مانور و سگ ها

ابراهیم نبوی
ابراهیم نبوی

po_nabavi_01.jpg


‏”مانور ناوهای آمریکایی در خلیج فارس کاری به ما ندارد” ‏

‏- رویای نیمه شب پائیز، میم الف نون‏

پنج ماه قبل، یک دفتر کار، دفتر به هم ریخته است.‏

چهار سگ وارد صحنه می شوند و شروع می کنند به بو کشیدن همه جا، ناگهان از پشت پرده ‏بزغاله ای شروع می کند به بع بع کردن، سگها دنبال او می افتند و از صحنه خارج می شوند. ‏یک مامور حفاظت وارد می شود. به دنبال او یک محمود وارد می شود. ‏

مامور حفاظت: بمب نبود، صدای ساعت نمی اومد، هیچ تروریستی هم نبود….‏

محمود: بزغاله چی؟ بزغاله هم نبود؟

مامور: یک بزغاله از دولت قبل پشت پرده بود که سگها دنبالش کردند. ‏

محمود: از خونه خودمون یا از خونه چاوز کسی زنگ نزده؟

مامور: نه، ولی علی آقا اومدن می خوان شما رو ببینن.‏

علی آقا وارد می شود، لباسی شبیه یونانیان باستان پوشیده و یک کتاب فلسفه دستش است.‏

محمود: به سلامتی دارین چی می خونین؟

علی آقا: دارم فلسفه می خونم. فلسفه یونان.‏

محمود: خیلی کار خوبی می کنید، من جوان که بودم خیلی فلسفه های مختلف خوندم، چه خبر؟

علی آقا: والله یه ذره اوضاع خطری بود، می خواستم بگم که احتمال داره آژانس علیه ما قطعنامه ‏بده، من فکر می کنم باید جلوی این قطعنامه رو گرفت.‏

محمود: آژانس؟ کدوم آژانس؟ آژانس البرادعی؟ اونها از خودمونن، امکان نداره علیه ما قطعنامه ‏بدن، تازه قطعنامه هم بدن، مساله ای نیست، یه کاغذ پاره است…. اصلا مهم نیست…‏

یک ماه و سه روز بعد، همان جا، همان وضع

محمود نشسته است و دارد با یک کره زمین فوتبال بازی می کند، علی آقا وارد می شود. محمود ‏می نشیند و لبخندی می زند: داشتیم بازی می کردیم، دیدید؟

علی آقا: بله، پای شما درد نکنه، دارید تمرین می کنید….‏

محمود: بله، فعلا داریم برای مدیریت جهان تمرین می کنیم، بازی های این دنیا خیلی عجیب ‏هست، من همیشه به شاگردانم گفتم…. راستی علی آقا! شما که هیچ وقت شاگرد من نبودید؟

علی آقا( عصبانی): نه، ولی می خواستم بگم شورای امنیت قطعنامه علیه ما صادر کرد…‏

محمود: دیدید گفتم هیچ کاری نمی توانند بکنند….‏

علی آقا: ولی من می گم قطعنامه صادر کردند، شما می گی کاری نمی تونن بکنند… من می گم…‏

محمود: می دونم، قطعنامه مگر چیه؟ من در همین آرشیو اینجا چند قطعنامه سازمان ملل سالهای ‏قبل رو دیدم، همه اش کاغذی بود، ایناهاش( متن قطعنامه 598 را در می آورد.) می بینید؟ این ‏قطعنامه 598 ، ببینید، کاغذه، چند ورق که روش انگلیسی نوشته، توی آمریکا که من رفتم هر ‏جای سازمان ملل بری، حتی توی سطل های آشغال پره از کاغذهایی که روش انگلسی نوشته، ‏همه رو می شه پاره کرد. یک مشت کاغذ پاره..( و شروع می کند به جر دادن قطعنامه 598) ‏

علی آقا( با اعتراض): آقا! نکن! این یک سند تاریخی است. آخه به همین سادگی که نیست، اینها ‏قصد دارند بانک های ما رو تحریم کنند، مسوولان ایرانی رو ممنوع الخروج کنند….‏

