پنج سیلی از احسان نراقی

فرزاد حسنی
فرزاد حسنی

خیلی زودتر از اون چیزی که فکر می کردم رسیدم سر ایرانشهر. هنوز یک ساعت و ده دقیقه تا زمان قرار در خانه هنرمندان وقت دارم. ماشین را گوشه ای پارک می کنم تا سری به “نشر ثالث” بزنم.

وارد می شوم و برای دقایقی همه چیز را فراموش می کنم و غرق در دنیای خودم با ولع به کتابها نگاه می کنم.

شروع می کنم بالا و پایین کتابها را دید زدن. اینجا تنها جایی است که دید زدن حلال و آزاد است!

بعضی کتابها را برمی دارم و ورق می زنم و نگاهی به مقدمه شان می اندازم. وارد بخش تاریخ ایران می شوم. پیرمرد قوی هیکلی از کنارم رد و با کتابدار مشغول صحبت می شود.

موضوع صحبت در مورد کتاب “خاطرات علی امینی” است.

می گوید: “علی امینی در روزهای آخر انقلاب در کتابش از من نقل قولهای زیادی داشته. من مذاکراتی را با شاه و با او داشتم در روزهای آخر.”

نگاهم را برمی گردانم تا این بار خوب ببینم صاحب صدا را. پیرمردی بلند قامت را می بینم با ریش هایی کم پشت و موهایی سفید.

(چقدر شبیه ”دکتر احسان نراقی” است. ولی از نظر چهره تفاوت های زیادی با او دارد.) این جمله ای است که در ذهنم نقش می بندد.

آخرین باری که او را دیدم به هفت سال پیش بر می گردد.به نظرم تابستان ۸۰ بود. اما این پیرمرد به آن قبلی شباهتی ندارد.

در احوالات پیرمرد بیشتر دقت می کنم. از کتابدار راجع به کتابهای تازه منتشر شده می پرسد و در باره هر کتاب که او معرفی می کند حرفهایی برای گفتن دارد. با طعنه به کتابدار می گوید: “چقدر کتابهای فراماسونری زیاد شده!”

بله دیگر جای شک و تردید نیست، او احسان نراقی است اما نسبت به دفعه قبلی که من دیدم بسیار پیرو فرتوت و شکسته تر شده. به سختی راه می رود و گام هایش روی زمین کشیده می شود و خیلی آرام و با فاصله حرف می زند.برای دیدن هر کتاب عینک را از روی صورتش برمی دارد و روی یک گوشش آویزان می کند. تا به حال ندیده بودم کسی اینجوری عینک رو از روی صورت بردارد. کسانی که نزدیک را نمی توانند ببینند و موقع خواندن عینک را از روی صورت برمی دارند یا آن را بالای سر می برند یا از دو گوش آویزان می کنند و زیر چانه نگهش می دارند تا کارشان تمام شود، حالا او عینک را از یک گوش آویزان می کرد و مابقی عینک توی فضای زیر چانه و گوش در سمت چپش معلق بود.

از کتابدار راجع به فروش کتابهای خودش می پرسد، بعد از بین آن همه کتاب دو نسخه از کتابهای خودش را می خرد و از کتابدار تشکر می کند. اینجا نگاهامان تازه یکی می شود. سلام می کنم به او. به سمت صندوق می آید و پول را حساب می کند. بعد از یک قلم زرد رنگ خوشش می آید واز متصدی فروش قیمتش را می پرسد و بر می دارد و دوباره به سمت صندوق باز می گردد. متصدی صندوق می گوید: “میشه لطفا اون ۵۰۰ تومنی رو که الان بهتون دادم برگردونید؟”

نمی شنود. متصدی منتظر می ماند و او نمی داند که منتظر چیست. دوباره جمله اش را تکرار می کند و دوباره او نمی شنود. گوشهایش سنگین شده است.

کت و شلوار نامرتبی به تن دارد. کارش با صندوق که تمام می شود می زند بیرون، با هم از در “نشر ثالث” خارج می شویم. جلو می روم و سلام گرمی می کنم به او: “دکتر شما کجا و اینجا کجا؟ برای یک لحظه فکر کردم که پاریس هستم!”

لبخند زد و گفت: “پریشب اومدم تهران.”

می خواستم سر صحبت را با او باز کنم و از نظراتش بشنوم بنابراین مجبور شدم کد بدهم در باره دیدار هشت سال پیش که آن هم اتفاقی صورت گرفته بود. یادش آمد. رفتم سر اصل مطلب، می دانستم کم حوصله است و احتمالا زیاد ایستادن برایش سخت است.

گفتم: دکتر اوضاع را چطور می بینید؟

گفت: شما دیشب سخنرانی سازمان ملل رو دیدید همه بلند شدند.

گفتم: نه دکتر قرار بود یک پخش بشه. تاخیر داشت منم خواب موندم.

گفت: باید می دیدید.

