ایما و اشارهها
ولادیمیر ناباکف
برگردان: مریم خوزانی
ولادیمیر ناباکف (Vladimir Nabokov) در سال 1899 در سنت پترزبورگ روسیه به دنیا آمد. در کودکی سه زبان روسی و فرانسه و انگلیسی را آموخت. در سال 1919 به انگلستان رفت و در سال 1922 از کالج ترینیتی کمبریج در رشته زبانهای رومی و اسلاوی فارغالتحصیل شد. تقریباً در همین دوره به انتشار اشعار و داستانها و مقالههایش به زبان روسی با نام مستعار «و.سیرین (V.sirin) » پرداخت. در پی حمله هیتلر به اروپای غربی در سال 1940 به ایالات متحده امریکا مهاجرت کرد و در سال 1945 تبعه آن کشور شد. او در کالجها و دانشگاههای امریکایی به تدریس اشتغال داشت و آثارش را در مجلههای امریکایی منتشر میکرد. در سال 1955 پس از انتشار رمان لولیتاLolita به شهرت رسید. در سال 1959 از پیشه تدریس دست کشید تا همه وقت خود را صرف نوشتن کند. بههمین دلیل بههمراه خانوادهاش در سویس اقامت گزید. ولادیمیر ناباکف در سال 1977 درگذشت.
برخی از آثار ناباکف به زبان انگلیسی عبارتند از:
(1941)the real life Sebastian knight که اولین رمان او به زبان انگلیسی است؛ (1951) Conclusive Evidence که یادآور کودکیش در روسیه است؛ (1957)Pnin هجوی درباره یک پروفسور مهاجر روسی در امریکا؛ (1958 Nabokov’s Dozen(مجموعه سیزده داستان کوتاه، (1962) Pale Fire( هجوی درباره زندگی دانشگاهی؛ و…
ناباکف همچنین رمان اوژن اونهگین پوشکین را در سال 1963 به انگلیسی ترجمه کرد که خودش آنرا «کار بزرگ زندگیم» خواند و با همکاری پسرش بسیاری از داستانها و رمانهای اولیه روسی خود را به انگلیسی ترجمه کرد.
دانش زبانی و مطالعه گسترده ناباکف درباره ادبیات جهان زمینهساز سبک ادبی او بود. معمولاً مضامین روان نژندی و پارانوئیدی در تاروپود آثار او وجود دارد. نوآوریهای آگاهانه در زبان، مشخصه سبک او محسوب میشود.
در داستان «ایما و اشارهها» جهان از دید شخصیتی رواننژند نظامی از نشانههاست که او تفسیر میکند و «خلاف عادت (Paradox) » این است که خواننده هم در این تفسیر درگیر میشود.
1
چهاربار در طی چهار سال متوالی با این مشکل روبرو بودند که چه هدیه تولدی برای مرد جوانی که دچار اختلال ذهنی لاعلاجی است ببرند. کسی که به هیچ چیز اشتیاق نداشت؛ در نظرش هر چیز ساخته دست بشر یا کندوی شیطان بود مرتعش از نیتی بدخواهانه که فقط خودش آنرا در مییافت، یا وسایل آسایش زمختی که هیچ به کار دنیای مجرد او نمیآمد. پدر و مادرش پس از حذف برخی اجناس که ممکن بود اهانتی به او باشد یا باعث ترسش شود (هرنوع ابزاری در زمره محرمات بود) هدیه کوچک مطبوع و بیخطری را انتخاب کردند: سبدی از دهجور مربای میوه در ده شیشه کوچک.
