بابی ساندز وارد می شود

ابراهیم نبوی
ابراهیم نبوی

بابی ساندز یا همان بابک خان عمومی راننده شرکت ماست. از وقتی به فرنگ آمده اسمش را گذاشته بابی و چون معتقد است که در زندان بخاطر اعتصاب غذا در حال مرگ بوده، به خودش می گوید بابی ساندز. احتمالا شما یادتان نیست ولی بابی ساندز یک مبارز ایرلندی بود که برای مبارزه با ظلم حکومت انگلیس آنقدر به اعتصاب غذا ادامه داد که بعد از ۵۷ روز فوت کرد. البته بابک خان ما ۵۷ روز اعتصاب غذا نکرده، یعنی کلا شش روز در زندان بوده و تا قبل از اینکه از ایران بیرون بیاید هم کسی نمی دانست که در زندان اعتصاب غذا کرده، ولی دو سال قبل برای اولین بار در وبلاگش نوشت که در تمام آن شش روز در اعتصاب غذا بوده، بعد هم اعلام کرد که من یک ماه زندانی بودم و تا همین سه روز قبل که نوشت که ۴۸۵ روز در زندان انفرادی بوده، سابقه اش در حال تغییر است.

البته من هیچ وقت در مورد این مسائل با او حرف نمی زنم، چون اصولا وقتی همدیگر را می بینیم اصلا به این چیزها اشاره نمی کند و ترجیح می دهد درباره گذشته اش در جایی حرف بزند که هیچ آشنایی نباشد. حتما می خواهید بپرسید که اصلا چرا من امروز از بابک خان خودمان یا بابی ساندز خودش حرف می زنم، علتش این است که فرزانه خانم از دیروز که با عصبانیت در را به هم کوبید و رفت تا امروز صبح که بدون سلام وارد دفتر شد با من یک کلمه هم حرف نزد، هر کاری هم که داشت برایم توی فیسبوک پیغام گذاشت و من جوابش را مجازی دادم. البته من تمام تلاشم را برای تشنج زدایی از رابطه خودم و فرزانه خانم کردم و این کار را هم ادامه می دهم ولی به هر حال سبویی است که شکسته و آبی است که ریخته. کاری نمی شود کرد.

بابی ساندز از همان سه سال قبل که به پاریس آمده راننده شرکت است، یعنی از همان اول که شنیده اعضای مهم اپوزیسیون راننده تاکسی می شوند، کلا بی خیال همه چیز شده و فقط رانندگی می کند. البته در وبلاگش نوشته که استادیار دانشگاه سوربن است، ولی به هر حال خیلی هم با هم منافات ندارد، آدم می تواند رهبر اپوزیسیون باشد، راننده تاکسی هم باشد و استادیار دانشگاه سوربن هم باشد. به هر حال بقول خود بابی اینجا مملکت آزادی است. صبح آمده و یک پاکت برای من آورده و می گوید: “این هم جانماز شما.”

پاکت را باز کردم و دیدم یک جانماز با یک مهر و تسبیح و قطب نما گذاشته توی پاکت. تعجب کردم و گفتم: “جانماز برای من خریدی؟ من که نماز نمی خونم.”

گفت: “رفته بودم بازار مراکشی ها سراغ عبدالقادر رفیقم، اینها را دیدم. گفتم شما که تا چند سال قبل نماز می خواندید، یک وقت لازم تان شد.”

می گویم: “ ولی من که بیست و هفت سال است که دیگر نماز نمی خوانم.( بعد برای اینکه دلش نشکند گفتم) البته دستت درد نکند، می گذارم یک گوشه باشد.”

می گوید: “حالا شما هم نخواستید بخوانید این اصلاح طلبان و سبزهای دوروبرتان اینجا می آیند، خواستند نماز بخوانند جانماز داشته باشند.”

می گویم: “آخه مرد حسابی! این رفقای سبز ما که همه شان عرق خور هستند و اهل نماز و روزه نیستند، کدام رفیق من را دیدی که نماز بخواند؟”

می گوید: “حالا یک وقت دیدی شما شدی سفیر ایران در پاریس و مجبور شدی نماز بخوانی، اینها همین جا باشد.”

می گویم: “ بابک خان….”

