از جمله ی قدیمی های تئاتر است و چهره ای آشنا در میان اهل صحنه. از پس این همه سال دوری از خاستگاه فرهنگی ایران، همچنان مسائل هنری آن آب و خاک را با دقت و وسواس و مو به مو دنبال می کند و علی رغم موفقیت در میان فرانسوی ها، همچنان دل از زبان و صحنه ی نمایش فارسی جدا نکرده؛ حتی به انجام دشوارترین امور. حرف “صدرالدین زاهد” است؛ هم او که چندی پیش میهمان تئاتری های لندن شده بود و “افسانه ی ببر” ش را در تماشاخانه ای در این شهر به روی صحنه برد.
این نمایش در واقع اقتباس آزادی است از اثر “داریو فو” نمایش نامه نویس مشهور ایتالیایی که با ذوق و دقت صدرالدین زاهد برای ارائه به ذائقه ی ایرانی تغییر فراوان یافته است. داستانی خیالی از افسانه ای پیر و کهن که از سویی با اجرای فوق العاده ی صدرالدین زاهد، چند سالی هست که در تور اروپا و بر روی صحنه هاست و در سویی دیگر هم توسط نشر ناکجا به چاپ رسیده و برای صندوق خانه ی ادب فارسی به یادگار مانده.
در حاشیه ی اجرای این نمایش در لندن؛ به سراغ او رفته ایم و کوتاه زمانی با او هم کلام شده ایم تا از چند وچون کارش بیشتر بدانیم؛ شرح گفت و گوی ما با این چهره ی قدیمی نمایش، پیش روی شماست؛ گفته های مردی که تئاتر را رشته ی حیات ش می داند را در ادامه از پی بگیرید…
آقای زاهد؛ اگر موافق باشید اول از همه گفت و گو رو با همین نمایش “افسانه ی ببر” شروع کنیم تا بعد ببینیم کلام ما رو به کجا می بره… لطفا برامون از چرایی این انتخاب بگید؛ چرا داریو فو و چرا افسانه ی ببر؟
این مشکلترین سوالی است که شما می توانستید مطرح کنید. بظاهر سوال خیلی ساده ای بنظر می آید، اما پیچیدگی اش دراین است که این سوال را از کسی می پرسید که در جایگاه خویش نیست. بازیگر و هنرمندی که در کشور و جایگاه خویش است، لاجرم از کمک های مردمی و محیطی و سازمانی مملکت خویش برای ارائه کارش سود می جوید، و انتخابی دارد که هرگز مطابقتی با انتخاب هنرمند خارج نشین و بر لبه تیغ نااستوار تئاتر فارسی زبان خارج از کشور نشسته ندارد. این هنرمند خارج نشین با انبوهی از چهره های ایرانی خارج از کشور روبرو است، که همانند تصاویر بعضی از مشترکان ایرانی صفحه فیس بوک فقط هاله ای از چهره انسانی را دارد و خطوط تصویری صورت و چشم و ابرویش مشخص نیست. سلیقه و مسائل او هم به سبب جابجائی از موطن اصلی اش دگرگون شده و خود او هم بهزحمت می تواند تعریف دقیق و معینی از جایگاه و سلیقه خویش بدهد. این جابجائی ِ آگاهانه یا ناآگاهانه ریشه های فرهنگی او را هم جابجا نموده. تن به نازلترین و ابتدائی ترین خواسته هایش می سپارد. دلش گرفته است و خبرهای داخل و خارج ( که چندی پیش از آن و پیشتر از آن خارج و داخل بود! ) همه یکسره حزن انگیز و ناخوش است. بنابراین حوصله شلنگ و تخته انداختن ها و شامورتی بازی های هنرمندانه هنرمند هموطن خویش را ندارد. پس اصل اول انتخاب این است که هنرمند از خویشتن خویش که به سبب حساسیت های هنرمندانه اش از برگ گل هم نازکتر است درگذرد و فارغ از دغده های وجودی اش سعی در شناخت مخاطبی کند؛ که خود گمشده است و در شناخت خواست و سلیقه خویش سردر گم و سر در گریبان است. در یک چنین وضعیتی دو عامل اولیه ی دم دست بلافاصله خود را تحمیل می کنند. عامل اول موسیقی و رقص است بسبب بی واسطه بودنشان و اغلب اوقات نوستالژیک بودن چنین برنامه هائی؛ عامل دوم خلق موقعیتی کمیک و مضحک است بسبب آنکه درمیان همهمه خنده آنچه جدی است تلطیف شده و تماشاگر را از تحمل شنیدن شدائد دهر آزاد می کند، بخصوص اگر که خود هنرمند هم چندان اصراری در برجسته کردن این حرفها نداشته باشد. خب، انتخاب نمایشنامه “افسانه ببر” هم لاجرم در چنین زمینه ای صورت گرفت. نمایشنامه را که خواندم موقعیتی را ترسیم می کرد که هیچ خنده نداشت، با این وجود می خندیدم! حالت حکایات و افسانه های قدیمی، داستانها و قصه های کهن ایرانی را داشت. شیوه روائی داشت و می شد در آن نقالی کرد و نقل و افسانه گفت و سخنوری کرد، در تمام شیوه های آئین سخنوری ایرانی. بنابراین بعد از برگردان اولیه، دست به کار شدم و با بازنویسی چندباره متن و با مرور زمانی طولانی “افسانه ببر”ی را ساختم و پرداختم که بقول خودم درخور فارسی زبانان بود.
