قیصر، وزیر و بازیگر

هوشنگ اسدی
هوشنگ اسدی

قیصر از عصری دیگر می آید ودر فصل سبز پاشنه هایش را بالا می کشد. بعد از “سینمای فردین” حالا اوست که در زندگی وبحث روز جاری می شود. “بازیگر” او را درخیابان های تهران  می بیند و در شمار هزاران. “وزیر” راهم درجای “خان دائی” می نشاند.

گمانم اشتباهی شده است. “بازیگر” که وقتی من ووزیر تیله بازی می کردیم می نوشت، زیر بار سنگین غربت که اندوه آرزوهای بر باد رفته جان تک تک واژگانش راداغ زده است، فصل را ادامه  عصر دیده است.

اگر عصر- انقلاب مشروطیت تا بهمن 1357- بود، خان دائی و قیصر سرجایشان بودند. کافه جمشید هم بود. شاملوهم. اخوان هم. و بقیه….آخر دهه چهل، قله عصری بودکه از انقلاب مشروطیت شروع می شد. نمایش و سینما و شعر و رمان و حتی سیاست را باید دراین دهه جست. قله هایش را.هم بذر  نیما و هدایت و نوشین به مزرعه تبدیل شده بود، هم صدای” شیخ فضل اله نوری”  در سیاست “آقای خمینی” بر می گشت و هم تفنگ “حید رعمواوغلی” در دستان چریک ها صیقل می خورد. به نظرم اگر “وزیر” بود آن روزها، می توانستی جای “دکتر هوشنگ کاوسی” رابه او بدهی که در”قیصر” برآمدن جنبش چریکی را می دید که آن را به لات بازی و انتقام شخصی تنزل می داد.

اما عصر برآمده از جنبش روشنگری را فصلی قطع کرد که سردارش سالها پیش به اتهام استبداد بر دار شده بود.

انقلاب اسلامی نه از هجرت اقوام آریائی به فلات ایران، و نه حتی از فتح قادسیه که از 15 خرداد 1342 آغاز می شد. همه تاریخ پیش از آن مرده بود. گفتی ایران از همان  روز تبعید “آقای خمینی” بوجود آمده است. پیشتر از آن به سلسله دراز شاهنشاهی می رسید ومهر “ طاغوت” می خورد. 15 خرداد ابتدای خلقت و 22 بهمن شروع تاریخ بود.

این فصل که به گمانم گسستی در تاریخ ایران است، نه با انقلاب مشروطیت قرابتی دارد، نه با فرهنگ روشنگری و نه بامدرنیته. اصول وقواعد خودش را دارد. فرزندان عصر با برآمدگان فصل غریبه اند. گفتی نه این فصل ثانیه ای تاریخی- فعلا سی سال ـ از تاریخی کهن است و نه آن عصر، سازنده ایران نو.

دیدار اول فرزندان و برآمدگان، در روزهای خونین انقلاب بوده است. بعد در زندان و شکنجه گاه. انگار که نه هر دو فرزندان ایران زمینند. هم شکنجه گران و هم شکنجه شدگان ایرانی بوده اند و هستند. هم ندا وهم قاتلش ایرانی اند. منتها از دو فرهنگ که ریشه در استبداد دارد. مخالف را دشمن می بیند. هر که بامن نیست بایدتیغ برگلویش کشید.

 اوین و کهریزک شوم ترین نام های تاریخ کهن سالی هستند که با فلسفه نور می آغازد و به عدل علی می نازد.

شگفتا فرزندان نور و عدل که در شعر حافظ عاشق، در زبان خیام خوشباش و در حماسه فردوسی ایرانی می شوند، رو در روی هم ایستاده اند. مسگر زاده ای، تبار عشق را خس و خاشاک می خواند و “وزیر” رانده استبداد، از بازیگر و نویسنده و روزنامه نگار با تکبر سخن می راند و به تحقیر او را “هنرپیشه” می خواند. و شگفتا هر دو در غربتند و از هراس تیغ استبداد.

دریغا !دریغا ! خان دائی مرده است. کجایند مردانی که شاهنامه می خواندند از سر عشق، باده می نوشیدند به صفا، خنجر برمی کشیدند آشکارا و دلاورانه و توبه می کردند در بارگاه امام هشتم از سر صدق؟

آفریدگار “قیصر” او راکشت. به زمان صدارت همین “وزیر” بود انگار. در پائیزی توفانی، در خم  کوچه ای “قیصر” را که حالا جوان و بهروز وثوقی نبود، دیگر شکسته و داریوش ارجمندبود؛ کشت. مسعودکیمیائی درخلوت به من گفت:” قیصر را، خودم را، کشتم و راحت شدم.” و در آن خانه قدیمی خیابان بهار زار زد.

نمی دانست که با کشتن قیصر، “فاطی” هامی مانند و لشکر مجهز” برادران آب منگل” که در خیابان های شهرهای بزرگ ایران “نوامیس” بیگناه مردم را به خاک و خون خواهند کشید و یا به “کهریزک” خواهند برد. جائی که با فریاد یا فاطمه  و یا امام زمان به آنها دسته جمعی تجاوز خواهند کرد. دیگر نه فرمانی هست و نه قیصری.

“وزیر” هم نمی دانست عصرش کوتاه است و به تبعید می آید. و آمد. او به گمانم سقف اندیشه برآمدگان فصل است. نباید هم عصبانی شد. بازگشت دوران اصلاحات فرش وزارت یا بیشتر را جلوی پایش پهن می کند. می تواند در آن مقام بر ارباب هنر لبخند بزند، بر همه بازماندگان عصر التفات کند وبر تساهل و تسامح افتخار ورزد.

اما فرزندان عصر می دانند که چاره ای نیست جز پیوستن فصل به عصرو پیوند هر دو با تاریخ. اندوه تلخ بازیگر ونویسنده و روزنامه نویس جز باده ناب عشق درمانی ندارد.

ایران است که دیر یازود یکی خواهد شد باهمه عناصر متضادش. وزیر درخواهد یافت که همراه بازیگر است و هم سرنوشت او. سخن از سر تحقیر و به تکبرنخواهد گفت. بازیگر رااشارتی کافیست تابداند که “وزیر” را رعایت بازی قدرت ضروری است. خان دائی گرد از شاهنامه بر خواهد گرفت ودر غروب های دلتنگ خواهد خواند. قیصر هم در آبادان سازنده ای خواهد بود تاکشنده ای. قیصر که بازیگرش  مجبور به زندگی در غربت است به اتهام آفرینش سیمائی که هنوز بعد از چهل سال زنده است و سیاست را با نام خود تفسیر می کند.

خودرا گم کرده ایم در خشونت فصل. ایران هزار چهره است در یک آینه. دستی به ستم آینه را شکسته است. هزار پاره شده ایم. اما یکی هستیم. من وتو وما. عارف و عشاق و بازیگر. خراب باده و مقیم سجاده.