فصل دیگر (قسمت اول)

نویسنده

» v

 

بوف کور به داستان ایرانی اختصاص دارد

این‌جا تهران است، شهری که از آن بیزارم. در این شهر چیزی نمی‌بینم که به آن دل خوش کنم. تبریز را دوست دارم. اما این‌جا شهری است که کارم در آن پیش می‌رود. در نبریز ولیعهد بودم. به تهران آمدم و شاه شدم. تلگراف زدند که تبریز را رها کنم و بیایم. شاه‌بابا مریض بود. تلگراف که رسید، فهمیدم حالش خراب است. بی‌درنگ حرکت کردم و پیش از آن‌که انتظار داشتند، رسیدم به تهران. پنهانی خیلی چیزها را گفته بودند. یا زود حرکت کن یا از همه‌چیز چشم بپوش. من هم مردی نیستم که از چیزی صرف‌نظر کنم. آمدم تهران تا صاحب همه‌چیز بشوم. با اقتدار هم آمدم، چراکه دوروبر دربار آدم بی‌کاره کم نبود. شاه‌بابا هم که عرضه‌ی هیچ‌کاری نداشت. تا آن روز هم همه‌چیز را از دست داده بود، با امضای آن فرمان دودمان به بادده. خودم را رساندم بالای سرش. قدرت حرف زدن نداشت. باید خوب دقت می‌کردم تا چند کلمه‌ای از حرف‌هاش را بشوم. حرف‌هایی که زد، هیچ‌کدام ارزشی نداشت. انگار دوست داشت حرف‌هایی را که سال‌های سال در سینه نگه داشته بود، یک‌جا به زبان بیاورد. بعد اشاره کرد که بقیه برود بیرون. من ماندم و او. کمی صداش را بلند کرد. ولی هرچه گفت، مزخرف بود. بعد خندید و گفت این‌ها را فقط برای بدکاره‌های تبریز می‌گفتم. فقط به آن‌ها می‌شد اعتماد کرد. بقیه‌ عمله‌ی دیگران بودند. به ظاهر در خدمت من بودند.

بعد دستور داد بقیه‌ بیایند تو. آمدند و زود دوروبر بسترش جمع شدند. من خواستم کنار بروم که دستم را گرفت و نگه داشت. دوباره شروع کرد به گفتن هذیان. هرچند خیلی‌ها می‌گفتند حرف‌هاش حکیمانه است. من دیگر گوش نمی‌دادم. فقط به قیافه‌ی حاضران نگاه می‌کردم تا ببینم چه حالتی دارند. همه یک چشم به شاه‌بابا داشتند و یک چشم به من. فهمیدم آسان نمی‌شود رام‌شان کرد. باید خوب حساب همه کار را می‌کردم. بعد صدای شاه‌بابا عوض شد. دیگر درست نمی‌فهمیدم چه می‌گوید. صدا ضعیف ‌و ضعیف‌تر شد. تا وقتی می‌خواست چانه بیندازد، حرفی زد که اصلاً نفهمیدم. عمو گفت می‌گوید مواظب باش. در خارزار بیدار می‌شوی.

من هم فکر می‌کنم همین حرف را زد. می‌خواستم جوابش را بدهم که دیدم هوش و گوش ندارد. رو به عمو کردم، گفتم من که در خارزار به دنیا آمده‌ام. اگر پدرم پادشاه فرنگ بود، حالا من هم می‌شدم پادشاه فرنگ، شاه رعیت‌های عاقل و کارکن و دانا، نه شاه مشتی آدم نادان تن‌پرور. کافی است کسی یک تکه نان جلوشان بیندازد، آن‌وقت چه دمی تکان می‌دهند. حالا نه یک کس، که دولت انگیس نان جلوشان پرت می‌کند. این همه قیل و قال بی‌علت نیست. من نمی‌خواهم مثل پدرم بی‌کاره باشم. آدمی هستم که می‌خواهم همان شاهی باشم که اسمش لرزه بیندازد به تن مردم، نه کسی که یک دسته جارو پشت لبش بگذارد و همه به ریش او بخندند. من پا جای پای جدم می‌گذارم، هرچند عاقبت کارم گلوله‌ای باشد از تپانچه‌ی بیگانگان.

