پسری با دردسر بیگانه و گریزان از سیاست، در ماجرای کوی دانشگاه دستگیر شده و پس از خوردن چند اردنگی آزاد شده بود.
وقتی پرسیدم؛ تو را چه به این کارها؟ ماجرا را بدین صورت شرح داد:
به طور تصادفی از خیابان انقلاب رد میشدم که دیدم عدهای از دانشجویان با لباس شخصیها درگیرند. من هم به طور غریزی وارد صف نخست دعوا شدم و با لباس شخصیها زد و خورد را شروع کردم. چنان با حرارت مشغول درگیری بودم که حواسم جای خود نبود.
ناگهان در اوج بزن - بکوب، لحظهای به خود آمدم و پشت سرم را نگاه کردم. هیچ کس پشت سرم نبود. جمعیت صد متر آن طرف تر ایستاده بود. ناگاه خود را تنها حس کردم. دست از زدو خورد برداشتم و تن به بازداشت دادم!
این ماجرا از آن جهت برای من آموزنده است که تصور میکنم وصف حال تقریبا همه فعالان سیاسی در ایران است.
ما معمولا به دلایلی نه چندان روشن وارد کارزار سیاسی میشویم و همینکه چند گامی پیش گذاشتیم شیفته و مفتون شیوه و راه خود میشویم. شیفتگی نسبت به راه و روش خود، یعنی بیگانگی از خود و ندیدن غیر! غیری که قرار بوده ما حقوقش را به رسمیت شناسیم و یا حتی برایش فداکاری کنیم، اما همینکه راه و رسممان از آن غیر جدا میشود، دیگر نه فقط آن را نمیبینیم و به حساب نمیآوریم بلکه حق او را برای فعالیت به طریق خودش نیز به رسمیت نمیشناسیم و چون بر شیوه خود اصرار کند، در صف دشمنان جایش میدهیم.
بدبختی این است که همچون آن پسر جوان لحظهای هم به خود نمیآییم تا پشت سرمان را بنگریم و ببینیم چرا وارد این دعوا شدیم، غرض نخست چه بوده و اکنون در کجا ایستادهایم.
این روند از خود بیگانگی دمار از روزگار ما ایرانیان در آورده و بسیاری از ما را آلت دست غرایضمان کرده است.
اگر مسعود رجوی در سال 1351 به همراه سران سازمان اعدام میشد، ما امروز چه تصوری از او داشتیم و امروز چه تصوری داریم؟ اگر اسدالله لاجوردی در زندان دوران پهلوی کشته میشد، ما امروز چه تصوری از او داشتیم و امروز چه تصوری داریم؟
آیا براستی در بین همه ملتها، فاصله شهید و جلاد به همین باریکی است و تنها تصادف و اتفاق یکی را شهید و دیگری را جلاد میکند؟
یا اینکه ما ایرانیان مشکلی در کارمان است؟ مسلما مشکل آشکاری در کار ماست، مشکلی که به آن نمیپردازیم، ریشه یابیاش نمیکنیم، تجربههای مربوط به آن را انباشت نمیکنیم بلکه نادیده میگیریم و از این رو، آنچه میماند تکرار اندر تکرار همان تراژدی پایان ناپذیر سرنوشت ایرانی است.
این سخنان تلخ و گزنده را از آن رو مطرح میکنم که حس میشود انتخابات ریاست جمهوری میتواند صحنه کارزاری برای نفرت و از خود بیگانگی ما شود، صحنهای که ظاهرا در حال ظهور است.
برخی از واکنشهایی که در بعضی از وبلاگها نسبت به اعلام نامزدی مهدی کروبی صورت گرفت، خود علامت روشنی است از اینکه ما مثل همیشه نمیخواهیم هیچ چیز متفاوتی را به رسمیت بشناسیم.
از نظر من آقای کروبی ضعفهای خاص خود را دارد و همینطور قوتهای خاص خود را، همانطور که آقای خاتمی ضعف و قوتهای خاص خود را دارد و همانطور که آقای نوری ضعف و قوت خود را دارد.
انتخاب بین این افراد گزینش بین جنت و دوزخ نیست که انتخاب یکی بی حرمتی به دیگری را توجیه کند.
ما میتوانیم نقاط ضعف و اشکالات هر یک از نامزدها را بدون پرده پوشی مطرح کنیم، اما آیا حق توهین و تحقیر را هم داریم؟
آنچه که میتوان نام “ادبیات مبارزه” بر آن نهاد، ظاهرا حق هر نوع توهین و تحقیر رقیب را به ما داده است، حقی که عین ناحقی است و ما باید برای برانداختن بنیاد آن یک بار دیگر به پشت سرمان بنگریم.
نگاهی به پشت سر، به ما میفهماند که ادبیات مبارزه در ایران با هدف و آرمانی که برای مبارزه تعریف میشود، هیچ شباهت و سنخیتی ندارد. بنابراین ما با این ادبیات نفرت و خصومت را بازتولید میکنیم آن هم در پوشش اخلاقیترین اصول زندگی بشر که یکی هم مبارزه با کژیها و ناراستیهاست!