گفتم: دکتر به کجا می رویم. سرانجام چی میشه.

گفت: این داستان سر دراز دارد و به زودی زود تموم نمیشه.

گفتم: فکر می کنید تا کی این وضعیت ادامه داشته باشه؟

گفت: نباید به زمان فکر کرد. باید به نتیجه فکر کرد.

گفتم: دکتر تو این مدت خیلی دنبال یک تحلیل جامعه شناختی روان و دقیق از اوضاع امروز گشتم اما نه از داخلی ها و نه از خارجی ها هیچ تحلیلی درستی ندیدم. به نظر شما چرا جامعه شناسان ما از تحلیل بازموندن و نمی تونن تحلیل درستی از شرایط ارائه بدن. البته به اونایی که داخل ایران هستند حق می دهم اما اونهایی که خارج از ایران هستند چی. اونا که آزادتر هستند و فضای کار دارند.اما تنها چیزهایی که تو این مدت من ازشون دیدم مشتی شعار و حرفهای خالی از تحلیل جامع بوده

گفت: داخلی ها رو که خودت گفتی از حال و روزشون اما از خارجی ها مثلا کی منظورته؟

گفتم: چه می دونم مثلا عباس میلانی، مثلا ماشا الله آجودانی و مثلا خود شما.

گفت: ببین پسر خوب میلانی و آجودانی و امثال اونها سی سال است که از ایران دور هستند و هر چقدر هم که تحلیل داشته باشند، به خاطر دور بودن از این حال و فضا شرایط ایران امروز رو خوب نمی تونند درک کنند. شاید به نوعی من بخاطر رفت و آمد زیادم به ایران به شناخت بیشتری از شرایط اینجا رسیده باشم و این وظیفه من باشد.

گفتم: خوب چرا به وظیفه تون عمل نمی کنید؟

گفت: صبر لازم است. منتظرم اوضاع کمی آرام بشود دارم چیزهایی را می نویسم.

می گویم: اینجا جوانان خیلی افسرده و ناامید هستند و بعضی خیلی پریشان و حتی به فکر رفتن هستند.

می گوید: این داستان سر دراز دارد ونباید ناامید شد.اون جوونهایی که فکر می کنند با داد و قال و فریاد و سنگ خیلی سریع می تونن به هدفشون تو این شرایط برسن، ببخشین، خیلی احمق و بی شعور هستند. جوونها باید آگاهی پیدا کنند و مطالعه کنند تا بتونن مسیر رو هموار کنند فقط با فریاد و شعار که نمیشه کاری کرد. در ضمن اونهایی که مایوس شدن بذار از ایران برند. اینجا موندن کار آدم مایوس نیست. آینده ایران مال جوونهایی با امید و نشاطی است که اینجا میمونن و می خونن و آگاهانه برای هدفشون تلاش می کنند و از گذر زمان هم ناراحت و دلسرد نمی شن.

می گویم: ولی دکتر شما تازه اومدین، دو سه روزی بمونین ببینین اینجا چه خبره و مردم حالشون چطوره؟

دندانهایش را به هم فشرد و دستش را بالا آورد و محکم دو سیلی به صورتم زد.

اول تعجب کردم و برق از چشمانم پرید. دو ثانیه نکشید. بعدش گفت: صبر! صبر! صبر! امید!

گفت: می دونی تو اروپا چقدر زحمت کشیدن تا بتونن به دموکراسی برسند.

گفتم: می دونم ولی اون مال چند صد سال پیشه.

گفت: پیچیدگی اوضاع ما مثل همون چند صد سال پیش اروپا است و چه بسا بیش از اون موقع هم باید زحمت کشید و بردباری نشون داد. راستی تو از کتابهای من چیزی خوندی؟

گفتم: آره کتاب “از کاخ شاه تازندان اوین ” رو خوندم.

گفت: همین!

گفتم: متاسفانه آره ولی اینور اونور مقالات و یادداشتهاتون رو هم خوندم.

گفت: تو دوره خاتمی که فضا کمی بازتر بود خیلی از کتابهای من چاپ شد. خیلی تحلیل ها از وضع موجود ارائه داده بودم. کاش فرصتی بود جوان ترها می خواندند اونها رو.

گفتم: پس خوشبین هستین به اوضاع دکتر!

لبخندی زد و اینبار سه سیلی محکم به گوشم زد و گفت: صبر! صبر! صبر! امید! امید! امید!

از هم خداحافظی کردیم و من خط رفتنش را در کنار پل کریمخان دنبال کردم. پاهایش را روی زمین می کشید و قدم های کوچک برمی داشت و مردم بدون توجه به او به سرعت از کنارش رد می شدند.

دستم را به صورتم گرفتم و کمی صورت را نوازش دادم. یعنی من صبرم کم است؟

دکتر رفت و من یادم رفت از حال و روز دو نفر از او بپرسم: اول خسرو گلسرخی و شایعه زنده بودنش و اقامتش در پاریس و دوم…..