می گوید: “همان بابی ساندز یا بابی بگید بهتره…..”

می گویم: “بابی جان! من که ده ساله ایران نرفتم، شما هم که می دانی من اگر ایران بروم خیلی که لطف بکنند، یک سال باید زندان بروم، من چطوری ممکن است سفیر ایران در پاریس بشوم؟”

می گوید: “حاج آقا! شما را ایران راه ندهند، من اپوزیسیون زندانی سیاسی را راه می دهند، اختیار دارید، شما را می گذارند روی چشم شان.”

می گویم: “بابی جان! من که به کسی چیزی نگفتم، ولی شما بعد از اینکه پناهنده شدی رفتی پاس ایرانی گرفتی، همین یک سال قبل رفتی ایران، خودت وقتی از ایران برگشتی به من گفتی اگر من به ایران بروم تکه بزرگه ام گوشم است.»

فورا به من نزدیک می شود و می گوید: “حالا شما جلوی این فرفری نگو، بفهمد تمام پاریس را پر می کند، ما را داشته باش.”

آرام گفتم: “فرفری یعنی فرزانه؟”

یواش می گوید: “آره، فرفری رو می گم( و چشمکی می زند) منظورم اینه که حواس ات به ما باشه، بالاخره شما که اصلاح طلب حکومتی هستی و رفقایت نماز می خوانند و خودت هم یک زمانی مذهبی بودی در عالم رفاقت حواس ات به ما که سکولار هستیم و با اساس نظام اختلاف داریم و سالهاست که قصد سرنگونی این نظام فریبکار را داریم، باشد.” و آخر کار هم دوباره چشمک می زند…

می گویم: “والله بابی جان! من که کاری به شما ندارم…”

حرفم را می برد و می گوید: “منم کاری به شما ندارم، اصلا عیسی به دین خود، موسی به دین خود، شما نماز ات را می خوانی بخوان، من هم که عرق می خورم بخورم….”

افتاده روی دنده لج، البته من که از آدم نماز خوان بدم نمی آید و قبلا هم خودم اعتقاداتی داشتم، ولی الآن سی سال است که اصلا از بیخ بریدم و رفته پی کارش. نه اینکه به چیزی اعتقاد نداشته باشم، بالاخره گاهی دعا می کنم، ولی خدای من شبیه خداهای رسمی نیست. جانماز را توی کشو می گذارم و می روم توی فیسبوک و سری به اینترنت می زنم. همین موقع فرزانه خانم می آید و یک فنجان قهوه برایم می آورد. می گویم: “دستت درد نکنه، با ما آشتی کردی بالاخره؟”

قهوه را می گذارد و بدون اینکه اعتنایی به حرفم بکند، می رود. بغل قهوه یک کاغذ لوله کرده گذاشته. آن را باز می کنم و می بینم روی آن نوشته

Bob is spay ; dont talk everybody piliz, no vay, farzan

احتمالا منظورش این است که در مورد مسائل سیاسی با بابک حرف نزنم چون بابک جاسوس است. من نمی فهمم این دو تا چه دشمنی با هم دارند؟ کاغذ را می گذارم توی جیبم و به بابک که دارد مثل همیشه با موبایلش ور می رود و احتمالا در فیسبوک به طرفدارانش پیغام می دهد، نگاه می کنم.

موبایل را کنار می گذارد و می گوید: “حاجی! شما به عنوان یک آدم مذهبی چطوری می تونی از حجاب اجباری و اعدام کودکان و همجنسگرایان و زندانی شدن مخالفان سیاسی دفاع کنی؟ اصلا وقتی نماز می خوانی، چطوری روت می شه؟”

می گویم: “اولا من حاجی نیستم، دوما مذهبی نیستم، سوما نماز نمی خونم….”

نمی گذارد جمله ام را تمام کنم و می گوید: “برادر من! من راه افتادم رفتم بازار مسلمون های پاریس برای شما جانماز گیر بیارم، اون وقت می گی مذهبی نیستی، خب، دفاع کن از خودت….”