محمود: شما ساده اید، امکان نداره، اصلا من مطمئنم که اینها همین الآن هم از صادر کردن ‏قطعنامه پشیمان هستند، من همین الآن با هندی ها و چینی ها و روسی ها حرف می زنم، می گم ‏برن قطعنامه شون رو پس بگیرند….‏

علی آقا: ولی آمریکا گفته می خواد قطعنامه دوم رو صادر کنه، مثل آب خوردن، ممکنه خطرناک ‏باشه…‏

محمود: من می گم شما به خدا توکل کن، هیچی نمی شه، من مطمئنم که قطعنامه دومی در کار ‏نیست، الآن به پوتین زنگ می زنم، جلوی خودت… ( گوشی را برمی دارد…)‏

سه ماه و ده روز بعد، همان جا، همان وضع

محمود نشسته است و دارد تعدادی نامه را می خواند و اشک می ریزد، علی آقا وارد می شود. ‏ناراحت است. غلامحسین در کنار محمود نشسته و به او دستمال کاغذی می دهد تا اشکهایش را ‏پاک کند. علی با تعجب نگاه می کند.‏

علی آقا: چی شده؟…. ( ادامه می دهد) قطعنامه دوم رو صادر کردند…‏

محمود: اینا نامه مردم آمریکاست، دارم می خونم….( ادامه می دهد) گفتم که قطعنامه کاغذ پاره ‏است، مثل همین کاغذهای روی میز، مثل همین بودجه…. ببین، هزار صفحه است، ولی همه اش ‏کاغذ پاره است،( شروع می کند پاره کردن کتاب بودجه) ببین، کاغذ پاره است….‏

علی آقا: نکن! بودجه رو مگه نباید بدی به مجلس؟ چی کار داری می کنی؟…. ( ادامه می دهد) ‏تازه، هشت تا بانک هم با ما قطع رابطه کردن، اعلام هم کردن بانک های ما حق فعالیت در ‏خارج رو ندارند….‏

محمود( در حالی که کتاب بودجه را پاره می کند): اونها به بانک های ما احتیاج دارند، هیچ وقت ‏این کار رو نمی کنن…‏

علی آقا: من می گم کردن، شما می گی نمی کنن. ‏

محمود: امکان نداره، آخرش نفت می شه لیتری هزار دلار، ما هم نمی فروشیم، اونها از سرما ‏بیچاره می شن، می آن سراغ خودمون….‏

علی آقا: ولی من فکر می کنم اونها حمله می کنند….‏

محمود: حمله، برای چی؟ مگه چیزی شده؟ تازه به هر کی حمله کنند، ما جلوشون وامی ایستیم…‏

علی آقا: نه حاجی! می خوان به خودمون حمله کنند. ‏

محمود: به ما؟ ( می خندد) آمریکا الآن جرات نداره وارد خلیج فارس بشه، چی چی حمله می ‏کنن؟ مگه شهر هرته؟ شما می ترسی… ‏

علی: بله، من می ترسم( علی می رود)‏

علی می رود، غلامحسین تکه های مانده بودجه را جمع می کند، محمود با کره اش بازی می ‏کند…‏

غلامحسین: حالا بودجه رو چکار کنیم؟

محمود: فکر کنم چهل پنجاه صفحه شو پاره نکردم، همون رو بفرست مجلس، تصویبش می کنند، ‏ما که نمی خواهیم این کاغذ پاره رو عملیاتی کنیم، چه فرقی می کنه، اونها هم که نمی خونن، اگه ‏پتجاه صفحه نخونن، راحت تره تا هزار صفحه نخونن… این استعفای علی آقا رو هم بیار تا من ‏باهاش موافقت کنم.‏

دو ماه بعد، همان جا، همان وضع

چهار سگ در حالی که دنبال سه بزغاله کرده اند، از جلوی صحنه رد می شوند، محمود در حالی ‏که یک گونی پر از عروسک و واکمن روی دوشش گذاشته وارد می شود، یکی از عروسک ها ‏کوکی است، دست که به آن می خورد، می گوید: محمود، محمود، محمود… و عروسک می ‏خندد….‏

