بوف کور

نویسنده

خانه (2-4)

تونی موریسون

ترجمه : علی اصغرراشدان

 

پرستوها برگشته بودند. نسیمی ملایم با خود آورده بودند، بوی پونه درکنار محوطه اوج میگرفت. سی رفت تو فکرو نگاه کرد، پس منظورشان ازآن ترانه های اندوه داردل انگیزاین است:

” کودکم را که ازدست دادم، شعورم هم تباه شد…. “

بااین تفاوت که آن ترانه هادرباره عشق بود. چیزی که سی حس کردبزرگتر از آن بود. سی درهم شکسته بود. نه روبه بالا، روبه پائین درهم شکسته بود. پائین ودردرون تکه ها ی جداگانه ی خود درهم شکسته بود.

 سرآخرسردش شد. لباسی را که پرینسیپال روزدوم ورودبه آتلانتا براش خریده بود، ازرخت آویزواگرفت. نه ازروی دست ودل بازی، به دلیل شرمندگیش ازلباسهای محلی براش خریده بود. پرینس گفت نمیتواند بالباس های زشت به شام یامهمانی یا دیدن خانواده خودببردش. بعدازخریدن لباس نو هم ازاین که چرا بیشتر وقتها بافورد دراطراف پرسه میزنند وتوفورد غذامیخورند وهیچ وقت به دیدن هیچ کدام ازدوستهاوفامیلهاش نمیروند، یکریز

عذرخواهی پشت عذرخواهی داشت.

“خاله ت کجاست؟نمیتونیم به دیدنش بریم؟”

” نه. اون منودوست نداره، منم اونودوست ندارم. “

” به خاطراون نبود، ماهیچوقت همدیگه رونمیدیدیم. “

” آره. درسته. “

 بااین همه، گرچه هیچکس را نمیدید، هنوزازلمس کردن لباس ابریشم مصنوعی لذت می برد، همان طورکه ازلمس کردن کوکب آبی دریک پسزمینه سفیدآشوبی دردرونش برپامیشد. قبلاهرگزلباسی که گل روش چاپ شده باشد ندیده بود. لباس پوشید، لگن را توآشپزخانه وپشت دربیرون کشید. آهسته وباملاحظه، نیم بشکه آب راتکه تکه و مقداری اینجاوکمی آنجا، روعلفهای پژمرده ریخت، مواظب بودنه لباسش که تنهاپاهاش خیس شود.

 پشه ها روی انگورهای توظرف رومیزآشپزخانه وزوزمیکردند. سی فرارشان داد، میوه راشست و نشست، انگوررابلعید و به وضع خود فکرکرد. فردا دوشنبه بودوچهاردلارداشت، اجاره آخرهفته دوبرابرش بود. جمعه آینده باید هجده دلاردریافت میکرد- کمی بیشترازروزی سه دلار. هجده دلارمیگرفت، هشت دلارش بابت اجاره میپرید، حول وحوش چهارده دلاربراش میماند. تمام چیزهائی را که برای مناسب بودن یک دختر لازم بود بایدبا این مبلغ می خرید، کارش راحفظ وپیشرفت میکرد. امیدواربودازظرفشوئی به قسمت آشپزی غذای فوری برود و درصورت امکان گارسون شود که تیپ هم داشت. باهیچ لاتوس را ترک کرده بود. حالاهم غیرازلباس تازه ای که پرینس براش گذاشته بود، هیچ چیزنداشت. صابون، لباس زیر، مسواک وخمیردندان، دئودورانت، یک لباس دیگر، کفش، جوراب، ژاکت و نواربهداشتی لازم داشت. احتمالا مقداری هم تهش میماندکه یک بلیط پانزده سنتی سینماتو بالکن بخرد. خوشبختانه تو رستوران بوبی میتوانست روزی دو وعده غذاری مجانی بخورد. راه حل:کاربیشتر- یک کاردیگریا کاری بهتر.

