با همسر منصور رادپور، زندانی سیاسی، در شرایطی به گفتگو نشستیم که تنها ساعاتی قبل از آن، خبر درگذشت وی را از طریق یک زندانی دیگر از درون زندان گوهردشت کرج شنیده بود. حال مساعدی نداشت و مدام گریه میکرد. شوکه بود و هنوز نمیتوانست باور کند. هر بار به بچههایش اشاره میکرد و میگفت زبانشان بند آمده و بغض کرده روی مبلی چمباتمه زده اند؛ و اینکه بزرگترین آرزوی زندگیشان را که بازگشت پدر بود به سادگی یک تماس تلفنی از دست دادهاند.
بر اساس برخی از گزارشها منصور رادپور زندانی سیاسی بند ویژه امنیتی زندان رجایی شهر کرج عصر دیروز، دوشنبه، اول خرداد ماه ۱۳۹۱ در زندان گذشت. گزارشهای ضد و نقیضی از مرگ این زندانی در رسانهها منتشر شده است. در یک جا گفتهاند که او “به علت شکنجههای فیزیکی طولانی مدت از ناراحتیهای جسمی متعددی از جمله ناراحتی ریوی و خونریزی معده رنج میبرد” و در جای دیگر نقل کردهاند که آقای رادپور “ساعت ۸ شب اول خرداد در حالی که صورت، گردن و پاهایش سیاه شده بود درگذشت.”
اما همسر او روایت دیگری دارد. میگوید منصور رادپور سابقه بیماری نداشته اما در دوران زندان تمام مدت از ناراحتی معده رنج میبرده و شاکی بوده که چرا او را جهت درمان به خارج از زندان منتقل نمیکنند.
در همین گزارشها آمده است که منصور رادپور در ۲۷ اردیبهشت ماه سال ۱۳۸۶ در جاده چالوس توسط مامورین وزارت اطلاعات دستگیر و “پس از یک ماه نگهداری و شکنجه در خانههای امن وزارت اطلاعات به سالن ده بند چهار زندان گوهردشت و سپس بند سپاه و نهایتا به بند ویژه امنیتی این زندان منتقل گردید.”
این زندانی سیاسی، آنطور که گزارش شده در دو حکم جداگانه از سوی شعبههای مختلف دادگاه انقلاب اسلامی کرج، با اتهاماتی مانند “اقدام علیه امنیت ملی” و “همکاری با سازمان مجاهدین خلق ایران” در مجموع به هشت سال زندان محکوم شده بود.
مصاحبه با همسر منصور رادپور در پی میآید:
خانم رادپور برخی گزارشها حاکی از درگذشت همسرتان در زندان گوهردشت کرج است. شما چه اطلاعی دارید؟
نمیدانم چه اتفاقی افتاده. خبر را تازه به ما دادند. ماخوابیده بودیم یکی از دوستانش از زندان زنگ زد و گفت منصور مرده است. به زندان زنگ زدم کسی جواب نداد. تا فردا باید صبر کنم. با بچههایم تنها هستم. یک پسر ۱۱ ساله و یک دختر ۱۸ ساله.
آقای رادپور سابقه بیماری هم داشت؟
هیچ بیماری خاصی نداشت. فقط میگفت مشکل ریه دارم و معدهام درد میکند. می گفت چرا جهت مداوا به خارج از زندان منتقلم نمیکنند. ماهها نامه نگاری کردم و دادگاه رفتم. کسی به ما جوابی نداد. هیچ چیزی را باور نمیکنم. همهاش دروغ است. منصور را در زندان کشتند.
