سومین هزاره‌ی روز

محمد جواد اکبرین
محمد جواد اکبرین

هنوز روزنامه “یاس نو” تعطیل نشده بود؛ آن روز هم به سنّتِ ستونی که در مناسبت‌های دینی و آئینی می نوشتم یادداشتی در ۳ یا ۴ صفحه نوشتم با استناد به برخی از خطبه های نهج البلاغه امام اول شیعیان.

فردا، یادداشت چاپ شد در حالی که نیمی از آن از سرِ ناچاری سانسور شده بود، اگرچه بار اول نبود و در همه ی این سالها آموخته بودیم هنرِ “در سانسور نوشتن” و “نوشته ی سانسورشده خواندن” را؛ اما شرایط، به جایی رسیده بود که این بار، بخش هایی از اشاره به نهج البلاغه امام علی هم حذف شده بود. 

فردای آن روز در دیدار با دوستِ ناشری از این ماجرا گلایه کردم، برای اینکه آرامم کند گفت: در صفحه نخست کتابش بیتی از حافظ را آورده بود که:

هرکس که دید روی تو بوسید چشم من

کاری که کرد دیده‌ی من بی نظر نکرد

اجازه انتشار کتابش منوط شد به حذف این بیت که هم حکایت بوسه بود و هم نظر! احساس نفس تنگی داشتم، انگار دیگر هیچ ملاک و قاعده ای وجود نداشت نه حافظ و نه امام علی هیچیک مجاز نبودند؛ مبادا غباری بر دامن کبریایِ حکومت بنشیند… حتی اینهمه خودسانسوری نیز به کارِ بقای روزنامه نیامد و چندی بعد “یاس نو” هم مانند روزنامه های پیشین تعطیل شد و دولت اصلاحات هم آفتاب لب بام بود…

“روز” در حوالی رفتنِ خاتمی آمد؛ سال ۸۴ انتشار روزآنلاین با نامهایی آشنا و دردهایی آشناتر، بیشتر شبیه یک حادثه بود! اینکه همکارانی از جنس خودمان با مسئله های خودمان در فضایی رها از سانسور اما منضبط به ضوابط اخلاقی و حرفه ای، روزنامه ای را با هویتِ “محصول مشترک جمعی از روزنامه نگاران مستقل و اصلاح طلب مدافع دموکراسی و حقوق بشر در داخل و خارج ایران” منتشر کنند؛ می گویم یک حادثه، چون تصور اینکه بتوانیم در رسانه ای از جنس نسل خودمان، بدون سانسور بنویسیم شورانگیز بود.

آخر دیگر عادت کرده بودیم به “بریده نوشتن” در روزنامه های موقتی که دیر یا زود تعطیل می شوند؛ خانه ی مان قم بود و من باید برای کار روزنامه، پیاپی رفت و آمد می کردم به تهران؛ هم خستگیِ مضاعف داشت و هم هزینه؛ اما تا به فکر تغییر محل زندگی افتادم یادم آمد این را هم که دیر یا زود می بندند بعد با اجاره خانه در تهران چه کنم… 

انتشار “روز” حادثه ای شوکرانی بود؛ تلخ بود که چرا همین “عزیزانه نوشتن” را در خاک خودمان نداریم و شیرین بود که پس از سالها دست و دل مان نمی لرزد وقتِ نوشتن! 

حالا اما روزگاری دیگر است؛ “روز” با رفتنِ خاتمی آمد و تمام این هشت سال که احمدی نژاد و عقبه ی سیاسی و فرهنگی اش تلاش کرد این مزرعه را بخشکاند این رسانه به سهم و توان و اندازه خودش باران بود و بی اغراق، می توان گفت که در تمام این سالها، بر مردم کلمه بارید و در روزهای بزرگ سال ۸۸ کلمه های مردم را خواند و صدای آنها شد. 

 حالا هشت سال گذشته و دو هزار شماره منتشر شده؛ یعنی دیگر حادثه نیست! تجربه است، امیدی است که بارور شده و طرحی در ایوانِ نگاه سیاسی جامعه درانداخته و به گمانم باید مراقب باشد از همان هویت اصلاح طلبانه که در مرامنامه اش آمده فاصله نگیرد حتی اگر بخش هایی از حکومت، قدر این منتقدان نجیب و رسانه هایی که خیر و صلاح ایران را می خواهند ندانند و این رسانه را هم بر قافله ی عریض و طویل دشمنان بیفزایند…

 ژان پل سارتر در کتاب کلمات (که در حوالی ۶۰ سالگی نوشته) از دختری یاد می کند که گرفتار حسادت مادرش شده بود و “اگر منفعل می ماند متهم می شد به اینکه باری بر دوش خانواده است و اگر فعال می شد به او ظن می بردند که می خواهد بر خانه حکومت کند؛ برای اجتناب از خطر اول به تمامی شهامت اش نیاز داشت و برای پرهیز از خطر دوم به تمامی فروتنی اش…“ و حالا “روز” در آغاز هزاره‌ی سومش به این هر دو سخت نیازمند است؛ شهامت و فروتنی!

به خانواده ام در تحریریه “روز” دست مریزاد می گویم و برای خوانندگان و همراهان گرانقدر این رسانه، تندرستی، شکیبایی و شادمانی آرزو میکنم و دیدن این روزنامه بر دکه های مطبوعاتی تهران و دیگر شهرهای کشورمان را انتظار می کشم.