می گویم: “بابی جان! شما با نظر خودت رفتی برای من جانماز خریدی به من چه؟”

می گوید: “بیا! این هم جای دست درد نکنه ته حاجی؟ واقعا روت می شه نماز بخونی و این جوری به برادر خودت توهین کنی. حالا ما نماز نمی خونیم و سکولار هستیم، ولی آدم که هستیم، حق حیات که داریم، نداریم؟”

می گویم: “من به شما چه توهینی کردم؟”

می گوید: “همین که وقتی رفتم برات جانماز خریدم، به جای تشکر کردن می گی من نماز نمی خونم، بعدش هم می گی من لازم نداشتم، این خودش از هزار تا فحش برای ما بدتره، کاش می گفتی بابی الهی بری زیر تریلی، کاش می زدی تو گوش من، کاش تف می انداختی تو روی من، کاش منو زیر پات له می کردی….”

می گویم: “شلوغ نکن داداش! من که چیزی نگفتم، بی خیال.”

فورا سر جایش محکم می نشیند و می گوید: « باشه، پس شما به من جواب بده، به عنوان یک نمازخوان اسلامگرای بنیاد گرا چه دفاعی از حجاب اجباری و بریدن سر کفار و ممنوعیت رانندگی زنان داری؟ اصلا دموکراسی دینی یعنی چی؟ پیتزای قورمه سبزی اصلا مگه می شه؟ برای چی؟»

می گویم: “می دونی مشکل چیه؟ مشکل اینه که شما زبان فرانسه بلد نیستی که بری این حرفها رو از مسلمون های اینجا بپرسی، وقتی هم که می ری ایران، اصلا جرات نداری از این حرفها بزنی. بعد چون جرات نداری از اونها سئوال کنی به زور منو مسلمون کردی، داری از من سئوال می کنی.”

می گوید: “پس قبول داری که شرکت در انتخابات و حمایت از دولت روحانی خیانت به مملکته؟”

می گویم: “چه ربطی داره؟ اصلا اینها که گفتی چه ربطی به هم داره؟”

می گوید: “الآن پنجاه روزه دولت روحانی اومده سرکار، هنوز تورم بالاست، رابطه با آمریکا برقرار نشده، احمدی نژاد و مرتضوی دستگیر نشدن، زندانی های سیاسی را هم آزاد نکردن….”

نگاهی به صفحه فیس بوک می کنم و می گویم: “اتفاقا همین الآن خبر گذاشتن که مریم جلیلی، و پنج زن دیگه که زندانی سیاسی بودن آزاد شدن.”

می گوید: “مریم جلیلی که دونه ریزه است، برای چی باید اون نسرین ستوده شش سال بره زندان، فقط برای اینکه می گه دختر دوازده ساله من حق داره بره مدرسه، حتی نمی گذارن بچه های بهائی ها هم درس بخونن.”

نگاهی به فیسبوک می کنم و می گویم: “اتفاقا چقدر خوب شد که گفتی، رفتم توی صفحه شوهر نسرین ستوده دیدم نوشته که دیشب نسرین ستوده آزاد شد…. بگذار خبرش رو بگذارم ، بعد ببینم چی می گی؟”

بابی هیجان زده است و دائم دارد به فیسبوک ور می رود. می گویم: “خوب! خیالت راحت شد؟ بیا، این هم نسرین ستوده که آزاد شد.”

می گوید: “آقای عزیز! شما کی می فهمین که دارن چه بلایی سرتون می آرن، اینها نسرین ستوده رو آزاد می کنند و شما می ری توی صفحه اش کامنت می نویسی یا لایک می کنی و شما رو شناسایی می کنن، وگرنه نسرین ستوده براشون چه ارزشی داره؟ اصلا کی هست؟ مثلا تو زندان نگهش دارن که چی؟ اگر اینها راست می گفتن اون مردها رو آزاد می کردن. الآن نسرین ستوده رو آزاد کردن که حسن کلید ساز می ره نیویورک نگن زنها تو زندونن، اگه بلده چرا مردها رو آزاد نمی کنه؟ اینه.” و یک دور گردنش را مثل شیر متروگلدوین مایر می چرخاند.

نگاهی به فیسبوک می کنم و برایش خبر می خوانم: “بیا، کاش از خدا یه چیز دیگه می خواستی، خبر داده که نادر بابایی و محمد علی ولایتی و حسین زرینی آزاد شدند.”