کالسکه‌ام رسید اول خیابان ناصریه و مردم را دیدم که جمع شده بودند جلو شمس‌العماره و شاه جغدها را نگاه می‌کردند. مجلل گفت آمده‌اند دیدن جغد بی‌چاره. من اول واهمه داشتم که اوباش مشروطه‌چی باشند، اما مجلل درست می‌گفت. بالا را نگاه می‌کردند و با انگشت شاه جغدها را نشان می‌دادند. هفته‌ی پیش از قصر گریخته بود. از وقتی به تهران آمده بودم، بالای عمارت حوض‌خانه لانه کرده بود و هر غروب می‌رفتم آلاچیق پشت عمارت کریم‌خانه و او می‌آمد روبه‌رو می‌نشست و دیدار هرروزه را تازه می‌کردیم. امین‌ خلوت می‌گفت آمدن جغد شگون ندارد. این هم چرندی بود که من و مجلل به آن می‌خندیدیم. خودشان از صد جغد شوم‌تر بودند. وقتی دیدند این حرف‌ها به خورد من نمی‌رود و یک گوشم در است و آن یکی دروازه، به گوش زن‌ها خواندند و آن‌ها هم کشته و مرده‌ی همین‌ حرف‌ها هستند. یک هفته پیش رفتم آلاچیق، اما شاه جغدها نیامد. آن روز و روزهای بعد هم خبری نشد. تا مجلل و یکی از نوکرها را فرستادم پشت بام حوض‌خانه و او خبر آورد که جغد رفته. رئیس نظمیه را خواستم و گفتم قزاق‌ها را مأمور سرکوب مشروطه‌چی‌ها کرده‌ام. او باید مأمورهاش را بفرستد و تا دیر نشده و بلایی سر شاه جغدها نیامده، پیداش کنند و برش گردانند به کاخ. مأمورها تهران را از پا درکردند و سه روز بعد خبر آوردند جغد رفته پشت بام شمس‌العماره و همان‌جا لانه کرده. به مجلل گفتم ببین این پرنده از آدم‌ها قدرشناس‌تر است. قهر هم که بکند، خانه‌ی غریبه نمی‌رود. مثل بعضی‌ها نیست که امروز ناهار تو را بخورند و فردا ظهر مهمان سفارت انگلیس باشند. تازه قورمه‌سبزی آن‌ها چرب‌تر هم نیست.

به نوکرها گفته بودم بالای عمارت حوض‌خانه لانه‌ای برای شاه جغدها بسازند. سایه‌بانی بالای سرش باشد تا آفتاب روز چشمش را نزند. یک هفته‌ای که مزاجم کار نمی‌کرد، شاه جغدها بالای کاخ پرپر می‌زود و هوهوی او همه‌جا را برداشته بود. مزاجم هیچ خوب نبود. یا روی تخت افتاده بودم یا در مبال سر می‌کردم. کامران‌میرزا هم موی دماغم شده بود و می‌خواست اجازه بدهم تا بهرام جهود را بیاورد. می‌گفت طلسم‌نویسی است که دست شیطان را از پشت می‌بندد و جادوش می‌تواند بساط مشروطه‌چی‌ها را برچیند و غائله را تمام کند. کارم به کجا کشیده بود و کی می‌خواست دم و دستگاه مرا نجات بدهد. آن روزها مردم شهر شده بودند دو دسته. یک دسته نوکرهای انگلیس بودند و بهانه‌شان هم مشروطه بود. دسته‌ی دیگر هنوز هوای سلطنت را داشتند. آن‌طور که می‌گفتند بیش‌ترشان هم زن‌های پایتخت بودند. مجلل این خبرها را می‌آورد. زن‌ها هر روز آش رشته و شله‌زرد می‌پزند و نذر می‌کنند تا سلطنت من دوام بیاورد. روز اول که شنیدم، حیران کار خودم شدم. نشسته بودم زیر آلاچیق و زل زده بودم به شاه جغدها. مجلل هم ایستاده بود و نگاهم می‌کرد. لابد به خودش می‌گفت چرا این خبرها را به من می‌دهد؟ وقتی زدم زیر خنده، یخ او هم باز شد و خندید. گفتم باز هم بارک الله به غیرت این لچک‌به‌سرها. اما هوای سلطنت مرا این‌هایی دارند که توسری‌خور خانه‌اند، کسانی که باید هوای خودشان را داشته باشند و از پس این کار برنمی‌آیند. مجلل گفت هر شب و روز کاسه‌های نذری دست‌شان می‌گیرند و به در خانه‌ها می‌برند. از خدا می‌خواهند مشروطه را وربیندازد. زن‌ها خانه نشسته‌اند و و نوکرهای انگلیس نمی‌توانند به گوش‌شان وسوسه بخوانند، این است که هوای مرا دارند. لااقل سفارت‌خانه‌ی انگلیس هنوز نتوانسته تا خانه‌ها نفوذ کند.