غلامحسین وارد می شود. پشت سر او منوچهر هم وارد می شود.‏

محمود: چه خبر؟ ‏

منوچهر: البرادعی داره گزارش می ده

محمود: خب، اون که از خودمونه…‏

منوچهر: ولی گزارشش دو پهلوئه، ضمنا پادشاه عربستان هم علیه ما حرف زده

محمود: پادشاه عربستان کاری نداره، می رم پیشش، درستش می کنم، دیگه چی؟

منوچهر: مانور نظامی آمریکا هم در منطقه برگزار می شه.‏

محمود: بیرون ایران یا توی ایران؟

منوچهر: بیرون ایران، توی خلیج فارس…‏

محمود: خب، مساله ای نیست، به آمریکایی ها پیغام بده که ما هشت ماه دیگه دوست داریم در ‏مورد مسائل ترکیه و آذربایجان با اونها در پکن ملاقات کنیم.‏

منوچهر: اون ها با ما مذاکره این جوری نمی کنن، شما مثل این که متوجه نشدی، من گفتم مانور ‏نیروهای آمریکایی در منطقه برگزار شده؟

محمود( به او خیره می شود): ببخشید ها، مثل اینکه ما نابغه بودیم توی علم و صنعت، شما می ‏گی نون، ما تا ته « مانور» رو می ریم. مانور آمریکایی ها ربطی به ما نداره….‏

یک ماه بعد، همان جا، همان وضع

فاطی مشغول تمیز کردن میز و آوردن چای است. در همین موقع صدای بمب می آید، محمود ‏سرش را برمی گرداند. فاطی از اتاق بیرون می رود، علی آقا وارد می شود.‏

علی آقا: این آمریکایی ها اومدن بهشت زهرا، دارن پایگاه درست می کنن، من صحبت کردم که ‏ما دیگه مجبوریم باهاشون وارد جنگ چریکی بشیم، عملیات انتحاری تنها راهشه… ‏

محمود: آمریکا؟ جنگ؟ من چه جوری بگم، چرا شما متوجه نمی شین، آمریکا الآن مشکل داره، ‏در عراق، در افغانستان، حتی در اوهایو و کالیفرنیا، در همین ارمنستان، اون ها هیچ وقت با ما ‏وارد جنگ نمی شن….‏

علی آقا: من عرض کردم که آمریکایی ها الآن توی بهشت زهرا هستند، اونجا دارن پایگاه درست ‏می کنن. 3500 تا بمب هم از ده روز قبل تا نیم ساعت قبل ریختند…‏

محمود: اینها رو می دونم، احمق که نیستم، ولی با ما که کاری ندارن، آمریکایی ها شاید اومدن ‏بهشت زهرا برای زیارت اهل قبور، شما تحلیل درستی از شرایط ندارین… من نمی فهمم، چرا ‏شما که استعفا داده بودی، دوباره برگشتی…‏

علی آقا: من که نمی خواستم، آقا گفتند…‏

غلامحسین وارد می شود: ببخشید! حاج آقا پترائوس وارد شدن، می خواستن خدمت تون برسن.‏

علی آقا: کدوم پترائوس؟

غلامحسین: والله من تا حالا ندیده بودم شون

محمود: بگو بیاد تو، حتما از این یونانی هایی هست که تازه مسلمون شده برای بچه اش دوچرخه ‏می خواد…‏

غلامحسین: نمی تونه بیاد تو، با تانکه، هر چی هم اصرار کردم پیاده بشین، گفت من روم نمی شه ‏دست خالی بیام، بگو ایشون بیاد دم در….‏

علی آقا در حال رفتن است، فاطی چای می آورد، محمود در حال حرف زدن با غلامحسین است، ‏در همین موقع تانکی از دیوار وارد اتاق می شود….‏

محمود: دیدی گفتم، بالاخره آمریکایی ها مجبور شدن با پای خودشون بیان اینجا……‏

صحنه تاریک می شود و به مدت چند سال تاریک می ماند.‏