نگاهی به موبایلش می کند و می گوید: “نه، آزاد نشده، حاجی! اشاعه امید الکی نکن. سایت دیگربان و بالاترین ننوشته. تا دیگربان ننویسه من هیچ خبری رو قبول ندارم.”

برایش سایت رادیو فردا را می آورم: “بیا، اینجا نوشته، درست بخونش.”

می گوید: “پس چرا دیگربان ننوشته؟ اگر آزاد شدن…”

می گویم: “ببین، دیگربان و بالاترین خیلی اپوزیسیون هستند، اینها که خیلی اپوزیسیون هستند، فقط وقتی کسی رو بگیرند خبرش رو می نویسن، وقتی ولش کنن خبرشو نمی نویسن.”

می گوید: “حالا اینها کی هستند؟ من که تا حالا اسمشون رو نشنیدم. واسه چی اون گنده سبزها رو ول نمی کنند؟”

چنان می گوید “گنده سبز” که منظورش احتمالا چیزی شبیه “گنده لات” است. فرزانه در اینترنت برایم مسیج داده که “این یارو جاسوسه، باهاش حرف نزنید، اومده شما رو تخلیه اطلاعاتی کنه، به منم اون روز گفته زنیکه خیکی، یعنی من اینقدر چاق شدم؟ فرزان.” خنده ای می کنم و خبرها را مرور می کنم. و می گویم: “آهان! بیا، فیض الله عرب سرخی و محسن امین زاده آزاد شدند. بیا، این هم دونه درشت سبز، دیگه چی می خوای؟”

به من خیره می شود و می گوید: “یعنی شما فکر می کنی کسی که از زندان آزادش کنند، ارزش اسم بردن داره، اینها اگر برای نظام ارزش داشتن آزادشون نمی کرد. الآن هزاران هزار زندانی هستند که اسم شون رو کسی نمی دونه، چرا اونها رو آزاد نمی کنن؟”

می گویم: “اون رو دیگه متاسفم، من نمی تونم خبر آزادی زندانی که اسمش رو هیچ کس نمی دونه بهت بدم. ولی جان من، جان بچه هات، جان همون پسرت که تنها کسی یه که بهت اعتقاد داره، الآن تو افتادی توی دور، احتمالا راجع به هر زندانی حرف بزنی خبر آزادی اش منتشر می شه، جان من دو کلمه راجع به عیسی سحرخیز و احمد زیدآبادی بگو تا اونها رو هم آزاد کنن.”

می گوید: “باشه! مسخره می کنی؟ باشه، آقای نبوی! همیشه دنیا این طوری نمی مونه. بالاخره روزهایی می رسه که شما حرفی برای گفتن نداشته باشی، ضعیف می کشی؟ اینه مردونگی؟ نری فردا بگی پوز بابی رو زدیم، ما خودمون یه موقعی تو اون مملکت یه شخصیتی برای خودمون بودیم، من نبودم خاتمی رئیس جمهور نمی شد. برو کتابم رو بخون.”

می گویم: “ولی نامردی کردی. داشتند همه زندانی ها رو آزاد می کردند، کاش می موندی.”

بلند می شود که برود. پا به پا می کند. می گویم: « چیزی می خوای؟”

می گوید: “اون جانماز خیلی سخت گیر می اومد، قیمتش سی یورو بود، بخرمش؟”

جانماز را در می آورم و به دستش می دهم و می گویم: « نه عزیزم، پس اش بده، یا برای خودت نگه دار یه وقت لازم شد آبش بکشی.”

می رود، می نشینم پای نوشتن و سری به اینترنت می زنم. احتمالا بقیه زندانی ها را فردا آزاد می کنند، فرزانه خانم برایم یک نسکافه بزرگ درست کرده. می آورد و می گذارد. بغلش کاغذی گذاشته و رویش نوشته: “پوزش رو زدید، دستتون درد نکنه، ولی من هنوز قهرم، فرزان” سری به خبرها می زنم، فرهاد دانشجو هم که برکنار شده، کشتی ایران هم که قهرمان شده، استقلال هم که رفت برای چهار تیم اول آسیا، ایندفعه واقعا روحانی مچکریم.