 برای کاربهتربایدتلما، همسایه بالائیش را میدید. کمی خجالتزده درزد. در را بازکه کرد دوستش را دید، ظرفهارا باصداتو دستشوئی میگذاشت، پرسید:

” بیرون دیدمت. فکرمیکنی باریختن آبای کثیف اون حیاط سبزمشه؟”

” میتونه ضررداشته باشه؟”

تلمادستهاش راتمیزکرد”آره، میتونه. این گرمترین بهاریه که من دیده م. حشرات واسه تامین خونشون تموم شب میرقصن. تموم چیزی که اونا لازم دارن بوی آبه. “

” متاسفم. “

تلماجیب پیشبندش را لمس کردکه یک پاکت سیگارکامل بیرون آورد. سیگاری آتش زد، دوستش رانگاه کردوگفت:

“تواین قضیه شک ندارم. چه لباس قشنگی پوشیدی. ازکجاخریدی؟”

باهم به اطاق پذیرائی رفتندورومبل رهاشدند:

” اولی که اومدیم اینجا، پرینس واسه م خرید. “

تلماباصدائی تودماغی گفت”پرینس. منظورت قورباغه ست؟اون بی مصرفو با کامیون باردیده م. هیچ کسو تنه لش ترازاون ندیده م. میدونی الان کجاست؟” “نه. “

” میخوای بدونی؟”

“نه. “

” واسه این قضیه باید خدارو شکرکرد. “

” من یه کارلازم دارم، تلما. “

“یه کارداری. بهم نگی رستوران بوب رو ول کردی. “

“نه. یه چیزبهتری لازم دارم، بامزدبهتر. من تیپ نمیگیرم. چه گشنه باشم چه سیر، مجبورم غذای رستورانو بخورم، “

“غذای رستوران بوبی بهترینه. هیچ جای دیگه بهترازاون پیدانمیکنی. “

“میدونم، یه کارواقعی لازم دارم که بتونم پس اندازکنم. نه، نمیخوام به لاتوس برگردم. “

” اینجوراحمق نباش. خوانوادت دیوونه میشن. “

 تلماخودرابه عقب تکیه داد. زبانش رالوله کردودودراقلاج قلاج بیرون داد. سی ازدیدن کارش منتفرشد، امانفرتش راپنهان کرد، گفت:

“شرمنده ممکنه، دیوونه نه. “

” آه، واقعا؟یسیدرا صدات میکنن، مگه نه؟”

سی ساعدهاراروپاهاش رهاکرد، برگشت و توچشم دوستش خیره شد:

“تلما؟خواهش میکنم؟درباره ش فکرکن. “

” اوکی، اوکی. راستشو بخوای، تو باید خوش شانس باشی. همه چی همین جوری پیش میاددیگه، دوهفته پیش تو “ریباس ” که بودم شنفتم. هرچیز باارزش که بخوای، میتونی ازمغازه زیبائی به دست بیاری. میدونستی همسرپدراسمیت دوباره آبستنه؟یازده تا دور ورش داره، یکی دیگه م داره میاد. میدونم یه موعظه گرم یه مرده، اماخدای من!اون شبابه جای… باید عبادت کنه. “

” تلما، منظورم اینه درباره کارچی شنفتی؟”

” آه. ریباگفت یه جفت اون پشت مشت- بیرون شهر- یکی دیگه م لازم دارن. “

” یکی دیگه چی؟”

“اونا یه کدبانوی آشپزگرفتن. یه تیپ دخترم واسه کمک به شوهره می خوان. “

” منظورت یه چیزی مثل پرستاره؟”

“نه. یه کمکی. نمیدونم. فکرکنم باندپیچی وید. زنه گفت دفترش تو خونه ست. توهم توخونه زندگی میکنی. اون گفت مزدخوبی نمیدن، امااین که خونه بدون اجاره ست، همه چی فرق میکنه. “

پیاده روی ازایستگاه اتوبوس طولانی بود، کفشهای پاشنه بلند تازه سی راه رفتن را مشکل میکرد. پاهای بی جورابس زخمی شدند. ساک خرید لبریز از اساس مختصرش را حمل میکرد. امیدواربود درآن محله قشنگ ساکت مناسب به نظربرسد. آدرس دکتروخانم اسکات:یک خانه دوطبقه بزرگ قد علم کرده دربلند چمنهای تمیزیک کلیسا پیداشد. علامتی بایک نام وبخش که سی نتوانست تلفظش کند، کارفرمای آینده را معرفی میکرد. سی دو دل بودکه بایددرروبه رورا بزندیابرودسراغ درپشتی. دردوم را زد. زنی درشت وبلنددرآشپزخانه را بازکرد. ساک اساس سی راگرفت، خندیدوگفت:

” توبایدهمونی باشی که ریبا درباره ش صحبت کرد. بیاتو. اسم من ساراست، ساراویلیامز. خانوم دکترالان می بیندت. “

“متشکرم خانوم، میتونم اول این کفشارو دربیارم؟”

ساراالبخندزد”مخترع کفشای پاشنه بلندتافلج کردن ماشاد نمیشه. بشین تا یه آبجوی سردروت بهت بدم. “

