آخرین میراث سیاوش
منظومه مهره سرخ آخرین سروده بلند او تبلور شناخت و باور این دوره از حیات هنری شاعر و متکی بر نقد تجربی خود اوست. اگر آرش کمانگیر منظومه ای است که در آن آرمان گرایی نه تنها بر اساطیر و افسانه ها که بر مضامین اسطوره ای نیز استوار است، که این البته خود به مطلق گرایی در آرمان انجامیده است، اما در منظومه مهره سرخ کسرایی با وفاداری به آرمان از مطلق گرایی رها می شود و در عین حال با این تلقی از آرمان نیز مرزبندی می کند که آرمانی بودن را عین مطلق پرستی می داند. درون مایه انتقادی این منظومه نسبت به نگرش گذشته به آرمان، از متن زندگی انسان مشخص و از گرماگرم عرصه کار و پیکار سرچشمه می گیرد. پشتوانه پیام او در مهره سرخ آرزوها و امیدهای برباد رفته، جان های سوخته، خون های ریخته، و فداکاری ها و قهرمانی های در نیمه راه مانده است. تکیه گاه کسرایی در این منظومه هم تجربه تراژیک چند نسل معاصر وی و هم تجربه شخصی خود اوست. کسرایی خود در برآمدی بر مهره سرخ در این باره می گوید: “آرش و سهراب گردانندگان این دو منظومه اگر از یک خون بوده باشند اما هر یک را وظیفه ای دیگر است. آرش با بر جا نهادن گرد تن از سد مرگ بر می جهد و نه جان خود که جان های بی شمار دیگری را می رهاند. اما سهراب نوخاسته، خیر خواهی است خطر کرده و خطا رفته با خنجری در پهلو، که دادخواهانه نگران سرانجام داوری بر کار خویشتن است. در جهان واقعیت آرش ها اندکند و سهراب ها بی شمار. در مهره سرخ سخن از خطاهای خطیر نیک خواهانی است که شیفتگی را به جای شناخت در کار می گیرند و اینک تاوان های سنگینی که می بایدشان پرداخت”. در اینجا شاعر بین آگاهی و آرمان گرایی با بی دانشی و مطلق پرستی مرزی صریح و روشن دارد. این حقیقتی است که داستان رستم و سهراب در تمام دوران حیات هنری کسرایی ذهن او را به خود مشغول داشته است، اما چرا این بار شاعر این داستان از شاهنامه فردوسی را (البته با بازآفرینی هنرمندانه) برای رساندن پیام خود برمی گزیند؟ پاسخ به این سئوال در همخوانی مضمون تاریخی این داستان با آن پیام نهفته است. سهراب به عنوان ایفاگر نقش محوری داستان، قهرمانی زاده و پرورده مطلق ها (مانند آرش کمانگیر) نیست، سهراب تجلی انبوه انسان های آرمان گرا اما حقیقی در زمانه ما و با همه ضعف ها و قوت ها و تشویش ها و دل واپسی های آنهاست. او در هر گام و هر مرحله از سرنوشت خویش با پدیده های ناشناخته و سئوال های بیشمار روبروست. او و یا آفریننده او (شاعر) تصمیم نمی گیرند تا مطلق ها را درهم شکنند، بلکه سیر واقعی و چاره ناپذیر زندگی و مرگ او خود شکست مطلق هاست. در مهره سرخ رابطه خیر و شر رابطه ای ساده نیست و عطش کنترل ناپذیر انسان به تشخیص و داوری به سادگی سیراب نمی شود. در زندگی قهرمان مهره سرخ جهان بینی ها پا به پای تغییر جهان تغییر می کنند اما آرمان های انسانی تا زندگی هست باقی می مانند.
سیاوش کسرایی با منظومه مهره سرخ تولدی دیگر در شعر خود می کند. اما دریغ که این تولد با مرگ شاعر به خاموشی می گراید و مهره سرخ در زندگی هنری او بی همزاد می ماند.
متاسفانه منظومۀ “مهرۀ سرخ” که کسرایی آن را در سال ۱۳۷۰ سرود، منظومهای کمتر شناخته شده است و بر اساس داستان “پر آب چشم” زخمی شدن سهراب به دست رستم سروده شده و ماجرای آخرین ساعات زندگی سهراب و اندیشهها و دغدغههای ذهنی او را در این واپسین لحظههای عمر به تصویر کشیده است. کسرایی این منظومه را در گفتاری در واپسین ماههای عمرش چنین معرفی کرده است:
در سفینۀ بزرگ فردوسی مهرهای یافتم سرشار از زیباییهای زندگی و آغشته به تمامی تاریکیهای مرگ. نگین سرخی با تلألو سیاه. قطرهای به گنجایش دریا و هردوگونه دریا. آرامش و طوفان، ناف ساکن گردابی که بحری را در پیرامون به تلاطم میآورد. تماشا را پیشتررفتم و موجم فروکشید. “آرش کمانگیر” میوۀ جوانی گوینده و با فرسنگها فاصله، “مهرۀ سرخ” میراث سالخوردگی من است. اگر شباهتی در میان این دو شعر باشد در وجه کلی آنهاست، که هر یک با زبان روزگار خویش در جستوجوی پاسخی به ناامیدیاند.
