به بهانه ی هفتاد و هفتمین زاد روز فروغ فرخزاد
انگار هیچ وقت گرم نخواهم شد…
شهاب عمو پور
«در بیابان ایستادن و فریاد زدن و جوابی نشنیدن و به این کار ادامه دادن، قدرت و ایمانی خلل ناپذیر و مافوق بشری می خواهد». “فروغ فرخزاد”، آزرده از لگد پراکنیهای پدر، مجروح از ناکامی دلخواسته هایش با شوهر، خسته از کج فهمی های اهل هنر و رنجور از ز کف دادن پسر، در بیست سالگی اش در بیابان زندگی ایستاده بود و نه شعرش را خوب می خواندند تا در تنهایی “پیشانی فشرده ز دردش را به دَری تاریک نساید”. و نه خودش را خوب در می یافتند تا “زنجیری از پای روحش باز کنند”.
همان روزها بود که سرود:
“…خورشید بر/ تباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد/ من سردم است/ من سردم است و انگار هیچ وقت گرم نخواهم شد…”.
متولد هشتم دی ماه ۱۳۱۳ خورشیدی، در زمستان آمد، در زمستان زیست و در زمستان نیز از دنیا رفت؛ در مسیری که می رفت، غم و اندوه همیشه همراهش بود و “هرچه چراغ در آن پایان” می دید، “چشم گرگ بیابان” می پنداشت. برادرش فریدون نیز می گفت:
“خندههای فروغ را کم دیدهام و افسردگیهایش را فراوان. گریههایش بسیار بود و نمیدانید که…”.
فرزند چهارم خانواده ای بود که نظم ارتشی برآمده از شغل پدرش، بر تمامی مناسبات خانواده شان پرتو افکنده بود و او که دخترکی پرهیاهو و به نَقلی شُر بود، راهی به غیر می جست، شعر و ادبیات و هنر، گریزی شد برایش تا شاید آن باشد که خودش می خواهد و نه دیگرانی همچون پدر:
“من می خواستم و می خواهم بزرگ باشم، من نمی توانم مثل صدهزار مردم دیگری که در یک روز به دنیا می آیند و در روز ی دیگر از دنیا می روند بی آنکه از آمدن و رفتنشان نشانه ای بماند، زندگی کنم”
دو دفتر اول اشعاری که در همان روزگار و در گذار از نوجوانی به جوانی سرود، او را از نوجوانی در شعر به بزرگسالی ادبی نرساندند؛ اما فروغ که هنوز به شانزده سالگی نرسیده عاشق شده بود و زندگی را در کنار “پرویز شاپور” طناز آغاز کرده بود، جانِ کلام را از دل خود بر می گرفت که: “چه بپوشم که چو از راه آید/ عطشش مفرط و افزون گردد/ چه بگویم که ز سحر سخنم/ دل بمن بازد و افسون گردد”.
عشق اول، همچون دفتر اول و دوم اشعارش راه به جایی نبُرد و شد: “اگر بسویت اینچنین دویده ام/ به عشق عاشقم نه بر وصال تو/ به ظلمت شبان بی فروغ من/ خیال عشق خوشتر از خیال تو”
از پرویز شاپور جدا شد تا وی به خلوتِ کاریکاتور کردنِ کلمات زندگی خود برود و خودش نیز که زندگی مشترک و فرزند را یکجا باخته بود، سفر آغاز کرد و همچنان در احوال «جستجویی بی سرانجام و تلاشی گنگ/ جاده ای ظلمانی و پایی به ره خسته/ نه نشان آتشی بر قله های طور/ نه جوابی از ورای این درِ بسته» می بود.
”ابراهیم گلستان”، نویسنده و فیلمساز نامی آن دوران، یارِ روزهای خوب و بد آن روزگارش بود؛ هم او بر خوب نوشتن گلستان تاثیر می گذاشت و هم گلستان بر تکامل اشعارش؛ حرف و حدیث های میان آن دو نیز، هم از لابه لای آنچه می نوشتند و می سرودند خارج می شد و هم در ساعاتی که با هم می گذراندند، قوام می یافت و در دهانهای دوست و دشمن می چرخید و او در آن احوال می گفت:
”ای سراپایت سبز/ دستهایت را چون خاطره ای سوزان، در دستان عاشق من بگذار/ و لبانت را چون خاطره ای گرم از هستی/ به نوازش لبهای عاشق من بسپار/ باد ما را با خود خواهد برد/ باد ما را با خود خواهد برد”.
