برادر عزیزم، نمی دانم در آینده چگونه مردی خواهی شد مردی چماق بدست یا آزادی خواهی بی پدر! اما می دانم هر آنچه در انتظار تو است سخت و دردناک است.
زمانی که خواندن و نوشتن نمی دانستم پدر برای جزئی ترین خطاهای ما فریاد می زد خواهرانم من را در آغوششان می فشردند مادر عاجزانه بارها عذر خواهی می کرد و من در گوشه تاریک اتاق در انتظار پایان جنجال زمان را سپری می کردم در آن زمان آرزویم این بود برادری می داشتم که در مقابل پدر می ایستاد بدنش مثل من نمی لرزید و به جای فریاد بغض تمام وجودش را فرا نمی گرفت اما امروز دیگر اینجا در فاصلله ای فرسنگها دورتر از مکانی که تو در آن هستی دیگر خبری از عربده نیست او اکنون پیش تو است و من نگران آرزوهای کوچک تو هستم و نبود آغوش گرم یک خواهر در کنار.
سخت گیری های پدر هرچه بود علاقه ما را نسبت به خودش کم نمی کرد. او برای من یک اسطوره بود بالاخص زمانی که در سکوت وآرامش مشغول کشیدن نقاشی بود نه یک کلمه حرف می زد و نه به جایی غیر از مقوای نقاشی اش نگاه می کرد. آنقدر در صورت اش آرام بود که به سختی می توانستم شب بحرانی گذشته را بخاطر بیاورم. نمی دانم این روزها پدر خطوط مواج و رنگهای درخشان را به روی کاغذ به حرکت در می آورد یا نه؟ آیا با تو از سبک های هنری خواهد گفت؟ از تجربه سفرهایش؟ از تمرین های تاتر در جوانیش؟ اکنون در یک اتاق کوچک واقع در یک کمپ پناندگی ر کشور آلمان نشسته ام با نگاه به این دو دختر کرد و آفریقایی از خودم می پرسم:پدر آرمانی من به یکباره چه شد؟ من اینجا چه می کنم؟ و چه بر ما گذشت که به اینجا رسیدیم؟ خوب به خاطر می آورم اولین کتابی که پدر به من داد کتابی با عنوان قلعه حیوانات نوشته جرج ارول بود. در آن زمان حدود 9 سال سن داشتم. کتابی با متنی روان و داستانی گیرا در باب شکل گیری و افول یک انقلاب. جلد کتاب را هنوز یادم هست. خواندن اش را یک روزه تمام کردم اما پیش خود نگه اش داشتم و هروز طرح روی جلد اش را که نقاشی چند حیوان بود بدقت نگاه می کردم. همان موقع پدر تفسیر کاملی از داستان این کتاب برایم کرد و مثالهایی عینی از آن آورد. من مجذوب تبحر نویسنده و تفاسیر پدر شدم. بعید می دانم که در این روزها زمانی که تو توانایی خواندن و نوشتن را پیدا کنی پدر این کتاب با ارزش را به تو امانت بدهد اما امیدوارم در اولین فرصت آن را بخوانی. حتی می توانی از پدر بپرسی که آیا این کتاب را همچنان دارد یا نه؟ نمی دانم دقیقا به تو چه جوابی بدهد؟ شاید بگوید هرگز این کتاب را نخوانده است و یا نمی دانم کجا گذاشته ام!
این گونه جواب های عجیب و غریب پدر تجربه ای بود که حدود 5 سال پیش من را حیرت زده کرد. پس از شنیدن این گونه پاسخها از جانب او فاصله ای عمیق بین خود و پدر احساس کردم. فاصله ای که یک شبه ایجاد نشد. فاصله ای که محدود به دفتر ریاست جمهوری و خانه کوچک ما نبود. فاصه ای که امروز در بارزترین نمونه اش پدر را مجاب کرد که دختران اش را دشمن خود و ایدئولوژی هایش بپندارد.
مسیری که در آغاز جوانی ام با ورود به جامعه برای خودم برگزیدم راهی نبود که به همراهی پدر منتهی شود. اطرافیان به آنگونه نبودند که پدر در آن سالها در موردشان قضاوت می کرد و من دیگر بی چون و چرا پذیرنده سخنان اش نبودم. ایده های فیلم های کوتاه ام برای پدر بی ارزش شده بود و پیشنهادهای اش برای ساختن فیلمهای سفارشی من را به وحشت می انداخت. به ظاهر فیلم سازی را کنار گذاشتم تا دیگر پدر از من نخواهد که در جشنواره های ایمان نور و نبوت… شرکت کنم. برادرم فاصله ها بیشتر شد و پدر خشمگین تر و من تنها تر آن هم فقط بخاطر یک دلیل: تفکری مستقل لحظات خوبی است برای یادآوری زندگی ام. تردید ندارم که تا آن زمان که تفکری نداشته باشی و توان تجزیه و تحلیل امور پیرامونت را نداشته باشی پدر همیشه در کنارت خواهد ماند. تنهایی از لحظه ای آغاز می شود که اطراف ات راببینی. خاطرات را در ذهن ات مرور کنی و فراموشی را کنار بگذاری.
می دانی هیچ چیز سخت تر از آن نیست که زندگی ات را به طور کامل تغییر بدهی آینده ای نا معلوم را برای خودت انتخاب کنی و تصویر پدرت را در گوشه ی ذهنت برای همیشه بایگانی کنی. ولی برادرم این راهی است که باید رفت که در غیر این صورت چاره ای جز یک عمر سکوت باقی نخواهد ماند.