مروری در گزینه شعرهای جواد طالعی
اینجا نه زمین زیر پا مال من است
نه خاک، نه آب، نه هوا مال من است
اینجا همه آنچه هست زانِ دگران
تنها غمِ پنهان شما مال من است
سرانجام جواد طالعی تن به انتشار گزیدهیی از شعرهایش داد: آنجا که شانهیی نیست: کتاب شامل گزیدههایی از سه دفتر باد و ماهورهای خاکستر، یکشنبه خاکستری، و شعرهای ۱۳۷۷ تا ۱۳۹۳ است. در پیشدرآمد کتاب آمده است؛ این مجموعه را به جز چند قطعه که منتخب جواد طالعیست، انتشارات گوته و حافظ کرده است.
نخستین شعرهای طالعی در نیمههای دههی چهل منتشر شد دفتری کوچک به نام «طلایه». تجربههایی شیرین، اما ناپخته و شتابزده، از آن دفتر یکی دو جمله به خاطرم مانده است. سطری از یک مثنوی: راهبندان در کمین عاطفت/ عاطفت در گور فرهنگ لغت. و یا سطری از یک غزل به زبان محاوره، که ترانهی قشنگی میتوانست باشد: چشمای تو جام شراب نوره/ باده بده میخونه سوت و کوره…
دههی چهل و دههی پنجاه، دورهی تب و تابهای اجتماعی سیاسی است. پس از کودتای ۲۸ مرداد ۳۲، نسلی پرشور پا به میدان میگذارد، که، درست یا نادرست، رویای دگرگونی جامعه و جهان را در سر میپرورد. در این میانه دیدگاه رمانتیک جواد طالعی در برخی شعرها همواره برایم زیبا و دلنشین بوده و هست: من می روم با دستهایم/ چتری برای شمعدانیها بسازم/ تو میتوانی نبض باران را بگیری. …/ زخم خیابان را ببین/ انکار کن تنهاییات را/ تو میتوانی با خیابان دوست باشی…
در چنین شعرهایی جوششهای حسی قویست. نگاهی تصویری چهره نشان میدهد. شاعرکمتر اهل فلسفه بافیست، اما حرفی برای گفتن دارد، که نتیجهی گشت و گذارها و تاملهای ذهنی اوست. تجسم دستهایی که چتری روی شمعدانیها ساختهاند، ذهن خواننده یا شنوندهی شعر را خودبهخود مشغول میکند، و احتمالا پرسش یا پرسشهایی که چرا و چگونه؟ اما طالعی در این ایستگاهها متوقف نمیماند، و جوانههای تازهای در شعرش رخ میزند، تنهایی پرنده قفس میسازد…، که ژرفای شگفتی در خود دارد، و میتواند همیشه ملکهی ذهن بماند. و یا : دیوار هرچه باشد بیگانگیست/ پرچین سبز حتا.
میبینیم که سمت و سوی نگاه شاعر به تدریج تغییر میکند. جنبههای تخیلی و تصویری در شعرش کمتر میشود، و واقعیت تلخ جای رویاهای شیرین را پر میکند. شب غریبتر شبیست / سرتق و محیل/ هیج کس به خویشتن شبیه نیست/ دست تا به دست را هزار کوه فاصلهست/ قلب تا به قلب را هزار سوختن … و یا: همیشه سنگی هست/ که پای لنگم را از نیمه برمیگرداند/ همیشه سنگی هست/ و پای لنگی هم … چنین نمونههایی در دفتر باد و ماهورهای خاکستر کم نیست. در چنین شعرهایی ارزشهای زیبایی شناسانه نیز گاهی فدای جهان بینی شاعر میشود.
انقلاب ایران، با وجود همهی سرخوردگیها و ناکامیهایی که در پی داشته و دارد، بسیاری از همنسلان ما را از مرزهای جغرافیایی، سیاسی و ایدئولوژیک به سمت بیمرزیها، و شاید بهتر بگوییم به سمت مرزهای تازهای کشاند. مهاجرت اجباری پیش آمد، و تجربهی دنیایی، که تا آن زمان فقط حرفش را شنیده بودیم. این جهان دیگر در دورهای، با نوستالژی غربت و تاثیر و تاثرهای ناشی از آن توام بود، که کماکان هنوز هم ادامه دارد، اما نه به آن شدت و حدت. میبینیم که شکل و شمای ذهنی این نسل کم و بیش دگرگون شده، و شیوهی نگاه کردنش تغییر کرده است.. در برخی از شعرهای طالعی شاهد این دگرگونی هستیم…:
مثلن در شعر پیوند از مجموعهی یکشنبهی خاکستری
ما میرسیم و میافتیم
بر خاک خویش؟ / نه/ بر بستر جهان
و همچنان که میوه نمیپرسد
ما نیز از قلمرو فردای خود نمیپرسیم.