شما این ترجمه یا بهتره بگیم اقتباس و برداشت از افسانه ی ببر رو به دست چاپ هم رسوندید؛ وقتی که ترجمه می کردید، هدف تور و نمایش بود یا صرفا ارائه ی کتاب؟
هیچکدام. بدلیل ساده آنکه در ابتدا نه بنگاهی انتشاراتی سفارش و خواست این نمایشنامه را داشت. و نه کسی یا کسانی خواستار نمایش بزبان فارسی از من بودند. من مدت زمان مدیدی بود که بزبان فرانسه کار می کردم. و نیازی باطنی مرا به مصداق « هر کسی کو دور ماند از اصل خویش / روزگاری بازجوید… » بطرف زبان « فارسی شکر است » کشاند و تجربه ای صحنه ای در این زمینه. بزبانی دیگر برای پاسخگوئی به نیاز باطنی خودم بود، که دلم می خواست بار دیگر به زبان فارسی به صحنه بروم.
در مقدمه ی کتاب می خوندم که ترجمه ی فارسی رو از چندین منبع متفاوت سر و سامان دادید، اگه ممکنه برامون بگید که چه منابعی برای این کار در دسترس داشتید؟
در ابتدا نسخه فرانسوی نمایشنامه “افسانه ببر” را خواندم و بنظرم آمد که برگرداننده اثر ماجرا را کمی با ذوق و سلیقه فرانسوی زبانان مطابقت داده است، که امری طبیعی هم می نمود، و چون می دانستم که فرانسویها اغلب عادت بنوعی اقتباس آثار خارجی در زبان خویش دارند، نسخه فرانسوی اثر را با نُسَخ انگلیسی و ایتالیائی مقایسه نمودم. ناگفته نماند که داریو فو سوژه های نمایشی خویش را بر صحنه و با حضور تماشاچیان بداهه سرائی می کند و می پروراند. این است که امکان دارد که از یک نمایشنامه او نُسَخ گوناگونی با اندک تغییرات و تفاوتهایی بتوان یافت. به هرحال این دریافت مرا بر آن داشت که فکر خود را عملی کنم و نسخه ای ایرانی شده از اثر ارائه دهم.