 سی پابرهنه ازوضع آشپزخانه شگفتزده شد، خیلی بزرگترومجهزتروتمیزتر از آشپز خانه رستوران بوبی بود. چندقلپ آبجوی روت نوشیدوپرسید:

” میتونی بهم بگی من باید چی کارکنم؟”

” یه کمیشو خانوم اسکات بهت میگه. تنها خوددکترواقعا اینو میدونه. “

سی خودرا تو حمام تروتمیزکه کرد دوباره کفشهاش را پوشید، ساراراتا اطاق پذیرائی دنبال کرد. اطاق ازسالنهای سینما زیباتر به نظرش رسید: هوای سرد، اساس مخملی گوجه ای رنگ، پرتو فیلترشده دردرون پرده های توری سنگین.

خانم اسکات دستهاش را رومتکائی کوچک استراحت میداد. مچ هاش را تکان وحرکت داد، باانگشت اشاره ش سی را دعوت به نشستن کرد:

” این سی است؟” صداش شبیه موزیک بود.

” بله، خانوم. “

” این جا، آتلانتا متولدشدی؟”

” نه، خانوم، اهل یه جای کوچیک تو غرب اینجام، لاتوس. “

“بچه ای چیزی داری؟”

“نه، خانوم. “

” ازدواج کردی؟”

“نه، خانوم. “

” به کدوم کلیسائی وابستگی داری؟”

” یه جماعت خداپرست تولاتوسه، من بهش وابستگی ندارم. “

” اونا به اطراف میپرند؟”

” چی، خانوم؟”

” بگذریم. دبیرستانو تموم کردی؟”

” نه، خانوم. “

” میتونی بخونی؟”

“بله، خانوم. “

” حساب؟”

“آه، بله. یه وقتیم پشت یه صندوق نام نویسی کارکرده م. “

” دخترناز، این جواب سئوالم نبود. “

” میتونم حساب کنم، خانوم. “

” ممکنه لازم نداشته باشی. من واقعاازکارشوهرم سردرنمیارم، اهمیتم نمیدم. اون بیشترازیه دکتره، اون یه دانشمنده ودست به هرجورآزمایش مهمی میزنه. ابداعاتش به مردم کمک میکنه. اون دکترفرانکشتاین نیست. “

“دکترکی؟ “

” بگذریم. اگه کارا روبه همون شیوه که اون میگه بکنی بهت بد نمیگذره. حالا برو. سارااطاقتو بهت نشون میده. “

خانم اسکات بلندشد. لباسش یکجورروپوش ابریشمی سفیدبلند تا رو زمین باآستینهای گشادبود. یک نوع ملکه ی متعلق به فیلمهابه نظرسی آمد. سی دوباره توآشپزخانه دید که ساک خریدش جابه جاشده. سارااصرار می کردقبل ازچیدن لوازمش چیزی بخورد. یخچال را بازکرد، یک طرف سالاد سیب زمینی و دوران پخته جوجه برداشت.

” میخوای این جوجه هارو گرم کنم؟”

” نه، خانوم. همینجورشو دوست دارم. “

” میدونم پیرم، اما ساراصدام کن. “

“باشه، اگه شمااینجورمیخوای. “

 ازگرسنگیش تعجب کرد. معمولاکم خورودرمحاصره گوشت قرمزداغ سوزنده رستوران بوبی نسبت به خوراک بیتفاوت بود. حالافکرکرددوتکه جوجه ممکن است اشتهاش را برطرف نکند.

ساراپرسید”دیدارت باخانوم اسکات چطوربود؟”

سی گفت” خوب، اون نایسه، واقعانایسه. “

“اوهوه. اون توکارم آسون گیره. یه برنامه داره درباره دوست داشتنیهاو احتیاجات مخصوص، هیچوقتم عوض نمیشه. دکتربیو-همه بااین اسم صداش میکنند- خیلی آقاست. “

” دکتربیو؟”

” اسم کاملش بیوریگارد اسکاته”

 سی فکرکرد”آه، پس اسمش را باید اینجوری تلفظ کرد”و پرسید:

” اونا بچه م دارن؟”

“دوتادختردارن. اونا بیرونن. خانوم همه چیزو درباره کارت بهت گفت؟”

” نه. اون گفت دکتربهت میگه. گفت اون علاوه بر یه دکترخوب بودن، یه دانشمند خوبم هست. “

“درسته. خانوم غیرازچیزای اختراعی، مالک تموم پولاست. سعی میکنه واسه بیشترداروهای اختراعی الگو هائی پیداکنه. “

 دهن سی پرازسالادسیب زمینی بود، گفت:

” الگوهائی؟مثل الگوهای لباس؟”