ما میرسیم و میافتیم
و خاک میشویم به دست باد
و گرده میفشانیم بر کاکل گیاهان/ در باغهای بیمرزی
پیوند میزنیم
شاتوت جادهی ابریشم را به توت فرنگی
اندوه را به لبخند
و عشق را به شک
ضمیر «ما» در این شعر از نسلی حکایت میکند که چشم اندازهای نوینی را تجربه میکند، و با گرده افشانی در باغهای بیمرزی، زمینهساز دنیایی نو برای نسلهای آینده میشود. و نیز در این شعرواژهی شک خواننده را به اندیشیدن وامیدارد: چرا شک؟ شک در چه چیزی؟ جواد در این شعر به فلسفهی دکارتی نظر دارد. شاید در شعر مورد اشاره اگر بجای واژهی عشق واژهی ایمان یا یقین به کار گرفته میشد، منظور از آوردن واژهی شک رساتر میشد. هرچند که جایگزینی هرکدام از این واژهها به جای عشق میتوانست از زیبایی موسیقیایی این جمله بکاهد. به هر رو در فلسفهی غرب شک پایه و اساس خردگراییست. امروزه چنین نگرشی کم و بیش در میان ما جا باز کرده است. تجربهی این روزگار به شاعر و چه بسیار از مخاطبانش آموخته است که در بسیاری از ارزشهایی شک کنند، که تا کنون به آنها باور داشتهاند. رگههای چنین بینش را در شعرهای پیشین طالعی کمتر میتوان نشان گرفت، و همانطور که اشاره شد تنها آزمون شرایط سخت این دوران است که سبب درونی شدن چنین بینشی میشود. در این چارچوب، با کند و کاو بیشتری در شعرهای طالعی پیشدرآمد چنین شکی را مثلا در شعر خار و حنجره میتوان دید: که تصویری از چندگانگی، پاره پارگی روح و روان شاعر، و نیز بحران هویت است، که در جوششهای سریع حسی خود مینماید. درست مثل همان میوهیی که میرسد، و از قلمرو فردای خود نمیپرسد.
از من منی جدا شده دیریست چون شبح/ میپایدم به راه و به بیراه/ میکاود اندرونم/ با متهی نگاه
چنین نمونههایی در دفتر یکشنبهی خاکستری باز هم دیده میشود. گاهی در تصویر چندگانگیها و نوسانهای حسی و اندیشگی میان بیم و امید، و گاه در بیان شکل گیری ذهنیتی نو، ناشی از تغییر فضای زندگی از مداری بسته، به گسترهیی بازتر، و نیز متاثر از رویدادهای اندوهباری که در این روزها و هفتهها و سالها در جای جای این جهان پرآشوب جریان دارد، و بشریت را با دشواریهای فاجعهباری روبرو ساخته است. شعرهای اخیر طالعی تصویری از همین تضاد ها و تناقضهاست. نمونههایش را با هم مرور میکنیم:
شب نیزاری
از هر گوشهی این جهان
سنگی
از هر جنگل این جهان
برگی
از هر شهر این جهان پنجرهیی میخواهم
کورهیی
برای آب کردن دشنهها و شمشیرها
و صخرهیی
برای تماشای خورشید
که بر شانهی بلور تو میلغزد در غروب
تا در به روی ماه شرقی بگشاید
از کدام گذرگاه میگذرد
این غول مهربانی که فقط برای عاشقان قایق میسازد
و باریکهی راههای همهی نیزارها را میشناسد؟
قایقی میخواهم
و دست و بوسه و نفس تو
تا سپیدهی نیزار
وقتی که دشنهها و شمشیرها همه آب شده
نیزار لابیرنتی از راهها و بیراهههای رفته و نرفته است. بن بستهایی که شاید هم بن بست نباشند، و راههایی که میتوانند به بنبست بیانجامند. کسی چه میداند؟ مگر نه آن است که همهی زندگی ما و مردم جهانی که در آنیم، در سرگردانی محضِ میان راهها و بیراههها سپری میشود؟ ما عاشقانه در راهیم، و تنها غول مهربانیست که راه از چاه میشناسد، کجاست آن غول مهربان؟