خب؛ اگه حرف خاصی در این باب نمونده، از بحث کتاب و افسانه ی ببر بیرون بیایم و مبحثی تازه باب کنیم، اون هم راجع به تئاتر خارج از کشور… می دونم که برای این موضوع باید نشست و ساعت ها و ساعت ها صحبت کرد؛ ولی ممنون می شم اگه بتونید نظرتون رو خلاصه و در حوصله ی روزنامه ی اینترنتی، به ما بگید که دلیل استقبال کم از کارهای تئاتری چیه؟
والله، من فکر می کنم این امر نیازی به گفتن ندارد و اینرا همه می دانند! بخاطر کیفیت بد کارهای ارائه شده است. درست است که مستمع صاحب سخن را بر سر ذوق آورد، ولی وقتی خود صاحب سخن هم چیزی در چنته ندارد… حکایت ما، حکایت “هر چه بگندد نمکش می زنند” است، ولی “وای به وقتی که بگندد نمک »! تئاتری های ما کم فروشی و بد فروشی می کنند. بقول بروک این فاحشه تئاتر به آن اندازه ای که ما به او می پردازیم به ما لذت نمی دهد! چند سال پیش دوست عزیزی تمام ذوق و شوق خانه گی اش را در چمدانی نهاد و برای اجرائی به پاریس آمد. نتیجه اجرای پاریس اسف انگیز بود. از او علت را جویا شدم. به سادگی گفت با بازیگرانی که هفته ای یکبار ( آنهم با تأخیر و غیبت ) به تمرین می آیند، چیزی بهتر از این نمی شود عرضه کرد. دلم می خواست به او بگویم : کار نکردن در این شرایط شرفش بیشتر است. و گفتم! اما در عین حال صدائی در گوشم زمزمه می کرد که چه کسی اجازه دارد عاشق را از عشق ورزی منع کند، هر چند که این عشق ورزی راه کمال نپماید و بنحو اکمل انجام نشود! آخر کدام هنرپیشه و بازیگر ما کار بدنی هر روزه اش را انجام می دهد، برصدا و صوت و فن بیان خویش کار می کند. برای کشف امکانات نمایشی و صحنه ای با متن نمایشی خود بازی و بداهه سرائی می نماید. کدام گروه نمایشی ما کار گروهی و ارتباطی و هماهنگی انجام می دهند. کار بر ریتم و ضرب آهنگ صحنه ای می نماید. یا هر آنچه که ما در باره کار تئاتر خوانده ایم حرف مفت است، یا کار تئاتر ورزان ما! در این میان بدیهی است که تر و خشک با هم می سوزد. اگر هم بر حسب اتفاق و از قضای روزگار کسی یا گروهی پیدا شود که کاری اساسی ارائه دهد، دیگر خیل تماشاگران او را همانند چوپان دروغگو باور نخواهند کرد. و این چنین است که سالن های تئاتر روزبروز خالی و خالی تر می شود.
بحث عدم قدرت آثار از همیشه مطرح بوده ولی خب مثلا یه خواننده ی نه چندان مطرح موسیقی که او کار چندان خوبی هم ارائه نمی ده، می تونه در همین غربت چند هزار نفر رو به سالن بکشونه، چرا اهالی نمایش در این کار موفق نیستن؟
فکر می کنم دلیلش را از دیدگاه خود در بالا برشمردم. موسیقی با تماشاچی اش ارتباطی بی واسطه ایجاد می کند. Référence و روجوع بجائی و کسی و کتابی ندارد. زخمه های موسیقی در همان آن که زده می شود – در هر زمینه ای که باشد – بلافاصله در ذهن تماشاچی انعکاس خویش را دارد. در مورد کنسرت های موسیقی ایرانی و حتی رقص ایرانی هم عامل تعیین کننده دیگر جنبه نوستالژیک دیروزی چنین برنامه هائی است. هر آن کنسرتی که بتواند تماشاچی خود را در خلسه ی نوستالژیک خویش غرق کند، موفق تر و با استقبال زیادتری روبرو خواهد بود. در حالیکه تئاتر، هنر روز است. هنر همان لحظه ای است که بازیگران و تماشاچیان گرد هم می آیند و با یکدیگر هم آوا می شوند و به گفتگو می نشینند. این گفتگو هر چند که به آن زر و زیور بزنند، باز هم گفتگوی روز است و روزگار ما و تماشاچی را به مقابله با خویش می خواند و آینه بدست او می دهد تا خود را و زمانه اش را در آن ببیند. و این تماشاچیانی را که خود هزار و یک گرفتاری غربت را دارند، خوش نمی آید. بی جهت نیست که تئاتر بخاطر همین موقعیت زنده و روبروئی سازنده با تماشاچی، همیشه هنر مورد سوءظن قدرتمندان و زورگویان بوده و در چنبره ممیزی و سانسور گرفتار.