” نه دختر. مثل گواهی واسه ساختن چیزاازدولت. “

“آه. بازم جوجه هست، لطفا؟واقعاخوشمزه ست. “

ساراخندید”حتما، دخترناز. اگه به اندازه کافی اینجا بمونی چاقت میکنم. “

سی نگران نکاه کرد”کارگرای دیگه م اینجا بودن؟بهشون اجازه دادن برن؟”

” خب، بعضیارفتن. یکی ازاونائی روکه جواب کردن یادم مونده. “

” واسه چی؟”

” علت شو هیچوقت نفهمیدم. به نظرم مردخوبی بود. جوان بود وتیپی دوست داشتنی داشت. میدونم که اونا درباره یه چیزی بگومگوکردن و دکتر بیوگفت اجازه نمیده یه “ فلووتراولر”( طرفدارکمونیستها) توخونه ش رفت وآمد کنه. “

” فالووتراولر یعنی چی؟”

“فلوو، نه فالوو. کلافه م میکنه. خدس میزنم یه چیزخشنه. دکتربیو یه هم پیمان سنگین وزنه. پدربزرگش یه قهرمان تائیدشده بوده که تویکی ازجبهه های معروف شمال کشته شده. یه دستمال سفره اینجاست. “

سی انگشتهاش را پاک کرد”متشکرم. آه، حالاخیلی بهترم. بگو، چن وقته اینجا کارمیکنی؟”

“ازوقتی پونزده ساله بوده م. بیابریم اطاقتو نشونت بدم. طبقه پائینه، خیلی پائین نیست، مثل همه چیزای دیگه واسه خوابیدن خوبه. یه تشک خوب داره که واسه یه ملکه ساخته شده. “

 طبقه پائین تنها چندفوت ازایوان جلوئی پائین تربود-بیشترادامه سطح خانه بودونه زیرزمین اصلی. اطاق سی درانتهای یک راهروبی لکه، تنگ وبدون پنجره ونزدیک دفتردکتربود. دری قفل شده روبه روش بودکه به گفته سارا به یک سنگربمب ولبریزازذخیره منتهی میشد.

 ساراساک سی راروزمین گذاشته بود. یک جقت یونیفرم زیبای آهارزده آویخته به قلاب دیواری بهش خوش آمدگفتند. سارایقه های تمیزدست دوز را مرتب کردوگفت”تافرداکه یکی شونو می پوشی منتظرباش. “

“اوووه، این نایسه. نگاکن، یه میزکوچیک. “

 سی به تخته سرتختخواب خیره شد، نیشخندزدولمسش کرد. پای خودرا روی فرش کوچک پهن شده کنارتخت جابه جاکرد. پشت صفحه ای چین چین راسرک کشید، دستشوئی وتوالت را دید. خودرا تلپی روتخت رهاکردوازکلفتی تشک لذت برد. ملافه هارا کنارکشیدوبه روکش مخملیش خندید. درخود اندیشید”خب، لنور، می بینی؟توچطور رو اون تخت درهم شکسته می خوابی؟”، تشک پردست اندازنازکی را که لنورروش میخوابیدبه خاطر آورد. هیچ کاری ازش برنمی آمدوباشادی وحشیانه ای خندید.

” هیسس دختر!انگارخیلی شنگولی!اینجوربلند نخند!اخمای خانموتوهم می کنه!”

” واسه چی اون اینجوریه؟””

” بعدا بهت میگم. “

” نه. الان سارا، خواهش میکنم. “

“خب، دخترائی رو که گفتم بیرونن یادت مونده؟اونا تو خونه هستن. اونا هردوشون سرای خیلی بزرگی دارن. فکرکنم به مریضی دخترا “سفالیتیز” میگن. آدم ازداشتن یکیشون غصه دارمیشه، ایناکه دوتان؟ترحم انگیزه. “

توفکرفرورفت وگفت”اوه خدای من!چه رنجی!فکرکنم چیزائی که اختراع میکنه به این خاطره، اون میخوادبه مردم کمک کنه. “

 صبح بعد سی روبه روی کارفرماش وایستاد، اورا رسمی اما خوشاینددید. مردکوچک باکلی موهای نقره ای. دکتربیو کنارمیزی پهن وتمیزنشست. اولین سئوالش این بودکه بچه دارد، یابامردی بوده. سی گفت درمقطعی ازدواج کرده وآبستن نشده. دکترانگارازشنیدن قضیه خوشحال شد، گفت وظایف اولیه او تمیزکردن ابزاروتجهیزات است، تنظیم و نگهداری جدولی ازاسامی مریض ها، زمان حضورشان وغیره… کارهای صورت حسابهاش راخودش تودفترش که ازاطاق آزمایشگاه جدابود، رسیدگی میکرد.

