”مانور ناوهای آمریکایی در خلیج فارس کاری به ما ندارد”
- رویای نیمه شب پائیز، میم الف نون
پنج ماه قبل، یک دفتر کار، دفتر به هم ریخته است.
چهار سگ وارد صحنه می شوند و شروع می کنند به بو کشیدن همه جا، ناگهان از پشت پرده بزغاله ای شروع می کند به بع بع کردن، سگها دنبال او می افتند و از صحنه خارج می شوند. یک مامور حفاظت وارد می شود. به دنبال او یک محمود وارد می شود.
مامور حفاظت: بمب نبود، صدای ساعت نمی اومد، هیچ تروریستی هم نبود….
محمود: بزغاله چی؟ بزغاله هم نبود؟
مامور: یک بزغاله از دولت قبل پشت پرده بود که سگها دنبالش کردند.
محمود: از خونه خودمون یا از خونه چاوز کسی زنگ نزده؟
مامور: نه، ولی علی آقا اومدن می خوان شما رو ببینن.
علی آقا وارد می شود، لباسی شبیه یونانیان باستان پوشیده و یک کتاب فلسفه دستش است.
محمود: به سلامتی دارین چی می خونین؟
علی آقا: دارم فلسفه می خونم. فلسفه یونان.
محمود: خیلی کار خوبی می کنید، من جوان که بودم خیلی فلسفه های مختلف خوندم، چه خبر؟
علی آقا: والله یه ذره اوضاع خطری بود، می خواستم بگم که احتمال داره آژانس علیه ما قطعنامه بده، من فکر می کنم باید جلوی این قطعنامه رو گرفت.
محمود: آژانس؟ کدوم آژانس؟ آژانس البرادعی؟ اونها از خودمونن، امکان نداره علیه ما قطعنامه بدن، تازه قطعنامه هم بدن، مساله ای نیست، یه کاغذ پاره است…. اصلا مهم نیست…
یک ماه و سه روز بعد، همان جا، همان وضع
محمود نشسته است و دارد با یک کره زمین فوتبال بازی می کند، علی آقا وارد می شود. محمود می نشیند و لبخندی می زند: داشتیم بازی می کردیم، دیدید؟
علی آقا: بله، پای شما درد نکنه، دارید تمرین می کنید….
محمود: بله، فعلا داریم برای مدیریت جهان تمرین می کنیم، بازی های این دنیا خیلی عجیب هست، من همیشه به شاگردانم گفتم…. راستی علی آقا! شما که هیچ وقت شاگرد من نبودید؟
علی آقا( عصبانی): نه، ولی می خواستم بگم شورای امنیت قطعنامه علیه ما صادر کرد…
محمود: دیدید گفتم هیچ کاری نمی توانند بکنند….
علی آقا: ولی من می گم قطعنامه صادر کردند، شما می گی کاری نمی تونن بکنند… من می گم…
محمود: می دونم، قطعنامه مگر چیه؟ من در همین آرشیو اینجا چند قطعنامه سازمان ملل سالهای قبل رو دیدم، همه اش کاغذی بود، ایناهاش( متن قطعنامه 598 را در می آورد.) می بینید؟ این قطعنامه 598 ، ببینید، کاغذه، چند ورق که روش انگلیسی نوشته، توی آمریکا که من رفتم هر جای سازمان ملل بری، حتی توی سطل های آشغال پره از کاغذهایی که روش انگلسی نوشته، همه رو می شه پاره کرد. یک مشت کاغذ پاره..( و شروع می کند به جر دادن قطعنامه 598)
علی آقا( با اعتراض): آقا! نکن! این یک سند تاریخی است. آخه به همین سادگی که نیست، اینها قصد دارند بانک های ما رو تحریم کنند، مسوولان ایرانی رو ممنوع الخروج کنند….
محمود: شما ساده اید، امکان نداره، اصلا من مطمئنم که اینها همین الآن هم از صادر کردن قطعنامه پشیمان هستند، من همین الآن با هندی ها و چینی ها و روسی ها حرف می زنم، می گم برن قطعنامه شون رو پس بگیرند….
علی آقا: ولی آمریکا گفته می خواد قطعنامه دوم رو صادر کنه، مثل آب خوردن، ممکنه خطرناک باشه…
محمود: من می گم شما به خدا توکل کن، هیچی نمی شه، من مطمئنم که قطعنامه دومی در کار نیست، الآن به پوتین زنگ می زنم، جلوی خودت… ( گوشی را برمی دارد…)
سه ماه و ده روز بعد، همان جا، همان وضع
محمود نشسته است و دارد تعدادی نامه را می خواند و اشک می ریزد، علی آقا وارد می شود. ناراحت است. غلامحسین در کنار محمود نشسته و به او دستمال کاغذی می دهد تا اشکهایش را پاک کند. علی با تعجب نگاه می کند.
علی آقا: چی شده؟…. ( ادامه می دهد) قطعنامه دوم رو صادر کردند…
محمود: اینا نامه مردم آمریکاست، دارم می خونم….( ادامه می دهد) گفتم که قطعنامه کاغذ پاره است، مثل همین کاغذهای روی میز، مثل همین بودجه…. ببین، هزار صفحه است، ولی همه اش کاغذ پاره است،( شروع می کند پاره کردن کتاب بودجه) ببین، کاغذ پاره است….
علی آقا: نکن! بودجه رو مگه نباید بدی به مجلس؟ چی کار داری می کنی؟…. ( ادامه می دهد) تازه، هشت تا بانک هم با ما قطع رابطه کردن، اعلام هم کردن بانک های ما حق فعالیت در خارج رو ندارند….