جواد طالعی در «شب نیزاری» از اتوپیایی سخن میگوید، که انسان زخم خورده و بیپناه معاصر به جستجوی آن است. چشم میبندیم تا قایقی را ببینیم که «با دست و بوسه و نفس» به حرکت در میآید، به سوی جهانی بیدغدغه و آرام، که به قول شاملو معنای هر کلمهیی عشق باشد. آرزویی بزرگ. رویایی بس دلنشین و زیبا. سنگ و برگ و پنجرهیی ممکن، و صخرهیی برای تماشای خورشید در غروب. پس آن غول مهربان کجاست؟ نه جواد میداند و نه ما. به نظر میرسد که کبک جواد خروس میخواند. خود نیز در این زمینه اقرار میکند. اگرچه این دوگانگی، هم در آن ادعا و هم در این اقرار، همانطور که از یک شاعر انتظار میرود، حساب شده و اندیشیده شده نیست، بلکه نتیجهی جهشهای ذهنیست، که در سر این پیچ یا آن پیچ زندگی رخ میدهد. برای ملموستر شدن چنین دوگانگیهایی، بد نیست که به «کافهی بین راه» سری بزنیم:
در فکرهای خویش قدم میزنیم
با چتر خویشتنداری
بر سنگهای تیز بیخبری
از اتفاق در راه
اینجا به جای باران آتش میبارد
و جوجههای فردا/ در تابهی مسافرانی املت میشوند
که راه گم کردهاند و به بیراه ماندهاند
… اینجا
در زیر پنجره کبکی خروس میخواند
و ماه میدرخشد
بر تیغهی برهنهی چاقو
واقعیتی تلخ و ملموس: زخمی کاری از خود بر خود، بر سنگهای تیز بیخبری. تجسمی از کابوسی فراگیر، که جز مرگ و نابودی همهی ارزشهای مادی، انسانی، و آرمانی چیزی در چنته نداشته و نخواهد داشت. میبینیم که شاعر شاهدیست بر فرصتهای از دست رفته، و گسیل بیرحمانهی نسلهای آینده به سمت قربانگاه. چه درهی هولناکیست میان آن اتوپیا و این کافهی سر راه، چه اتفاقی افتاده است؟ آیا این نگاه تلخ و نومیدوار، و آن دوگانگی مورد اشاره، از سرِ اتفاق است؟ بیتردید نه. این دوگونه و دوگانه دیدنها دو بعد از هستی زمینی و هستی آرمانی شاعراند. همیشه با او بودهاند، هستند و خواهند بود.در این میان : عشقت رسد به فریاد، گر خود بسان حافظ/ قرآن ز بر بخوانی، با چارده روایت
طالعی از میان سالگی پا فراتر گذاشته است. در این سن و سال اندیشهی مرگ خواه ناخواه پارهیی از هستی آدمیست. چنین اندیشهیی در انسانی که همهی زندگی را در تلاش برای آزادی و آرامش فردی و اجتماعی پشت سر نهاده، ضربهیی شکننده است. با این همه میبینیم که او در «شام آخر» به عشق تکیه می کند، تا مرگ را براند.
از روبرو می آید و از پهلو میگذرد مرگ
یک شاخه گل برای تو دارد
یک چشمک برای من
در نوبت ایستادهایم
و آسیاب
که میگردد
بر نیمکت مینشینیم
کلاه از سر برمیدارم
و داس ماه بر شانهی تو نشسته است
گل میدهی به چشمک عابر
و پیر آسیابان با مرگ میرود
ما روی نیمکت میخوابیم
تنها شبی که میآموزیم
بی انتظار فردا عاشق باشیم
در شام آخر ماه نقرهیی داسیست که میتواند بر شانهی عاشق بنشیند. مرگ در هیات آسیابانی از کنار آدمی میگذرد، و چشمکی میزند. معلوم نیست برود. میتواند همانجا بایستد. آسیاب چندان به نوبت هم نمیچرخد. شاعر بر آن است که فرصت را نباید از دست داد. جای عاشقی در همین لحظه است، روی همین نیمکتی که بر آن نشستهایم. تنها انسانی که عاشق است و از دوست داشتن آغاز میکند، میتواند دشنهها و شمشیرها را آب کند. این دشنهها و شمشیرها پیش و بیش از آن که نمودی بیرونی داشته باشند، در درون آدمی ساخته شدهاند، و در درون ما باید آب شوند، تا کشتی آیندگان به گل ننشیند.