آخرین بار کی به ملاقاتش رفتید؟ آیا توانست بچههایش راهم ببیند؟
آخرین ملاقات هفته گذشته بود. بچههایش را هم بردم. آخر تاکید کرده بود که میخواهد بچههایش را ببیند. دخترش را دید ولی پسرش را راه ندادند. همهاش میخواست محمد رضا، پسر ۱۱ سالهاش را ببیند. راهش ندادند. داغ دیدن بچه به دلش ماند. خدا ازشان نگذرد. شوهر اول من شهید شده، منصور شوهر دومم بود. به هزار بلا گرفتارم. در خانههای مردم سرگردانم. مریض احوالم. کار میکردم بچهام را بتوانم عمل کنم. همه امیدشان این بود که بالاخره پدرشان از زندان آزاد میشود. حالا یک سال، دو سال بالاخره برمی گردد بالای سرشان. بچهها الان بغض کردهاند. نمیدانم باهاشان چکار کنم. دخترم روی مبل بغض کرده و افتاده و پسرم هنوز نمی داند چه اتفاقی افتاده. ماندهام به این بچهها چه بگویم؟
در خبرها آمده که شما و همسرتان از هم جدا شدهاید. درست است؟
من از همسرم جدا شده بودم ولی بعد به تفاهم رسیده بودیم که دوباره عقد کنیم. رفتم دادگاه صحبت کردم که دوباره عقد کنیم. منصور شناسنامه نداشت. رفتیم دنبالش کسی جواب گو نبود. میگفتند باید بیرون بیاید و عکس بگیرد و امضا بدهد. خواهش کردم که بگذارند با مامور از زندان خارج شود و عکس بگیرد تا دوباره محرم هم شویم. اما نشد.
آقای رادپور دوسوم دوران زندانش را سپری کرده بود. درخواست مرخصی مشروط ندادید؟
نه؛ کسی جواب نمیداد.
در مدتی که زندان بودند شرایط زندگی شما و بچههایتان به چه صورتی بود؟
چطور میخواست باشد. بدبخت شده بودیم. دستمان به دهنمان نمیرسید. چه شرایطی؟ دخترم میخواست کلاس برود پولش را نداشت…. هیچ شرایط مناسبی نداشتیم.
آقای رادپور به چه علتی بازداشت شده بودند؟
زندانی سیاسی بود. شش هفت سالی میشد که در زندان بود. یک پرونده سه ساله داشت که تمام شده بود. نمیدانم چه اتفاقی در زندان افتاد. دوباره پنج سال دیگر بهش زندان دادند. ماهها دنبال پروندهاش رفتم. گفتم دخترش میخواهد ازدواج کند. پدر ندارد، تشکیل زندگی برایش سخت است. رفتم دادگاه، به بخش اجرای احکام رفتم، حتی پیش دادستان. راه دادگاه و خانه را قرض گرفتم و با همین قرض و قولهها پیگیر پروندهاش شدم که هر بار بینتیجه میماند. هر بار میگفت معدهام درد میکند. کسی رسیدگی نمیکند.
در این شرایط چه حرفی برای رسانهها دارید؟
تمام زندگیام حرف است. مملکت که خراب شده. شوهر اولم را به آن شکل از من گرفتند و این یکی را هم به این شکل. دوتا بچهام الان بیپدر ماندهاند. الهی مملکت از همینی که هست بدتر شود. کدام مملکت و قانون آقا؟ خراب شود قانونی که اجازه نداد منصور بچههایش را ببیند. حالا باید بچههایش بیافتند کنار خیابان. باید دخترم به خاطر پول مدرسه به بیراهه کشیده شود. من این قانون را قبول ندارم. شوهر اولم شهید شده و تحت پوشش بنیاد شهید هم هستیم. ولی قانونی وجود ندارد که اگر داشت نمیگذاشت بچههای یک زندانی در خانههای مردم آواره شوند. در یک اتاق زندگی کنند. من خودم مریضم و دارم میمیرم. تمام امید بچههایم این بود که پدر دارند. شوهر اولم را بردند جنگ به کشتن دادند و الان هم این یکی را در زندان کشتند. من مطمئنم که منصور مریض نبود. کشتنش. منم مریضم، دیر یا زود میروم و بچههایم میمانند کنار خیابان. التماس کردم، قسمشون دادم. گفتم به خاطر بچهها مرخصشاش کنید. این مملکت نیست. هزار بار میگویم. بیایند من راهم ببرند زندان کنند. اینها تنها بلدند آدم بکُشند. زمانی مردم را در جنگ به کشتن داند و الان هم در زندان. مریضی منصور بیدرمان نبود. معده درد که درمان نمیخواست. خدا ازشان نگذرد، آرزوی بچه هام را به گور بردند. بچهها هر لحظه چشم به راه بودند که پدرشان برگردد سر خانه و زندگی.. حالا…