شجاعت بی ادعا

پروین بختیارنژاد
پروین بختیارنژاد

در یکی از روزهای سرد دی ماه سال ۸۰ بود که پس از ماهها سراغ گرفتن وضعیت زندانیانمان از هر مسئول و وکیل و وزیری، تصمیم گرفتیم که به سراغ مسئولان قوه قضاییه برویم. ما ۱۵ خانواده ملی مذهبی بودیم که هر کدام یک زندانی در بازداشتگاه عشرت آباد داشتیم و با هم قرار گذاشتیم که در مقابل دفتر قوه قضاییه جمع شویم و بهر ترتیبی که شده با آقای مروی ملاقاتی داشته باشیم.

آقای مروی معاون اول رییس قوه قضاییه (در زمان اقای هاشمی شاهرودی ) بود. از همان اولین لحظه ای که همه دوستان مان آمدند، به مسئولی که در قسمت پاسخ به مراجعین نشسته بود، گفتیم که می خواهیم با آقای مروی ملاقات کنیم.

آن فرد از ما پرسید که با آقای مروی چه کار دارید؟ گفتیم ما خانواده ۱۵ زندانی ملی مذهبی هستیم، همسران ما ماههاست که در زندان بسرمی برند و خبری از آزادی آنها نیست. حتی به وضوح به ما نمی گویند که اتهام آنها چیست؟ می خواهیم در مورد مسایل زندانیامان با ایشان صحبت کنیم.

آن فرد گفت نمی شود، باید از قبل وقت بگیرید، گفتیم: خوب شما به ما وقت بدهید. گفت: نمی شود باید یک نامه به قوه قضاییه بنویسید و از منشی حاج آقا وقت بگیرید. گفتیم: زندانیان ما در وضعیت مناسبی نیستند، ماهها زیر بازجویی بودند، ماهها زندان انفرادی را تحمل کرده اند، در بین این زندانیان، افرادی هستند که سن آنها بالای ۷۰ سال است. برخی از آنها بیمار هستند، ما شدیدا نگران آنها هستیم. برخی از ما کودکان خرد سال داریم و آنها مدتها ست که پدر خود را ندیده اند. هر جوری شده باید با آقای مروی دیداری داشته باشیم، لطفا برای ما ترتیب یک ملاقات با آقای مروی بدهید.

آن فرد با خونسردی گفت: همسران شما اقدام علیه امنیت ملی کرده اند، این جرم کمی نیست و آنها باید فکر این روزها را می کردند. بهر صورت امروز امکان ملاقات با حاج آقا وجود ندارد، لطفا از دفتر بیرون بروید تا ما به کارمان برسیم.

از ساختمان بیرون آمدیم و همینطور که همدیگر را نگاه می کردیم به هم گفتیم چه کار می توانیم بکنیم، تصمیم گرفتیم همان جا بمانیم ومجددا به آن فرد بگوییم که تا به ما ملاقات ندهید از این جا نمی رویم.

 پس ماندیم و دوباره به دفتر آن فرد رفتیم و گفتیم: لطفا به آقای مروی اطلاع دهید که ما آمدیم تا با ایشان ملاقات کنیم. از اینجا نمی رویم تا اینکه او را ببینیم و ایشان به ما بگوید که وضعیت زندانیان ما چه خواهد شد؟

آن فرد گفت: از اینجا بروید و بگذارید که ما به کارمان برسیم امروز از ملاقات خبری نیست، گفتیم ولی ما بیرون ساختمان می مانیم و از اینجا نمی رویم. گفت آنقدر بمانید تا علف زیر پایتان سبز شود.

وقتی از ساختمان بیرون آمدیم، جلوی ساختمان پربود از آدمهایی که هرکدام مشکلی داشتند و آمده بودند تا رییس قوه قضاییه (اقای هاشمی شاهرودی) را ببینند. یک زن و مرد میانسال از خوزستان آمده بودند، از آنها پرسیدم چرا به اینجا آمدید؟ گفت: پسرمان جوانی کرده و مرتکب قتل شده و قاضی حکم اعدام به او داده، آمدیم آقای شاهرودی را ببینیم و از او عفو پسرمان را بگیریم، اینها را گفت و چشمانش پر از اشک شد.

 زن میانسال دیگری که کنار ما ایستاده بود با عجله از آن زن خوزستانی پرسید: شما امروز با آقای هاشمی ملاقات دارید؟ آن زن گفت: اگر خدا بخواهد بله، دوباره گفت: ما هم مشکل شما را داریم. پسرمن هم مرتکب قتل شده، قاضی به او حکم اعدام داده به هر جا می زنیم نمی توانیم از آقای شاهرودی ملاقات بگیریم. شما چطورتوانستید، ملاقات بگیرید؟

آن زن خوزستانی گفت: ما انقدر آمدیم و رفتیم تا اینکه یک آقایی تو این دفتر دلش به حال ما سوخت و یک ملاقات برای ما جور کرد. آن زن خوزستانی بعد از مکثی کوتاه، سرش را به گوش آن زن دیگر نزدیک کرد و آهسته گفت: یک آقایی اینجا هست، خدا خیرش بدهد، ۵ میلیون تومان می گیرد و ملاقات با آقای هاشمی شاهرودی را جور می کند، فقط اینطوری می توانی او را ببینی!