وقتی او به دنیا آمد، سالها از ازدواجشان میگذشت، حالا بیست سال گذشته بود و آنها دیگر پیر بودند. زن به موهای کدر جوگندمیاش نمیرسید. لباسهای کم بهای سیاه میپوشید، و برخلاف زنان همسن و سالش (مانند خانم سل«1»، همسایه دیوار به دیوارشان، که صورتش تماماً پوشیده از پودر و سرخاب و کلاهش دستهای از گلهای کنار جوی بود) سیمای سپید و بیآرایشی را در برابر نور عیبجوی روزهای بهاری به نمایش میگذاشت. شوهرش که در موطنشان کسبوکار پررونقی داشت اکنون کاملاً متکی به برادر خویش، ایزاک«2»، یک امریکایی واقعی با قریب چهل سال سابقه اقامت، بود. به ندرت او را میدیدند و پیش خودشان او را «شازده» مینامیدند.
آن روز جمعه همه چیز به هم ریخت. قطار زیرزمینی جریان حیاتش را میان دو ایستگاه از دست داد و یکربع ساعت صدایی جز ضربان منظم قلب آدمها و خشخش روزنامهها برنمیآمد. پس از پیاده شدن از قطار، مدتی طولانی در انتظار اتوبوسی که میبایست سوار شوند ماندند. وقتی هم که اتوبوس آمد، پراز بچه دبیرستانیهای وراج بود. هنگامی که از شیب جاده تیرهرنگی که به آسایشگاه میرسید بالا میرفتند باران شدیدی میبارید. در آسایشگاه هم منتظر شدند، و سرانجام به عوض اینکه پسرشان به رسم معمولش لخلخ کنان وارد اتاق شود (یا با صورت نحیف پوشیده از جوشهای غرور جوانی و بداصلاح شده و کجخلق و پریشان) پرستاری که میشناختند و دلخوشی از او نداشتند آمد و با خوشرویی توضیح داد که پسر باز هم قصد خودکشی داشته است. گفت که حالش خوب است، ولی ملاقات ممکن است ناراحتش کند. چون تعداد کارکنان آنجا کم بود و همه چیز خیلی راحت جابهجا یا گم میشد. تصمیم گرفتند که هدیه را در اتاق دفتر آسایشگاه نگذارند و دفعه بعد آن را با خود بیاورند.
زن صبر کرد تا شوهر چترش را باز کند. بعد بازوی او را گرفت. مرد مرتب با همان صوت خاص زنگدار مواقعی که دلگرفته بود سینهاش را صاف میکرد. وقتی به زیر سایبان ایستگاه در سمت دیگر خیابان رسیدند مرد چترش را بست. کمی آن طرفتر پای درختی که زیر باران تاب میخورد و قطرههای باران از آن فرو میچکید، پرنده کوچک نیمهجان نوپروازی درمانده در چالهای کز کرده بود.
در طول مسیر طولانی اتوبوس تا ایستگاه قطار زیرزمینی، زن با شوهرش کلمهای ردوبدل نکرد و هربار که به دستهای چروکیده مرد (رگهای برآمده و لکههای قهوهای روی پوست) که روی دسته چتر به حالت مثبت درهم چفت شده بود مینگریست نیش اشک را در چشمانش حس میکرد. نگاهش را متوجه اطراف میکرد تا ذهنش را مشغول کند، از مشاهده دختری سیاهموی در میان مسافران، که ناخن پاهایش قرمز و چرک بود و سر بر شانه زنی مسنتر میگریست، کمی یکه خورد، احساسی آمیخته از ترحم و تعجب به او دست داد. زن شبیه که بود؟ شبیه ربکا بریسوونا«3» که دخترش سالها پیش در مینسک«4» با یکی از افراد خانواده سلویچیک«5» ازدواج کرده بود.
آخرین باری که به چنین کاری دست زده بود، بر طبق اظهار نظر پزشک، روشش شاهکاری از ابداع بود و اگر یکی از بیماران حسود که تصور کرده بود او میخواهد پرواز یاد بگیرد جلوش را نگرفته بود حتماً موفق میشد. کاری که در واقع میخواست انجام بدهد گشودن سوراخی در دنیایش و گریز از آن بود.