فروغی که هنوز مثل امروز از نگاه دیگران جایگاهی همچون شاملو و اخوان و سپهری در شعر نوی پارسی نیافته بود، به مدد گلستان با صنعت فیلمسازی نیز آشنا شد و توانایی خویش را در این زمینه با ساخت فیلم “خانه سیاه است” به نمایش گذارد و جایزه هایی را نیز به پاس هنری که از خود به خرج داده بود، از چند گوشه دنیا دریافت نمود و اما همه اینها هنوز نتوانسته بود چونانش کند که وقتی به ماهی ها سلام می کند از “ستاره های اکلیلی، که از آسمان بر خاک می افتند” و از “قلبهای کوچک بازیگوش که از حس گریه می ترکند” نسراید.
روزگار بر او که به سی سالگی می رسید با خاطرات عروسک کوکی کودکی اش می گذشت و کودکی خود را “با بادباکهای رنگینش، ایستاده زیر یک طاقی” می دید و می خواست تا آنگونه که می خواهد باشد: «بی احتیاج، آن کلمه برایم بی معنی شود و زندگی را مثل گیاه هرزی در میان انگشتانم بفشارم و خرد کنم و بعد هم آن را زیر پایش بگذارم و لگد مال کنم»؛ اما به گفته ی برادرش «در مرحله تکامل زندگی به جای آنکه به فردا و فرداها بیندیشد، هنوز در اندیشه سی سال پیش بود» و عشق نیزاو را تنها در تابستان آن سالهایش گرم می کرد و زمستانهایش همچنان سرد بود تا “ساعاتی طولانی در تنهایی خود به حل جدولی” بپردازد.
زیبا بود و خواسته ی بسیاری از خاطر خواهان، عشق ورزیدن را هم دوست می داشت و هم فرصت و امکانش را یافته بود، اما وقتی که از نزد عاشق خود باز می گشت و جیپ خوشرنگ خود را که آرزوی بسیاری از مردم در آن سالها بود، همچون افکار پریشان خود در خیابانها به گردش در می آورد، آنچنان اندیشه های نومیدانه ای در جانش می دویدند که وقتی به منزل مادرش می رسید، به او می گفت: «کاش به جای داشتن همه اینها، خوشبختی را می داشتم»؛ و عشق نیز خوشبختی آرامش داشتن را به او هدیه نکرد.
در یکی از روزهای سرد زمستان سی و دو سالگی اش، در حالیکه “تمام روز را در آیینه گریه می کرد و بهار پنجره اش را، به وهم سبز درختان سپرده بود و تنش به پیله تنهاییش نمی گنجید”؛ اتومبیل خود را بر داشت و در خیابانهای بی مهِ تهران تاخت و خواند:
”به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
به جویبار که در من جاری بود
به ابرها که فکرهای طویلم بودند
به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من
از فصل های خشک گذر میکردند
به دسته های کلاغان
که عطر مزرعه های شبانه را
برای من به هدیه می آورند
به مادرم که در آینه زندگی میکرد
و شکل پیری من بود
و به زمین، که شهوت تکرار من، درون ملتهبش را
از تخمه های سبز میانباشت – سلامی، دوباره خواهم داد
می آیم، می آیم، می آیم”
اما با همآنچه که بر او می راند واژگون شد و دیگر نیامد، نیامد، نیامد.
“فریدون فرخزاد” برادر فروغ، می گوید که وی در آخرین نامه ای که ۲ هفته قبل از تصادف و مرگش برای وی فرستاده بود، نوشته:
“اگر میخواهی بیایی تهران بیا، من حرفی ندارم اما فراموش نکن که در تهران باید دیواری دور خودت بکشی و میان دیوار تنها زندگی کنی، تنهایی را حس کنی، من سالهاست که این کار را میکنم و میترسم که تو نتوانی”
منبع: روزنامه ی میهن