“آرش” و “سهراب” گردانندگان این دو منظومه اگر از یک خون بوده باشند اما هریک را وظیفهای دیگر است. آرش با برجا نهادن گرد تن، از سد مرگ برمیجهد و نه جان خود که جانهای بیشمار دیگری را میرهاند که جز این را برنمیتابد. اما سهراب نوخاسته خیرخواهیست خطر کرده و خطا رفته با خنجری در پهلو که دادخواهانه نگران سرانجام داوری بر کار خویشتن است و اگر شباهنگام به تبسمی چشم فرومیبندد، سحرگاهان به تشویشی دیده میگشاید. آرش سپاس زندگیگویان چنان که خود اراده کرده میمیرد ولی سهراب، تماشاگر سادۀ دلفریبیهای حیات، هنوز زندگی را نزیسته است که فرجامی شگرف را بر خود فراهم میکند. در جهان واقعیت که آرشها اندکاند و سهرابها بیشمار، کابوس این رستاخیز هولناک هرروز و هرشب و در همۀ احوال با ماست و ما نیز چون او اما با جراحتی در جان، در برزخ مرگ و زندگی، نوشدارویی نایافته را انتظار میکشیم.
بسیار قصهها که به پایان رسید وباز
غمگین کلاغ پیر ره آشیان نجست
اما هنوز در تک این شام میپرد
پرسان و پیکننده هر قصه از نخست
دل دل زنان ستاره خونین شامگاه
در ابر میچکید
سیمرغ ابرها
میرفت تا بمیرد در آشیان شب
پهلو شکافته
سهراب
روی خاک
می سوخت میگداخت
در شعلههای تب
آوا اگر که بود تک شیهه بود
بیهوده نیست که در گردباد برخاسته، باز شاهنامه است که با تصویرهای برجستهاش زیر چشم ما ورق میخورد: تهمینههای بیفرزند و بدون همسر، سهرابهای نوخاسته سرگردان، گردآفریدهای دلپذیر بیعشق مانده، رستمهای خودشکن، سیاووشهای بیگناه، اسفندیارهای فریبخورده و بسا خودکامان و ناکامان دیگر وحتا سیمرغهای به آشیان خزیده و سمندهای بیسازوبرگ رها شده جداجدا و در سرزمینی بدون خداوند، و چنین است که هیاهوی خیل آوارگان از سراسر جادههای جهان به گوش میرسد.
در این هنگامۀ پر آشوب که میهن بلاخیز ما نیز در کشاکش بودونبود نام و تاریخ و فرهنگ خویشتن است، من “مهرۀ سرخ” را به دست شما آگاهان میسپارم. همچنان که یک بار در سی وهفت سال پیش “آرش” را به شما واگذاردم و شما او را در دست ودامان و گهواره دلهایتان به برومندی رساندید.
در “مهرۀ سرخ” سخن از خطاهای خطیر نیکخواهانیست که شیفتگی را به جای شناخت در کار میگیرند و شتابزده و با دانشی اندک تا مرزهای تباهی میرانند. و اینک تاوانهای سنگینی که میبایدشان پرداخت.
!در “مهرۀ سرخ” سخن از خطاهای خطیر نیکخواهانی است که شیفتگی را به جای شناخت در کار میگیرند و شتابزده و با دانشی اندک تا مرزهای تباهی میرانند. و اینک تاوانهای سنگینی که میبایدشان پرداخت.
از که بنالیم؟! پراکندگی میوۀ آن تلخ دانههایی است که خود بر این زمین افشاندهایم و اکنون بارور شده است.
هر که را آرمانی در سر و آرزویی در دل بوده است، در سیاهچال جدایی با خویش میتابد.
سهراب را به بستر خونین گشوده لب
میسوزدم و به آبم
اما نیاز نیست
نه تشنگی فروننشیند مرا به آب
ای داد از این عطش
فریاد از آن سراب
اینجا کجاست من به چه کارم؟
منابع:
ناهید باقری – گلداشمید -
حسین علوی، شماره 5 نشریه پیام فردا