در مورد سلیقه ی عام هم می تونیم صحبت کنیم؛ به نظرتون نمی شه کاری ارائه داد که هم مردم کوچه و بازار رو راضی کنه هم اهل هنر فاخر رو؟
چرا این ازدواج ممکن است. ولی گاو نر می خواهد و مرد کهن! هر چند که این جمع اضداد است، ولی حداقل تئاتر خارج از کشور که هیچگونه کمک مالی تا آنجائی که من می دانم از ارگان های حکومتی در اروپا و آمریکا ندارد، و کاملأ چشمش به گیشه ای تئاتر است. گیشه ای که از چشم اغیار هم بدور نیست، باید این لقمه زهرآلوده و تلخ زمانه ما را با یک من شکر توأم کند و بخورد تماشاچی بدهد! این کار هم ظرافتی می طلبد که محتاج کار و وقت گذاشتن است. کار نیکو کردن از پر کردن است. با هفته ای یکبار تمرین کردن و با جلسات تمرینی اسکایپ حاصل نمی شود.
مثلا همین نمایش افسانه ی ببر؛ رها از ظرافت های اجرای شما که خب به هر حال به چشم اهل فن می آد، متن ساده و روونی داره که می تونه در خندوندن و شادی عمومی بسیار موثر باشه، فکر می کنید چرا مردم عادی لااقل برای خندیدن خودشون هم که شده به سالن نمایش نمی آن؟
من ترجیح می دهم که راجع به کار خودم قضاوتی نکنم و این مهم را به عهده دیگران بگذارم. ولی واقعأ فکر می کنم که تماشاچی تئاتر ما آنقدر کار بد دیده است که از تئاتر بیزار شده است؛ دیگر باورش نمی شود که تئاتر با همه مصائب و مشکلاتی که دارد، کسی پیدا شود و ساعتها و روزها و ماه ها از وقت خویش را برآن بگذارد که کاری درخور ارائه دهد. تماشاچی که در تنهائی خانه خویش و بکمک تخیل خویش می تواند با کتابی نمایشی به دوردست ها برود، چرا باید خودش را در سالنی تنگ و تاریک گرفتار تخیل محدود بازیگرانی نماید که بسبب کم کاری بر نمایش، خود نمایش را هم هضم نکرده اند و برداشت درستی از آن ندارند.
فکر می کنید چه راه کارهایی برای جلب مردم به سالن های تئاتر می توان در نظر گرفت؟
خب، این یک استراتژی عمومی و تغیری کلی در مرام ایرانیان خارج از کشور را لازم دارد. تئاتر که هنری گروهی است با فرد گرائی ایرانیان سنخیت مستحکمی ندارد. تشکل های فرهنگی و گروهی ایرانیان خارج از کشور می توانند کمک موثری به کار تئاتر که هنر و امری گروهی است بنماید، ولی متأسفانه اکثریت قریب به اتفاق این انجمن های فرهنگی مشغول به ارگانیزه کردن سخنرانی های انفرادی هستند که هم از نظر مالی و هم روحی با روحیه فرد گرائی ایرانی هماهنگ تر است. پراکنده گی ایرانیان خارج از کشور هم قوز بالا قوز است. گوئی این پراکنده گی عامل فردیت را تشدید کرده است. هیچکس پا پیش نمی گذارد – نه در امر سیاسی، که در ان تشدد و افتراق بسیار است – بلکه در امر نیازهای فرهنگی و اجتماعی، حتی گزینه ای رایانه ای و مجازی راه بیاندازد.
آقای زاهد، من و خواننده های روز؛ ممنون وقت و حوصله تون شدیم، سر آخر اگه حرف خاصی مونده… نه راستی قبل آخر، برامون بگید که افسانه ی ببر قراره در آینده به کجاها سفر کنه؟
من هم از شما ممنونم بخاطر فرصت کوتاهی که به من دادید. نمایش “افسانه ببر” تا بحال بیش از 25 اجرا در پاریس، کلن، آخن، رم، فرانکفورت، تورنتو، مونترآل، نیویورک، استکهلم، یوتوبوری، بوخوم، ویسبادن، بُردو، لندن و بزودی باز هم در پاریس داشته است. قول هائی برای چند کشور دیگر هم از جمله استرالیا و آمریکا هم داده شده است که امیدوارم جامه عمل بپوشاند و به دیدار هموطنان خطه های دور هم بروم.
و… حرف آخر؟
زنده باد تئاتر که رشته حیات من است. بی صحنه تئاتر من بی خانمان تر از این بی خانمانی که هستم، خواهم بود.