کامران‌میرزا هم شب و روز ورد گرفته بود تا رضا بدهم به آمدن بهرام جهود. می‌گفتم جادوی این جهود چاره‌ی کار من نیست. گلوله و سرنیزه کارساز است. اول باید این نوکرهای دودوزه‌باز را با تیپا بیندازم تو خیابان و بعد قزاق‌ها را بفرستم و همه را از سورخ موش‌شان بیاورند بیرون. اگر می‌خواهد کارم به سامان برسد، میانجی نشود که این امیربهادر پفیوز و آدم‌هایی مثل او دوباره پاشان به دربار باز بشود. کار دودمان ما را آدم‌هایی عین این جلنبر خراب کرد. این آدم دم گرم ندارد. فقط فس‌فس می‌کند. دیگران مشروطه را بریدند و دوختند و این یکی فقط ایستاد و نگاه کرد. به جای مقابله، آن‌قدر زیر گوش شاه‌بابا خواند تا همه‌چیز به باد رفت. جلو رو طوری خم می‌شود که دماغ کوفتی‌اش به زمین می‌خورد و قنبلش هم می‌شد مثل توپ شرانپل. اما تا رو می‌گردانی، جفنگ و لیچار از دهن بوگندوش می‌ریزد بیرون. پشت سر شاه‌بابا می‌گفت شاه یک دسته جارو به جای سبیل گذاشته پشت لبش. حالا که من سبیلم را کوتاه می‌کنم و هیچ‌کس آبخورش را ندیده، می‌گوید شکم شاه شده طبل افراسیاب. اگر شکمم را کوچک کنم، از قد و بالام ایراد می‌گیرد. آن را که دیگر نمی‌توانم کاری کنم. دهن آدم‌هایی مثل امیربهادر را باید با سرب بست. نمی‌خواستم حرف کامران‌میرزا را زمین بیندازم. هم عموم بود و هم پدر زنم. پشت گوش می‌انداختم و جواب نمی‌دادم. خودش هم بایستی پی می‌برد که گوشم بدهکار حرفش نیست، اما از این‌که حرف دلم را رک و راست نمی‌زدم، شیر می‌شد و روز تا شب حرف ‌بهرام را می‌کشید وسط. تا وقتی مزاجم کار نکرد و بی‌حوصله شدم. لقمان‌الملک حکیم را آوردند و مسهل تجویز کرد. از آن ساعت چند دقیقه‌ای روی تخت می‌افتادم و نیم‌ساعتی هم باید بوی گند مبال را تحمل می‌کردم. کامران‌میرزا که آمد، نگذاشتم حرفی بزند. حوصله‌اش را نداشتم. گفتم هرکاری دلش می‌خواهد بکند. بهرام جهود یا هر پدرسوخته‌ای را می‌خواهد بیارود. به خواسته‌اش رسیده بود. دیگر حال مرا نپرسید و رفت و دو تا نوکر را فرستاد دنبال طلسم‌نویس جهود و نیم‌ساعته او را آوردند. در حیاط نشسته بودم و او ایستاد مقابلم. مرد ریزه‌میزه‌ای بود و صورت باریکه‌ای داشت، با چشم‌های کورمکوری و موهای جوگندمی که کلاه پاپاخی مندرسی سرش گذاشته بود. مُفش افتاده بود رو لبش و عین نوکرها نگاه می‌کرد. ظاهراً ترسیده بود که شاه می‌خواهد چه بلایی سرش بیاورد. اما حالا داشت ترسش یواش‌یواش می‌ریخت. نرمه‌ خنده‌ای روی لبش بود. می‌خواستم بلند شوم. با این‌که تازه از مبال آمده بودم بیرون، دوباره باید می‌رفتم. امین‌ خلوت و فراش‌باشی زود زیر بغلم را گرفتند، دست‌شان را کنار زدم. نمی‌خواستم این مافنگی مرا به آن حال و روز ببیند و برود همه‌جا جار بزند شاه زه‌زده. همین را کم داشتم که مشروطه‌چی‌ها و سفارت انگیس پی ببرند نمی‌توانم روی پا بایستم. اما بدتر از همه دلم برای خودم می‌سوخت. به روزی افتاده بودیم که این جهود وارفته و آن لچک‌به‌سرها می‌خواستند تاج و و تخت‌مان را نگه دارند. می‌خواستم به کامران‌میرزا بگویم این پادو بوزینه را دو تا اردنگی بزند و که یکهو گفت وکیل‌های مجلس چند نفرند. کامران‌میرزا امان نداد و گفت صد و پنجاه و شش نفر. عمو اعتقاد عجیبی به این بهرام داست. دوا داشت کار می‌کرد و می‌خواستم برگردم به مبال که بهرام گفت فردا صد و پنجاه و شش گوسفند دنبه‌دار برایش بیاورند همین‌جا. خنده‌ام ترکید. اگر هم کاری از دستش برنمی‌آمد، این‌ وکیل‌ها را به خوب چیزی شبیه کرده بود، هرچند از گوسفند کم‌تر بودند. گوشت گوسفند مشتری داشت، ولی گوشت این‌ها را سگ هم نمی‌خورد. آن‌قدر خندیدم که نزدیک بود تلنگم دربرود. به کامران‌میرزا گفتم خودش ترتیب کار را بدهد. ملکه‌جهان تا شنید که پدرش می‌خواهد طلسم‌نویس یهودی را بیاورد، آمد گفت این‌ کارها معصیت دارد و بهتر پای آدمی مثل بهرام به خانه‌اش باز نشود. همین‌ آدم کم بود که بیاید و کفر و معصیت در و دیوار را بگیرد. اما کامران‌میرزا به من میدان نمی‌داد تا چه رسد به دخترش. می‌گفت چندبار مسلمان‌ها می‌خواسته‌اند خانه و زندگی‌اش را به آتش که جن‌ها به دادش رسیده‌اند. چهل نفر از بزرگ جن‌ها را در زیرزمین خانه‌اش زندانی کرده‌ و از آن‌ها کار می‌کشد. می‌گفت مگر مشروطه‌چی‌ها چه کار می‌کنند. آن‌ها هم شب‌ها یا پیش فلان جهود عرق می‌خورند و یا دست جادو جنبل می‌زنند. بزرگ‌ترهاشان هم شده‌اند نوکر انگلیسی‌ها که صد رحمت به این بهرام.