محمود( در حالی که کتاب بودجه را پاره می کند): اونها به بانک های ما احتیاج دارند، هیچ وقت این کار رو نمی کنن…
علی آقا: من می گم کردن، شما می گی نمی کنن.
محمود: امکان نداره، آخرش نفت می شه لیتری هزار دلار، ما هم نمی فروشیم، اونها از سرما بیچاره می شن، می آن سراغ خودمون….
علی آقا: ولی من فکر می کنم اونها حمله می کنند….
محمود: حمله، برای چی؟ مگه چیزی شده؟ تازه به هر کی حمله کنند، ما جلوشون وامی ایستیم…
علی آقا: نه حاجی! می خوان به خودمون حمله کنند.
محمود: به ما؟ ( می خندد) آمریکا الآن جرات نداره وارد خلیج فارس بشه، چی چی حمله می کنن؟ مگه شهر هرته؟ شما می ترسی…
علی: بله، من می ترسم( علی می رود)
علی می رود، غلامحسین تکه های مانده بودجه را جمع می کند، محمود با کره اش بازی می کند…
غلامحسین: حالا بودجه رو چکار کنیم؟
محمود: فکر کنم چهل پنجاه صفحه شو پاره نکردم، همون رو بفرست مجلس، تصویبش می کنند، ما که نمی خواهیم این کاغذ پاره رو عملیاتی کنیم، چه فرقی می کنه، اونها هم که نمی خونن، اگه پتجاه صفحه نخونن، راحت تره تا هزار صفحه نخونن… این استعفای علی آقا رو هم بیار تا من باهاش موافقت کنم.
دو ماه بعد، همان جا، همان وضع
چهار سگ در حالی که دنبال سه بزغاله کرده اند، از جلوی صحنه رد می شوند، محمود در حالی که یک گونی پر از عروسک و واکمن روی دوشش گذاشته وارد می شود، یکی از عروسک ها کوکی است، دست که به آن می خورد، می گوید: محمود، محمود، محمود… و عروسک می خندد….
غلامحسین وارد می شود. پشت سر او منوچهر هم وارد می شود.
محمود: چه خبر؟
منوچهر: البرادعی داره گزارش می ده
محمود: خب، اون که از خودمونه…
منوچهر: ولی گزارشش دو پهلوئه، ضمنا پادشاه عربستان هم علیه ما حرف زده
محمود: پادشاه عربستان کاری نداره، می رم پیشش، درستش می کنم، دیگه چی؟
منوچهر: مانور نظامی آمریکا هم در منطقه برگزار می شه.
محمود: بیرون ایران یا توی ایران؟
منوچهر: بیرون ایران، توی خلیج فارس…
محمود: خب، مساله ای نیست، به آمریکایی ها پیغام بده که ما هشت ماه دیگه دوست داریم در مورد مسائل ترکیه و آذربایجان با اونها در پکن ملاقات کنیم.
منوچهر: اون ها با ما مذاکره این جوری نمی کنن، شما مثل این که متوجه نشدی، من گفتم مانور نیروهای آمریکایی در منطقه برگزار شده؟
محمود( به او خیره می شود): ببخشید ها، مثل اینکه ما نابغه بودیم توی علم و صنعت، شما می گی نون، ما تا ته « مانور» رو می ریم. مانور آمریکایی ها ربطی به ما نداره….
یک ماه بعد، همان جا، همان وضع
فاطی مشغول تمیز کردن میز و آوردن چای است. در همین موقع صدای بمب می آید، محمود سرش را برمی گرداند. فاطی از اتاق بیرون می رود، علی آقا وارد می شود.
علی آقا: این آمریکایی ها اومدن بهشت زهرا، دارن پایگاه درست می کنن، من صحبت کردم که ما دیگه مجبوریم باهاشون وارد جنگ چریکی بشیم، عملیات انتحاری تنها راهشه…
محمود: آمریکا؟ جنگ؟ من چه جوری بگم، چرا شما متوجه نمی شین، آمریکا الآن مشکل داره، در عراق، در افغانستان، حتی در اوهایو و کالیفرنیا، در همین ارمنستان، اون ها هیچ وقت با ما وارد جنگ نمی شن….
علی آقا: من عرض کردم که آمریکایی ها الآن توی بهشت زهرا هستند، اونجا دارن پایگاه درست می کنن. 3500 تا بمب هم از ده روز قبل تا نیم ساعت قبل ریختند…
محمود: اینها رو می دونم، احمق که نیستم، ولی با ما که کاری ندارن، آمریکایی ها شاید اومدن بهشت زهرا برای زیارت اهل قبور، شما تحلیل درستی از شرایط ندارین… من نمی فهمم، چرا شما که استعفا داده بودی، دوباره برگشتی…
علی آقا: من که نمی خواستم، آقا گفتند…
غلامحسین وارد می شود: ببخشید! حاج آقا پترائوس وارد شدن، می خواستن خدمت تون برسن.
علی آقا: کدوم پترائوس؟
غلامحسین: والله من تا حالا ندیده بودم شون
محمود: بگو بیاد تو، حتما از این یونانی هایی هست که تازه مسلمون شده برای بچه اش دوچرخه می خواد…
غلامحسین: نمی تونه بیاد تو، با تانکه، هر چی هم اصرار کردم پیاده بشین، گفت من روم نمی شه دست خالی بیام، بگو ایشون بیاد دم در….
علی آقا در حال رفتن است، فاطی چای می آورد، محمود در حال حرف زدن با غلامحسین است، در همین موقع تانکی از دیوار وارد اتاق می شود….
محمود: دیدی گفتم، بالاخره آمریکایی ها مجبور شدن با پای خودشون بیان اینجا……
صحنه تاریک می شود و به مدت چند سال تاریک می ماند.