نظام هذیانهای او موضوع مقاله مفصلی در یک ماهنامه علمی شده بود، اما زن و شوهرش مدتها پیش آنرا برای خود حل کرده بودند. هرمن برینک«6» آنرا «جنون به خود بستن» نامیده بود. در اینگونه موارد نادر بیمار تصور میکند که هرچه در اطرافش میگذرد اشارهای نهانی به شخصیت و هستی او دارد. آدمهای واقعی جایی در این توطئه ندارند ــ زیرا بیمار خود را به مراتب باهوشتر از دیگران میداند. هرجا که میرود جهان پدیدهای در پی اوست. در آسمان متراکم، ابرها با حرکاتی آهسته اطلاعاتی را که شرح جزئیات آن باورنکردنی است درباره او با یکدیگر ردوبردل میکنند. شب هنگام درختان تیره با الفبای اشارهای درباره افکار درونی او به مباحثه میپردازند. سنگریزهها و لکهها و ذرات آفتاب طرحهایی را میسازند که به طرزی هولناک نمایش پیامهایی است که او میبایست حایل آنها باشد. هر چیز نوشتهای است پر رمز و راز و او موضوع اصلی آن. بعضی جاسوسان نظارگانی بیطرف هستند. مانند سطوح آیینهای و تالابهای آرام؛ بقیه نظیر کتهای درون ویترین مغازهها شاهدانی مغرض هستند و فطرتاً کیفر دهنده. دیگرانی هم (مثل آبهای روان و طوفانها) که تا سرحد جنون دچار تشنج هستند نظر تحریف شدهای درباره او دارند و به طرز عجیب و غریبی اعمال او را سو تعبیر میکنند. همیشه باید حالت تدافعی داشته باشد و هرلحظه و لمحهای از زندگی را صرف رمزگشایی تموج اشیا کند. هر بازدمی هم ثبت و ضبط میشود. ای کاش فقط محیط بلاواسطه متوجه او بود ــ اما افسوس که چنین نیست. در دوردستها سیل رسواییهای لجام گسیخته هر دم روانتر و رساتر میشود. شج گویچههای خونش یک میلیون بار بزرگتر شده، بر روی دشتهای گسترده به سرعت میغلتد، و تازه در دور دست کوههای عظیمی که استحکام و بلندی هولناکی دارند حقیقت نهایی هستی او را در قالب سنگهای خارا و صنوبرهای نالان خلاصه میکنند.
2
از فضای پرسروصدا و هوای آلوده ایستگاه که بیرون آمدند ته مانده روز با نور چراغهای خیابان در آمیخته بود. زن میخواست برای شام ماهی بخرد، به همین سبب سبد مرباها را به دست مرد داد و به او گفت که به خانه برود. مرد به سومین پاگرد پلهها رسیده بود که یادش افتاد دسته کلیدش را آن روز به زن داده است.
مرد خاموش بر روی پلههای نشست و حدود ده دقیقه بعد که زن آمد خاموش از جا برخاست. زن با زحمت بسیار از پلهها بالا میآمد، لبخند بیرمقی برلب داشت، سرش را به نشانه پوزش از نادانیاش تکان میداد. وارد آپارتمان دو اتاقه خود شدند و مرد بیدرنگ به سوی آینه رفت. با شستهایش گوشههای لبش را عقب کشید، چهرهاش حالت صورتک مانندی ترسناک یافت، و دندان مصنوعی نویی را که خیلی ناراحتش میکرد از دهانش بیرون آورد و عاجهای دراز بزاق دهانش را که او به دندانها متصل میساخت قطع کرد. وقتی زن میز را میچید مرد روزنامه روسی میخواند. در حال مطالعه روزنامه خوراکیهای نرمی را که احتیاج به جویدن نداشت به دهان میگذاشت. زن که حالتهای روحی مرد را میشناخت خاموش بود.
