزنند و من رو به مرگ تهدید میکنند. با خودم فکر میکنم چرا جواب این تلفنهای تهدید رو با معذرتخواهی نمیدم یا چرا فرار نمیکنم؟ بدون شک علتش این نیست که از مرگ نمیترسم. من هم آدمی هستم مثل همه. من هم آدمی هستم با تمام ترسها و اضطرابها و خجالت نمیکشم که بگم میترسم. نمیخوام دروغ بگم. نمیخوام شعار بدهم. واقعیت این ئه که تحت هیچ عنوان دلم نمیخواد بمیرم. زندگی رو دوست دارم. همسرم وبچهم رو دوست دارم. من آرزوهای زیادی دارم. (نور صحنه خاموش و بیدرنگ روشن میشود.) من این روزها دارم نمایشنامهای مینویسم به اسم خداحافظ تا نمیدانم چه وقت. این نمایشنامه بر اساس آرزوی من ئه. همیشه آرزو داشتم یه روز خوابم ببره و اینقدر بخوابم بخوابم بخوابم بالاخره روزی بیدار شم مثلن صد یا دویست سال بعد بیدار شم که بدون شک همه چیز تغییر کرده. راستش من به آدمهایی که صد سال بعد به دنیا میآن حسودی میکنم. من مطمئنم صد سال بعد آدمها دیگه وضعشون خوب ئه. دستکم وضعشون از ما بهتر ئه. من به گذشته فکر میکنم و میبینم وضع ما از گذشته بهتر ئه، گرچه وضع مطلوبی نیست، اما از گذشته بهتر ئه. با خودم میگم حتمن کسایی که صد سال بعد به دنیا میآن خیلی باید وضع خوبی داشته باشن. فکر میکنم دنیا مدام به سمت عقل پیش میره و همینطور از شدت جهل کم و کمتر میشه. چهقدر دلم میخواست صد سال بعد به دنیا اومده بودم. گاهی وقتها این باور تمام ذهنم رو تسخیر میکنه که من وقتی هم که بمیرم به شکل دیگهای دوباره به دنیا برمیگردم. اما این باور اصلن برام تسلیبخش نیست، چون دلم میخواست صد سال بعد من، با همین جسم، همین شغل، همین سن و همین اسم زندگی میکردم. بعد از این اتفاقها ادامهی نوشتن این نمایشنامه برام خیلی سخت شده. نمیتونم ذهنم رو بسپرم به کارم. طبیعی ئه که انگیزههام رو از دست دادهام. کسی که مطمئن نیست امروز یا فردا زنده است طبیعی ئه که نتونه راحت بنویسه. یکی دو صحنهای هم که به فکرم رسیده بنویسم به شدت تحت تاثیر وضعی ئه که دچارش هستم. دلم نمیخواست نوشتهام به سمت غم و غصه پیش بره، دلم میخواست نمایشنامهام با امید تموم شه، اما با این وضعی که دارم نوشتن از امید برام امکانپذیر نیست. من سعی کردهم اونطور که فکر میکنم درست ئه زندگی کنم. اونطور که فکر میکنم درست ئه بنویسم. چیزی که همیشه خواستهم توب نوشتههام بیارم فقدان ارتباط بین آدمها و نیاز آدمها به گفتوگو و دوستب بوده و اینکه توب این کشور هیچ کس نمیتونه اونطور که میخواد زندگی کنه، اونطور که دلش میخواد لباس بپوشه، اونطور که دلش میخواد حرف بزنه. من چشمانداز دردناک کشورم رو میبینم و نمیتونم خونسرد باشم: فقر، رشد وحشتناک جمعیت، از بین رفتن منابع ملی و از بین رفتن امکانات تولید داخلی، سیل مهاجرت جوانها به خارج از کشور. من اینها رو میبینم و یه ملت خوابزده رو که مدام دارن بهش میگن اگه مشکلی وجود داره فقط در نتیجهی توطئهی کشورهای حسود خارجی ئه و همه دنیا دارن به ما غبطه میخورن و میخوان ما رو بچاپن و همهی این کشورها هم اینقدر غرق در فسادن که به زودی نابود میشن و فقط ما میمونیم چون فقط ما خوبیم. من ایمان دارم که ما مایهی شرم نسلهای آیندهمون هستیم. (نور صحنه خاموش و بیدرنگ روشن میشود.) من نمیخوام بگم افتخار کشورم هستم. من هر کاری کردم، هر چی که نوشتم، به خاطر این بود که نوشتن رو دوست دارم. اصلن شاید هر چی نوشتم واقعن بهخاطر میل به جاودانهگی بوده. بنابراین نمیخوام هیچ منتی بذارم که ملت و فرهنگ کشورم مدیون من هستند. فقط میخوام بگم به عنوان یک انسان مثل همهی انسانهای دیگه حق حیات دارم. دلم میخواد احساس امنیت کنم. من برای نویسندگان آینده آرزوی خوشبختی میکنم. آرزو داشتم روزی رو ببینم که میشه راحت نوشت، میشه راحت حرف زد. دلم میخواست روزی رو ببینم که هیچکس بهخاطر عقیدهش کشته نمیشه. من ایمان دارم روزی میرسه که آدمها از دیدن این فیلم که نویسندهای میگه بهخاطر نوشتههاش تهدید به مرگ شده تعجب میکنن. من ایمان دارم روزی میرسه که آدمها میتونن هر چی میخوان بنویسن و دستکم بهخاطر نوشتههاشون تهدید به مرگ نمیشن. (نور صحنه خاموش میشود.)
منبع: سایت محمد یعقوبی