از باغ شاه تا سر ناصریه به نظرم یک‌سالی طول کشید. این کالسکه‌ها مگر جلو می‌رفت. جمعیت را که جلو شمس‌العماره دیدم، پشیمان شدم که چرا از باغ‌شاه آمدم بیرون. مجلل هم اول ترسیده بود. رنگ به صورت نداشت و چشم از جمعیت برنمی‌داشت. وقتی خبر آوردند که مردم ازدحام کرده‌اند برای دیدن کلاغ‌ها، هم من آرام شدم هم مجلل. اما کلاغ‌ها کجا یودند؟ مگر شمس‌العماره لانه‌ی کلاغ‌هاست؟ نیم‌ ساعتی طول کشید تا نظمیه مردم را متفرق کرد. دلم می‌خواست برگردم به باغ شاه. از قصر سلطنت‌آباد بدم می‌آید. وحشت داشتم و نمی‌خواستم بروم آن‌جا. این قصر شوم است و هر نکبتی سر دودمان قاجار آمد، پایه‌اش در همین قصر به هم رسید. اما می‌خواستند از شهر دور باشم. بهانه‌اش هم گرمای تابستان بود، ولی می‌دانستم ماست‌مالی وقایع است. هم خودشان، هم مردم می‌دانستند پایتخت دیگر امن نیست. باید می‌رفتم سلطنت‌آباد تا ایجاد امنیت آسان‌تر باشد. تا حیدر چراغ‌برقی و امثال او دسترسی به من نداشته باشد.یا آن‌هایی که می‌گفتند در تبریز و رشت چو انداخته‌اند می‌خواهند بیایند تهران. می‌دانستم صلاح مرا می‌خواهند. درست هم می‌گفتند، اما چه کنم با دلم و این سر آشفته که رضا نمی‌دهد به رفتن. می‌دانم ایه این قصر شوم بروم، دیگر تهران را مگر به خواب ببینم. از آن‌جا دو راه پیش رو باز می‌شود یا باید دل از وطن بکنم و راهی غربت بشوم یا سینه‌ی قبرستان بخوابم. اما بدبختی من از جای دیگری است. کارم از همان تبریز خراب شد. وقتی هنوز شاه نشده بودم. خطای اول این بود که دو تا ملک وقفی خریدم. آخوندی آن‌ها را فروخت. هرکدام هم مبلغی قیمت داشت. همین خریدن ملک وقفی آتش زد به دولت من. دوم این‌که وقتی عین‌الدوله را داشتند جلای وطن می‌کردند و باید می‌رفت فریمان، اسب سیاهی داشت که هدیه کرد به من. همان روز این اسب سیاه را به فال بد گرفتم. آره بدبختی از همان تبریز شروع شد.