وقتی مرد به بستر رفت. زن در اتاق نشیمن ماند، با یکدست ورق مستعملش و آلبومهای قدیمیاش. آن سوی حیاط باریک، که باران در تاریکی جرجر روی چند پیت حلبی خاکستری لهولورده مینواخت، پنجرهها با نور ملایمی روشن بود و در قاب یکی از آنها مردی با شلوار سیاه که دستهایش را زیر سر گذاشته بود و طاقباز روی تختخواب نامرتبی دراز کشیده بود پیدا بود. زن کرکره را پایین کشید و سرگرم وارسی عکسها شد. در طفولیت متعجبتر از بیشتر اطفال مینمود. عکس مستخدمه آلمانیشان در لایپزیگ با نامزدش که صورت فربهای داشت از لای آلبوم افتاد. مینسک، انقلاب، لایپزیگ، برلین، لایپزیگ، عکس نامیزان و بسیار تاری از نمای جلو خانه. چهارساله، در یک پارک ــ افسرده و خجول، با ابروان درهم کشیده، نگاه از سنجاب مشتاقی برمیگیرد، همانگونه که از هر غریبه دیگری. عمه رزا«7» ــخانم مسن هوچی چهارشانهای با چشمانی وحشی که در دنیای هراسناکی از اخبار تلخ ورشکستگی و حادثه قطار و مرض سرطان زندگی میکرد تا اینکه آلمانیها او را با همه آنهایی که برایشان نگران بود کشتند. شش سالگی ــآن وقتی که پرندههای جالبی را که مثل انسان دست و پا داشتند نقاشی میکرد و مانند آدم بزرگها از بیخوابی رنج میبرد. پسرعمویش ــکه حالا شطرنجباز معروفی است باز هم او، در هشت سالگی دیگر تقریباً پی بردن به افکار و روحیاتش دشوار شده بود، ترسنده از کاغذ دیواری راهرو، ترسنده از عکس خاصی در کتابی که فقط منظرهای روستایی را با صخرههای روی تپه و چرخگاری کهنهای آویزان از درختی بیبرگ نشان می داد. ده ساله ــسالی که از اروپا رفتند. شرم، ترحم، مشکلات تحقیرکننده، بچههای زشت و شرور و وحشی که او با آنها در مدرسه ویژه به سر میبرد، و بعد در دوران نقاهت طولانی پس از یک سینهپهلو، زمانی فرا رسید که هراسهای خفیفش که پدر و مادرش با سرسختی آنها را خصوصیات عجیب بچهای به غایت استثنایی به حساب میآوردند شدیدتر شد و انگار به کلاف سردرگم توهماتی که تارهایش منطقاً بر روی یکدیگر تاثیر میگذاشت تبدیل میشد و او را به کلی از محدوده ذهن آدمهای معمولی دور میکرد.
زن این و خیلی چیزهای دیگر را پذیرفته بود ــزیرا زندگی در نهایت به معنای پذیرفتن از کف رفتن خوشیها یکی پس از دیگری بود، در مورد او حتی خوشی نبودــ صِرف امکان بهبود. زن به موجهای بیانتهای درد که او و شوهرش به دلایل مختلف ناگزیر از تحمل آن بودند فکر میکرد؛ و به دیوهای نامرئی که پسرش را به طرزی تصورناپذیر آزار میدادند؛ و به لطافت نامحدود دنیا؛ به سرنوشت این لطافت که یا له میشد یا هدر میرفت، یا تبدیل به جنون میشد. به اطفال از یاد رفتهای که در کنجهای رفتوروب نشده دنیا زیر لب با خود زمزمه میکنند؛ به علفهای هرز زیبایی که از چشم زارع پنهان نمیمانند و به هنگام نزدیک شدن هیولای تاریکی درمانده ناگزیر از نظاره راست شدن سایه خمیده بوزینه مانند او که از روی گلهای له شده میگذرد هستند.
3
پاسی از نیمهشب گذشته در اتاق نشیمن صدای ناله شوهرش را شنید و طولی نکشید که مرد تلوتلوخوران وارد اتاق شد، روی لباس خوابش، بالاپوش کهنهای با یقه پوست قرهکل که آن را خیلی بیشتر از روبدوشامبر قشنگ آبی رنگش دوست داشت پوشیده بود.