دکترگفت” صبح راس ساعت ده اینجاوآماده باش که درصورت لزوم تادیروقت کارکنی. همچنین برای پزشکی واقعی آماده باش، گاهی خون وبعضی وقتها درد، بایدمحکم وخونسردباشی. همیشه. اگرمیتوانی بایدکارها را به نحواحسن بکنی. میتوانی این کاررا بکنی؟”

“بله، آقا. میتوانم. مطمئنامیتوانم. “

 وسی توانست. متوجه شد دکترعلاوه برخدمت به مردم مرفه اطراف یاناحیه آتلانتا، چقدربه مردم فقیرمخصوصازنهاودخترها کمک میکند، احترامش نسبت به دکترچند برابرشد. غیرازوقتهائی که دکتردیگری را برای کمک درکارکردن روی بیماری دعوت میکرد، رفتارش بامریض هاش فوق العاده وهمراه بامواظبت و حفظ مسائل خصوصی شان بود. تمام کمکهای اختصاصیش نتیجه نمیداد وحال مریض بدترکه میشد، اورا به یک بیمارستان نیکوکاران تو شهر می فرستاد. علیرغم تمام مراقبتهاش یک یادونفر که میمرد، برای هزینه مراسم تدفین پول میداد.

 سی عاشق کارش، خانه قشنگ ودکترمهربان بود. دستمزدش هیچوقت مثل وقتی تو رستوران بوبی بود، بالایاپائین نمیرفت. ازخانوم اسکات هیچ چیز بدندید. ساراکه مواظب همه احتیاجات بود، گفت کدبانوهیچوقت خانه راترک نمیکندو کمی هوس تنتورتریاک دارد. همسردکتربیشتروقتهاگلهائی به رنگ آب نقاشی ویانمایش های تلوزیونی را تماشامیکرد. “ میلتون برل” یا”هانی مون ها” دلخواهش بودند. با« من عاشق لوسی هستم” می لاسید، اما از “ریکی ریکاردو” بیشترازآن متنفربود که تماشاش کند.

 سی چندهفته کارکه کرد، یک روزنیم ساعت پیش از رسیدن دکتربیو وارد دفترش شد. سی همیشه ازشلوغ بودن قفسه های کتاب بهت زده بود. کتابهای پزشکی را ازنزدیک وارسی کرد. انگشتش راروبعضی عنوانها کشید: “بیرون ازشب”. سی فکرکرد” بایدیه رازی باشه.” بعدی “گذرازنژادبزرگ” وکتاب پهلوئیش “وراثت، نژادوعلم” بود.

 سی فکرکرد تحصیلاتش چقدراندک وچقدربی فایده است. به خودش قول داد وقت بگذارد، مطالعه کندومعلوماتش رادرباره نژادبرتربالاببرد. متوجه شدجاش خوب ومطمئن وسارافامیل، دوست ومحرم رازش شده. آنهاتمام عذاهاشان را باهم میخوردندو گاهی تو کارهای آشپزخانه شریک میشدند. آشپزخانه خیلی داغ که بود، غذاشان را توایوان زیرسایبان میخوردند، یاسهارا بو میکردندوتکان خوردن مارمولکهای کوچک را توراهگذرتماشامیکردند.

 یکی ازبعدازظهرهای خیلی گرم آن هفته اول ساراگفت:

” بریم تو، امروزاین حشرات خیلی موذیند. ازاون گذشته، یه کم میوه شیرین خریده م که بایدپیش ازپلاسیده شدن خورده شن. “

 ساراتوآشپزخانه سه خربزه ازساک خرید بیرون کشید. یکی وبعد دیگری را آهسته نوازش وفین فین کرد”مردن”.

 سی سومی رابردداشت و رو پوست زردلیموئیش ضربه زد. انگشت اشاره ش را توفرورفتگی جای ساقه فرو برد، خندیدوگفت:

“زن، این یکی یه دختره!”

 سارا باخنده نخودی آهسته ای شریک خنده سی شد:

“خب، هله لویا!همیشه شیرین ترین!”

صدای سی هم منعکس شد” همیشه آبدارترین!”

” نمیشه دخترو واسه مزه کتک زد. “

” نمیشه اونو واسه شیرینی کتک زد. “

 سارا یک کاردبلندوتیزازکشوبیرون کشیدوباپیش بینی رسیدن به سرخوشی پرشور دختررادوتکه کرد….