حد را نگه داریم

احمد زیدآبادی
احمد زیدآبادی

پسری با دردسر بیگانه و گریزان از سیاست، در ماجرای کوی دانشگاه دستگیر شده و پس از خوردن چند ‏اردنگی آزاد شده بود.‏

وقتی پرسیدم؛ تو را چه به این کارها؟ ماجرا را بدین صورت شرح داد:‏


به طور تصادفی از خیابان انقلاب رد می‌شدم که دیدم عده‌ای از دانشجویان با لباس شخصی‌ها درگیرند. من هم ‏به طور غریزی وارد صف نخست دعوا شدم و با لباس شخصی‌ها زد و خورد را شروع کردم. چنان با ‏حرارت مشغول درگیری بودم که حواسم جای خود نبود. ‏

ناگهان در اوج بزن - بکوب، لحظه‌ای به خود آمدم و پشت سرم را نگاه کردم. هیچ کس پشت سرم نبود. ‏جمعیت صد متر آن طرف تر ایستاده بود. ناگاه خود را تنها حس کردم. دست از زدو خورد برداشتم و تن به ‏بازداشت دادم!‏

این ماجرا از آن جهت برای من آموزنده است که تصور می‌کنم وصف حال تقریبا همه فعالان سیاسی در ایران ‏است. ‏

ما معمولا به دلایلی نه چندان روشن وارد کارزار سیاسی می‌شویم و همینکه چند گامی پیش گذاشتیم شیفته و ‏مفتون شیوه و راه خود می‌شویم. شیفتگی نسبت به راه و روش خود، یعنی بیگانگی از خود و ندیدن غیر! ‏غیری که قرار بوده ما حقوقش را به رسمیت شناسیم و یا حتی برایش فداکاری کنیم، اما همینکه راه و رسممان ‏از آن غیر جدا می‌شود، دیگر نه فقط آن را نمی‌بینیم و به حساب نمی‌آوریم بلکه حق او را برای فعالیت به ‏طریق خودش نیز به رسمیت نمی‌شناسیم و چون بر شیوه خود اصرار کند، در صف دشمنان جایش می‌دهیم.‏

بدبختی این است که همچون آن پسر جوان لحظه‌ای هم به خود نمی‌آییم تا پشت سرمان را بنگریم و ببینیم چرا ‏وارد این دعوا شدیم، غرض نخست چه بوده و اکنون در کجا ایستاده‌ایم.‏

این روند از خود بیگانگی دمار از روزگار ما ایرانیان در آورده و بسیاری از ما را آلت دست غرایضمان ‏کرده است.‏

اگر مسعود رجوی در سال 1351 به همراه سران سازمان اعدام می‌شد، ما امروز چه تصوری از او داشتیم و ‏امروز چه تصوری داریم؟ اگر اسدالله لاجوردی در زندان دوران پهلوی کشته می‌شد، ما امروز چه تصوری ‏از او داشتیم و امروز چه تصوری داریم؟

آیا براستی در بین همه ملت‌ها، فاصله شهید و جلاد به همین باریکی است و تنها تصادف و اتفاق یکی را شهید ‏و دیگری را جلاد می‌کند؟

یا اینکه ما ایرانیان مشکلی در کارمان است؟ مسلما مشکل آشکاری در کار ماست، مشکلی که به آن ‏نمی‌پردازیم، ریشه یابی‌اش نمی‌کنیم، تجربه‌های مربوط به آن را انباشت نمی‌کنیم بلکه نادیده می‌گیریم و از این ‏رو، آنچه می‌ماند تکرار اندر تکرار همان تراژدی پایان ناپذیر سرنوشت ایرانی است.‏

این سخنان تلخ و گزنده را از آن رو مطرح می‌کنم که حس می‌شود انتخابات ریاست جمهوری می‌تواند صحنه ‏کارزاری برای نفرت و از خود بیگانگی ما شود، صحنه‌ای که ظاهرا در حال ظهور است.‏

برخی از واکنش‌هایی که در بعضی از وبلاگ‌ها نسبت به اعلام نامزدی مهدی کروبی صورت گرفت، خود ‏علامت روشنی است از اینکه ما مثل همیشه نمی‌خواهیم هیچ چیز متفاوتی را به رسمیت بشناسیم.‏

از نظر من آقای کروبی ضعف‌های خاص خود را دارد و همینطور قوت‌های خاص خود را، همانطور که آقای ‏خاتمی ضعف و قوت‌های خاص خود را دارد و همانطور که آقای نوری ضعف و قوت خود را دارد.‏

انتخاب بین این افراد گزینش بین جنت و دوزخ نیست که انتخاب یکی بی حرمتی به دیگری را توجیه کند.‏

ما می‌توانیم نقاط ضعف و اشکالات هر یک از نامزدها را بدون پرده پوشی مطرح کنیم، اما آیا حق توهین و ‏تحقیر را هم داریم؟ ‏

آنچه که می‌توان نام “ادبیات مبارزه” بر آن نهاد، ظاهرا حق هر نوع توهین و تحقیر رقیب را به ما داده است، ‏حقی که عین ناحقی است و ما باید برای برانداختن بنیاد آن یک بار دیگر به پشت سرمان بنگریم.‏

نگاهی به پشت سر، به ما می‌فهماند که ادبیات مبارزه در ایران با هدف و آرمانی که برای مبارزه تعریف ‏می‌شود، هیچ شباهت و سنخیتی ندارد. بنابراین ما با این ادبیات نفرت و خصومت را بازتولید می‌کنیم آن هم ‏در پوشش اخلاقی‌ترین اصول زندگی بشر که یکی هم مبارزه با کژی‌ها و ناراستی‌هاست!‏