داد زد: «خوابم نمیبرد.»
زن جواب داد: «چرا؟ چرا خوابت نمیبرد؟ تو که خیلی خسته بودی.»
گفت: «خوابم نمیبرد، چون دارم میمیرم.» و روی راحتی دراز کشید.
«دلت درد میکند؟ میخواهی دکتر سولوو«8» را خبر کنم؟»
ناله کرد: «دکتر نه، دکتر نه. گور پدر هر چه دکتر است. باید زود از آنجا بیاوریمش بیرون، وگرنه مسئول هستیم.» تکرار کرد: «مسئول.» و بدنش را به حالت نشسته جمع کرد و همچنان که هر دو پایش روی زمین بود، با مشت گره کرده بر پیشانیاش میکوفت.
زن آهسته گفت: «خیلی خوب، فردا صبح میآوریمش خانه.»
شوهرش گفت:«دلم چای میخواهد.» و به دستشویی رفت.
زن به سختی خم شد، چند تا ورق بازی و یکی دو تا عکس را که از روی راحتی به زمین افتاده بود برداشت: سرباز دل، نه پیک، آس پیک، السا«9» و نامزد گندهاش.
مرد سردماغ برگشت، با صدای بلندی گفت: «فهمیدم چهکار کنیم. اتاق خواب را به او میدهیم. هرکدام نیمی از شب را پیش او میمانیم و نیمی دیگر را روی این راحتی میخوابیم. به نوبت. از دکتر میخواهیم دست کم هفتهای دوبار به دیدنش بیاید. شازده هرچه میخواهد بگوید. البته حرفی هم ندارد، چون اینطوری ارزانتر تمام میشود.»
تلفن زنگ زد. زنگ زدن تلفن آنها در آن ساعت شب عجیب بود. دمپایی مرد از پای چپش بیرون آمده بود و او ایستاده وسط اتاق، مثل بچهها، بیدندان، به زنش خیره شده بود و در پی دمپای پاشنه و پنجه پایش را روی زمین میکشید. چون زن بهتر انگلیسی حرف میزد. تلفنها را او جواب میداد. دختری با صدای زیر ضعیفی گفت: «میشود با چارلی صحبت کنم؟»
«چه شمارهای گرفتهاید؟ نه. شماره درست نیست.»
با ملایمت گوشی را گذاشت. دستش به سوی قلب فرسوده خستهاش رفت.
گفت: «ترساندم.»
مرد لبخند سریعی زد و بیدرنگ هیجانزده حرفش را از سر گرفت. به محض اینکه صبح بشود، او را میآورند. کاردها را میبایست در یک کشوی قفلدار گذاشت. پسر حتی در بدترین حالتها کسی را تهدید نکرده بود.
تلفن دوباره زنگ زد. همان صدای جوان بیحالت نگران سراغ چارلی را گرفت.
«شماره را عوضی گرفتهاید. بهتان میگویم اشتباهتان چیست: حرف o را به جای صفر میگیرید.»
بر سر بساط جشن چای نامنتظر نیمهشب خود نشستند. هدیه تولد روی میز بود. مرد چای را هورت میکشید، صورتش گل انداخته بود، گهگاه لیوانش را میگرداند تا شکر کاملاً در آن حل شود. رگ کنار سر طاسش روی ماه گرفتگی بزرگ سرش برجستهتر شده بود، با اینکه صبح اصلاح کرده بود، ته ریش نقرهفامی روی چانهاش برق میزد. تا زن یک لیوان چای دیگر برایش بریزد، او عینکش را به چشم گذاشت و با لذت سرگرم وارسی مجدد شیشههای کوچک و براق زرد و سبز و سرخ مربا شد. لبهای مرطوب و بدقوارهاش برچسبهای خوانای روی شیشهها را با صدای بلند هجیکنان می خواند: زردآلو، انگور، آلوسیاه، به سیب جنگلی رسیده بود که تلفن دوباره زنگ زد.
از مجموعه داستان کوتاه:از این زمان از آن مکان