زن با تعجب به او نگاه کرد و گفت: ما خودمان مستاجریم، چه طور این پول را جور کنیم؟ این را گفت و به طرف مردی که کمی آنطرفتر ایستاده بود رفت و مشغول حرف زدن با او شد.

گیج حرفهای این دوزن شده بودم که یک دفعه دیدم زن و مردی به غایت پیر که آهسته آهسته به این جمع متکثر و متنوع گرفتاران نزدیک می شدند از خاک باغچه کوچکی که درختی تناور را در خود جای داده بود واز باران شب قبل گل شده بود، مشت مشت برمی داشتند و زن از آن گلها به روی چادر سرش و مرد نیز به کلاهش می مالید، با تعجب همگی به طرف آنها رفتیم و پرسیدیم چرا این گلها را به سرتان می مالید؟ آنها گفتند: به تازگی خانه ای خریده ایم، بعد از اینکه پول خانه که تمام دارایی ما بود را دادیم، فهمیدیم آن مهندسی که این خانه را ساخته است، آن را به غیر از ما به 9 نفر دیگر هم فروخته است و ما همه دارایی خود را از دست داده ایم. می خواهیم پیش آقای شاهرودی برویم تا ببیند که ما چطور خاک بر سر شده ایم. این گلها را برای این به سرخود مالیده ایم.

 با شنیدن این حرفها همه ما به زمین میخکوب شده بودیم و رمق تکان خوردن نداشتیم. تا اینکه یکی از خانمها نهیبمان زد که اینجا از این صحنه های تکان دهنده فراوان است، بیایید اینطرفتر تا ببینیم ما چه کار باید بکنیم؟

بعد ازچند دقیقه صحبت با هم، تصمیم گرفتیم که دوباره به همان دفتر برگردیم و به آن مرد بگوییم که ما تا با آقای مروی ملاقات نکنیم از اینجا نمی رویم.

همین که وارد ساختمان شدیم، آن مرد با دیدن ما گفت: مثل اینکه شما دنبال درد سر می گردید. از ملاقات با حاج آقا مروی خبری نیست، بروید دنبال کارتان. از دفتر بیرون آمدیم و گفتیم باید کاری بکنیم، اما چه کار می توانیم بکنیم؟

 همینطور که ردیف در کنار هم ایستاده بودیم، ماشینهای مدل بالایی را میدیدیم که یکی پس از دیگری وارد محوطه قوه قضاییه می شدند، در همین لحظه هاله سحابی پیشنهاد کرد که بهتر است برویم جلوی در ورودی قوه قضاییه و نگذاریم ماشینی وارد محوطه قوه قضاییه شود.

هاله این پیشنهاد را داد و جلو افتاد، همه میدانستیم که این کار شاید برایمان مشکلاتی را درست کند اما بدنبال هم براه افتادیم. چاره ای نبود، باید کاری می کردیم.

 جلوی در بزرگی که ماشینها باید از آن در می گذشتند و وارد محوطه قوه قضاییه می شدند، ایستادیم. ماشینها یکی پس از دیگری وارد این محوطه می شدند و ما به آنها می گفتیم که نمی گذاریم از این در عبور کنید.

رانندگان آن ماشینها با تعجب به ما نگاه می کردند و می گفتند شما کی هستید؟ ما به آنها توضیح میدادیم که کی هستیم و چه می خواهیم. هنوز چند دقیقه ای از این کار نگذشته بود که پژوی آلبالویی رنگی وارد شد و هر لحظه داشت به ما نزدیک می شد. به راننده اشاره کردیم که حق ورود ندارد، سرش را از پنجره ماشین بیرون آورد گفت: شما دیگه کی هستید؟ هر چه به او توضیح دادیم، فایده نداشت و شروع به حرکت کرد و هاله برای این که از حرکت آن ماشین جلوگیری کند، خودش را انداخت روی کاپوت ماشین و گفت: نمی گذارم داخل شوی. اگر حرکت ماشین تند تر می شد، حتما هاله صدمه می دید، تک تک مان گوشه ای از ماشین را گرفته بودیم و می گفتیم: نمی گذاریم وارد محوطه شوی، ما فقط یک ملاقات می خواهیم، جان زندانیان ما در خطر است.

ماشین حرکت می کرد، هاله روی کاپوت ماشین به شیشه جلوی راننده می کوبید و ما به در و شیشه های اطراف ماشین.

تا اینکه ماشین از حرکت ایستاد، در همین لحظه مردی که از صبح در حال دست به سر کردن ما بود دوان دوان به طرف ما آمد و گفت: حاج آقا مروی همین امروز با شما ملاقات می کند. بفرمایید بالا.

بی آنکه توجهی به او بکنیم هاله را از روی ماشین پایین آوردیم، هاله مثل همیشه آرام بود، ما آنقدر فریاد زده بودیم که صدایمان گرفته بود و خیره مانده بودیم به هاله.

چند لحظه ای مکث کردیم و بدنبال آن مرد براه افتادیم و آن روز اینطور توانستیم معاون قوه قضاییه را ببینیم و بگوییم که با زندانیان ما چه کرده اند؟ بر سحابی، پیمان، بسته نگار، ملکی، صباغیان، توسلی و دیگر زندانیان ملی مذهبی چه رفته است و ما چه روزهای سختی را پشت سر گذاشته ایم.

و این روزها که مصادف است با سالگشت پرواز هاله، ما مانده ایم و خاطرات او که یادآور محبت بیدریغ، دوستی ناب و شجاعت بی ادعای اوست.