امیربهادر جامغولک‌باز دست و پا چلفتی آمده بود و جلو وزرا نمی‌خواستم حرفی را بزنم که لایق خودش باشد و ایل و تبارش. ساکت ماندم. می‌گفت ملت ایران شاه‌کش نیست. اوضاع به هم خورده و شاه باید ندبیری کند تا همه‌چیز برگردد به روال سابق. کدام روال؟ از طرفی اگر این ملت‌ شاه‌کش نیست، شاه شهید را کی کشت؟ تیر از تپانچه‌ی فرنگی‌ها و عثمانی‌ها بیرون نیامد. میرزارضا بود که حتا حرمت حرم حضرت عبدالعظیم را نگه نداشت. این غائله تازه شروع نشده و من هم آخرین شاه ایران نیستم. خون نادر را مگر اجنبی‌ها ریختند؟ مرا هم می‌کشند. حیدر چراغ‌برقی وقتی به طرف کالسکه‌ام بمب انداخت، شوخی نداشت یا نمی‌خواست غلغلکم بدهد. قصدش فقط کشتن من بود. حالا چه‌طور این پشت‌هم‌انداز که شریک دزد و رفیق قافله است، می‌گوید رعیت ایرانی شاه‌کش نیست. حتماً منظور از تدبیر این است که لیاخوف را سوار کشتی کنم و بفرستم مسکو با سن‌پطرزبورگ تا راه باز بشود برای چوپان‌های بختیاری و خرکچی‌های تبریز. تا بیایند و یک‌ساعته تهران را بگیرند. اگر لیاخوف نبود، دو سال پیش تهران را گرفته بودند و به جای صوراسرافیل، سر مرا در باغ شاه به گَل دار می‌بستند. خوب درسی هم به آن‌ها داد. کار لیاخوف را من خراب کردم. باید همان روزی که مجلس را به توپ بست و مشروطه‌چی نوکرصفت را کشت و آواره کرد، مأمورش می‌کردم این درباری‌های کاسه‌لیس بی‌حمیت را به زور سرنیزه می‌فرستاد آن‌ور سرحدات. اگر آن لچک‌به‌سرهای بی‌سواد توسری‌خور را می‌آوردم و پست این شیرهای خانه و روباه‌های خیابان را به آن‌ها می‌دادم، کارم به این روز نمی‌رسید که باید جانم را بردارم و بروم آن قصر که لعنت ابلیس از در و دیوار آن می‌بارد.

اسب‌های کالسکه چند قدمی جلوتر رفتند و مردم هم چپیدند دم دهنه‌ی بازارچه‌ی مروی. حالا می‌توانستم پشت‌بام شمس‌العماره را ببینم. سیاه بود از کلاغ. انگار تمام کلاغ‌های پایتخت جمع شده بودند پشت بام این عمارت. گله‌ای نشسته بودند و دیوار را سیاه کرده بودند و گله‌ی دیگری پرواز می‌کردند و آسمان سیاهی مواجی داشت. مردم حق داشتند جمع بشوند و این همه پرنده‌ی سیاه اسباب حیرت‌شان بشود. کی تا آن روز چنین چیزی را دیده بود؟ جلو درب ورزا چند مأمور نظمیه ایستاده بودند و خیره بازارچه‌ را نگاه می‌کردند. نباید اجازه می‌دادند جز مأمورها کسی به درب نزدیک شود. مجلل انگار خواب آشفته دیده باشد و با چرت پاره بیدار شود. زل زده بود به بام عمارت و و دهانش باز مانده بود. اسب‌ها آرام‌تر می‌رفتند. سورچی هم شش‌دانگ حواسش به این کلاغ‌ها بود. نمی‌شد ایرادی گرفت. این واقعه‌ای نبود که هر روز در کوچه وو خیابان ببنیم…

 

درباره‌ی نویسنده:

محمد قاسم‌زاده متولد ۱۳۳۴ در نهاوند، داستان‌نویس ساکن تهران است. قاسم‌زاده در دهه‌ی هفتاد در جریان همکاری با انتشارات کاروان و انتشار چند رمان از جمله “توراکینا” به دوستداران ادبیات معرفی شد. تازه‌ترین اثر داستانی او، “چیدن باد” است که از جانب نشر قطره منتشر شده است.