آنچه در این زمینهها در شعر طالعی رخ مینماید، درگیری دائمی میان امید و نومیدی، میان رویا و واقعیت است. در شعر «عسلی» باز هم به اتوپیای دیگری برمیخوریم: شعری عاشقانه، و ماه عسلی که شاید اتفاق بیفتند.
شاید که اتفاق بیفتد
آنچه باور نداشتی هرگز
همین فردا
و این تو باشی در خلسهی حریر
بر عرشه رام و آرام
تا ساحل قرار
و
آنجا هزار چشم بر من
و من که آب میشوم
تا کشتی تو به گل ننشیند
و ناگهان
از خلسهی حریر درآیی و بنگری
گیسو پریش شبزدهات را
با شاخهیی گلایل.
صبح است، صبح صلح
و صبح بوسهی زنبور بر گل و گلبرگ
و قطرهیی که میچکد از چشمی
بر پیالهی شوق
شاید که اتفاق بیفتد
ماه عسل فردا
میبینید؟ اتوپیایی در پی اتوپیای دیگر. کاری که فقط از شاعر ساخته است. در پرتو چنین رویایی، تازه در مییابیم که چه کابوسهایی بر ما گذشته است و میگذرد.
در شعر متعارف دهههای چهل و پنجاه، جدا از تجربههای درخشان موج نو، و آمدن دیدگاههای مدرن در شعر، یک سری ارزشهای زیباییشناسانه، مبتنی بر رعایت وزن و دوری از بازیهای فرم و زبان وجود داشت، که در شعر طالعی رعایت میشد. هرچند که گاهگاه شاهد برخی سکتههای وزنی و غیره در شعرهای او بوده و هستیم. مهم این است که در روند تجربههای پی درپی به زبانی جا افتاده، ساده و شیرین، و متمایز از کارهای پیشینش دست یافته است. برخی از نمونههای این دگرگونی را در این یادداشت میبینیم.
در اینجا بد نیست به یکی از شعرهای اخیر طالعی اشاره کنم، که از دید کار و پرداخت آنچنان که باید با سلیقهی من هماهنگ نیست.
شطرنج
بغض شبی که قصد ندارد سحر شود
یک پشته کاغذ مچاله شده
انبوه واژههای بی سر و پیکر
شین شکست و نون نمکدان
کاف کلاه و میم مماشات.
چاپار صبح مات
شاه سپیده پات.
شطرنج رنج
یک بازی رها شده در میغات.
این شعر از دید تصویری، یکی از شعرهای خوب طالعیست. اما از دید من، و همانطور که اشاره شد به سلیقهی من، با حذف چند سطر از این شعر، و اصلاح آن به شکل زیر ارزشهای تصویری این شعر می تواند برجسته تر شود:
یک پشته کاغذ مچاله شده
شین شکست و نون نمکدان
کاف کلاه و میم مماشات
چاپار صبح مات
شاه سپیده پات
شطرنج رنج
یک بازی رها شده در میغات.
من برآنم که سطرهای حذف شده چیزی بر ارزش این شعر نمیافزاید. یک پشته کاغذ مچاله شده، و مات شدن چاپار صبح.خود تداعی انبوه واژهها … و بغض شبیست که قصد ندارد سحر شود. حتا با حذف دو سطر آخر نیز بر قوت شعر افزوده خواهد شد. باز هم تاکید میکنم که این یک سلیقه است، نه حکم.
پرداختن به همهی ارزشهای آشکار و نهفتهی یک دفتر شعر، آن هم در یک یادداشت کوتاه، کاریست بس دشوار، و حتا ناممکن. میتوان روی یک شعر، یا دو شعر یا چند شعر تمرکز بیشتری کرد، اما در هر حال بخشی از گفتنیها ناگفته میماند.